⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
⛅️ دعای غریق⛅️
🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸
⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️
یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️
🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرابراهیم
پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .
شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیهفتم
وقتی دید حرفی نمیزنم یه جیغ بنفش از حرصش کشید که بین جیغ کشیدناش کلمه ی " عمرا " رو هم شنیدم.
تا موقعی که رسیدیم دانشگاه الهه یک بند داشت در مورد جاهایی که توی این یک هفته با حسام رفته بود و اتفاق هایی که بین خودش و حسام افتاده بود صحبت می کرد. دیگه داشتم بالا می اوردم. مخصوصا که هر یک جمله ای که می گفت 6 بار بینش می گفت:
_ باران باورت نمیشه چقدر عالیه.
داشتم ماشین را پارک می کردم که دوباره گفت: باران باورت نمیشه چقدر عالیه.
در کمال خونسردی کوله ام را از عقب ماشین برداشتم و پیاده شدم. وقتی الهه هم پیاده شد ریموت ماشین را زدم و راه افتادم.صدای قدم هایش را می شنیدم که دنبالم می دوید. از دست کاراش خندم می گرفت. واقعا که بعضی رفتارش هنوز بچه گونه بود.
_ باران شنیدی چی گفتم...میگم واقعا حسام عالی....
نذاشتم اخر حرفش را بزنه
_ الهه جونم تو از موقعی که راه افتادیم دائم این جمله را میگی..مدیونی اگه فکر کنی باور نکردم که حسام چقدر عالیه!
دیدم هاج و واج وایساده و داره نگاهم می کند.
_ چته ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ کلاس با استاد وارسته داریماااا. دیر برسیم پوستمونو می کنه.
_باران من واقعا این حرف را زده بودم؟
جواب بهش ندادم و راه افتادم به سمت ساختمان.
دیگه قدم هایم را تند کرده بودم...که البته بیشتر شبیه دویدن بود. دست الهه را هم دنبال خودم می کشیدم.سر پله ها استاد وارسته را دیدم که به سمت کلاس می رفت. از کنارش بدون ابنکه نیم نگاهی کنیم به سرعت گذشتیم و به داخل کلاس پرت شدیم.
_ چته دستم کبود شد. فوقش راهمون نمی داد دیگه. دختره ی خل.
یکی از پسرای نمکدون کلاس که گوشش بین منو الهه ژیمناستیک بازی می کرد گفت: اوخی الهی بمیرم.باران جووون چرا خب اخه دست نحیفشو انقدر کشیدی که کبود بشه...خیر نبینی از جوونیت دختر
تا من و الهه گارد گرفتیم وارسته ی بی محل هم پیداش شد و نذاشت یک درس درست حسابی به این کله خروسی بدیم.با الهه به سمت دو صندلی ای که اخرای کلاس بود میرفتیم که کف دستم و جلوی سینه ام گرفتم و رو به کله خروس خط و نشان کشیدم. البته با یک لبخند ژکوند که هزار و یک جای ادم را می سوزوند.
امین شیوا که شاهد این صحنه بود پقی زد زیر خنده. انقدر صدای خنده اش بلند بود که همه به سمتش برگشتند
استاد وارسته: چه خبره اونجا؟ معرکه است؟
من و الهه هم که هوا را پس دیدیم سریع سر جایمان نشستیم.
الهه_ این شیوا جون و یکی خفه اش کنه بد نیست.
_ باز دوباره تو به این پسره گیر دادی؟
_ من نمیدونم اخه این مرض خنده داره؟ هر چی میشه این هر هر راه میندازه. دیوونه اس.مرتیکه اوا خواهری.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
درغیبت ڪبراےِ تو گم ڪردہ ایم آقا
راہ و روش و رسم مسلمانـے خود را
ما را بطلـب لایـق دیــدار تـو باشیـم
پنهان مڪن آن چهرہ نورانے خود را
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیهشتم
_ حرصی که از این کله خروس داری سر این یکی خالی نکنیا.
_ خانما...من برای خودم حرف نمی زنم . انجا چه خبره؟
_ ببخشید استاد.
سرم را انداختم پایین و گفتم: ای بمیری الهه که چقدر زر میزنی.
الهه فقط به چشم غره ای اکتفا کرد و هیچی نگفت. تا اخر کلاس داشتم یک روند جزوء می نوشتم.
وقتی تایم کلاس هم تمام شد بلند شدم و با اطمینان از اینکه استاد رفته رفتم به سمت کله خروس که داشت می رفت به سمت در. راهش را صد کردم و بی حرف و دست به سینه خیره شدم بهش.
بهم زل زد و گفت: باران جون راهمو بستی ها.
سرم را به حالت مسخره ای تکان دادم و گفتم: چی؟ نشنیدم؟
_ مشکل شنوایی داری؟
به سمتش براق شدم که باعث شد یک قدم بی هوا برود عقب...محکم شمرده گفتم:
اره..مشکل شنوایی دارم...حالا که چی؟ جناب اقای شیری از این بعد یک بار دیگه بشنوم اسم کوچیک من را صدا کردین هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین...فهمیدین؟ اسم من بردباری است. افتاد یا براتون جا بندازم؟.
بی حرف فقط نگاهم میکرد.چشم هایش 12 تا شده بود. اساسا من ادمی نبودم که زود جوش بیارم. ولی این یکی را باید ادم می کردم.بچه پروی کله خروسه برنزه کرده.
الهه_ والبته اقای شیری..باید خدمتتون عرض کنم که اولا بنده وکیل وصی نیاز ندارم. خودم از پس خودم بر میام...دوما به حرف دیگران گوش دادن اصلا کار درستی نیست. سعی کنید این عادت را از سرتون بندازید چون بعدا که اگر خدا خواست و شدید مهندس این مملکت این کارتون ابروی هر چی مهندسه را می برد اقا. حالا خود دانید.
پشتش را کرد به کله خروس و از در کلاس خارج شد. منم پشتش مثل این اردک ها که پشت سر مامانشون راه میفتند و هر کاری اون می کند بچه هایش هم انجام میدهند راه افتادم.
همچین که نشستیم روی نیم کت توی محوطه خانم شروع کرد باز به حرف زدن:
که تو مشکل شنوایی داری دیگه...؟
_ به تو چه...شروع نکنا.
_ ولی باران خدایی فکر کردم الانه که بزنی لت و پارش کنی.
_ لات شدی؟!
_ اثر همنشینی با توئه دیگه.
به سمتش خیز برداشتم بزنمش که مثل فشنگ از روی نیمکت پرید .
_نزن...نزن...غلط کردم
_ خبه حالا. بیا بشین
_ نمیزنی؟
_ خودتو لوس نکن. بیا بشین.
_ اوکی...بیا آه آه...نشستم. ولی باران باور کن الان این کله خروسه بد بخت فکر می کند از این زنجیری هایی.
نفس پر سر و صدایی کشیدم و یه نمونه خشم اژدها برایش اومدم که دیگه لال شد. داشتم محوطه را از نظر می گذروندم که امین شیوا را دیدم که دارد میاد سمتمون...
با ارنج زدم به پهلوی الهه که در هپروت بود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢خادم واقعی یادواره شهدا
🔹روستای بهارلو ، در استان کردستان یک روستای شاخص است . هم از نظر تعداد شهدا و هم از لحاظ انقلابی بودن . وحید در چنین روستایی به دنیا آمد . جایی که بیست شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود و او از همان نوجوانی با فضای شهید و شهادت آشنا شد .
🔹 برای تحصیل در مقطع دبیرستان مجبور شد به مدرسه شبانه روزی روستای مجاورمان برود و از همان سال ها یاد گرفت که روی پای خودش بایستد .توی یادواره شهدا یک خادم واقعی بود . شنیده بودم که نه فقط کمک حال برگزار کنندگان بوده بلکه از نظر مالی هم مبلغ قابل توجهی برای راه اندازی کارها پرداخت کرده است . از سر و وضع و لباس خاک آلود اش می توانستم بفهمم که چقدر کار کرده است .
🔹در حاشیه مراسم او را کشیدم کنار و پرسیدم :چقدر به یادواره کمک مالی کردی؟معلوم بود که دوست ندارد بگوید . سری خاراند و حرف را عوض کرد . مسؤول جمع آوری کمک های مردمی یادواره که ما را زیر نظر داشت خودش را رساند و رو به من لبخند رضایتمندی زد :وحید آقا کمک خوبی کردن.
🔹دوست داشتم به او بگویم که چقدر به داشتن چنین برادری افتخار می کنم اما وحید محجوبانه از من خداحافظی کرد و رفت برای ادامه کارهای یادواره ...
🔹شهید وحید مرشدی از مرزبانان ناجا در مرز سردشت نوزدهم اردیبهشت ۹۶ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبرم ماهستيم وعاشقتيم ❤❤️💕💕
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسینهم
_ هان چته؟ پهلوم سوراخ شد.
_ شیوا جون داره میاد اینجا.
_وویی...مار از شیوا جون بدش میاد سمتش میاد.
_سلام مجدد خانم ها.
الهه که لال مونی گرفته بود ولی من جوابش را دادم.
_ می بخشید مزاحمتون شدم. راستش دفعه ی قبل یادتون هست که استاد هاشمی به شما تحقیقی داد که دونفری کنفرانس دادید؟
_ بله...چطور؟
_ راستش این سری به من هم موضوعی داد است که خیلی شبیه موضوع شماست.
الهه_ اقای شیوا میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟ چقدر حاشیه می رید؟
بیچاره شیوا جون. کپ کرد. با پته پته گفت:
اگر مزاحمم برم بعدا باهاتون صحبت می کنم.؟
الهه پوفی کرد و خیره شد به شیوای بد بخت.
_ اقای شیوا مامنتظریم ادامه ی حرفاتون رو بشنویم. شیوا از بهت خارج شد و رو به من بدون اینکه نیم نگاهی به الهه بکند گفت:
_ راستش میخواستم ازتون کمک بگیرم. همین که مشاوره ای ازتون بگیرم و هم اینکه اگر اجازه بدید تحقیقتون را یک بار بخوانم تا چیزهای تکراری نداشته باشه.
نگاهی به الهه کردم. داشت سرتاپای شیوا را برانداز می کرد.
_ چشم اقای شیوا. پس فردا که کلاس داریم براتون میارم. اگر هم کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم کمکتون کنم.
نیشش دوباره باز شد: واقعا ممنونم خانم بردباری. خیلی خوشحالم کردید. دیگه مزاحمتون نمیشم. با اجازه...با اجازه خانم شرفی.
_ ا؟
_ چیه؟
_ دو ساعت وقتمون را گرفته بعد میگه ممنونم خانم بردباری...
_خب چی بگه بد بخت؟
_از من یک تشکرهم نکرد...
_ با اون رفتارت توقع تشکر هم داری؟
_ بیاد از من مشاوره بگیره بهش وقت مشاوره نمیدم ااا.
سری تکان دادم و هیچی نگفتم. وسطای کلاس بودیم که صدای گوشی من بلند شد. پاک فراموش کرده بودم که سایلنتش کنم. سریع گوشی را خاموش کردم و از استاد هم عذر خواهی کردم. استاد هم تلافی کرد و سری از تاسف تکان داد.
الهه_ می مردی سایلنتش کنی؟
_ همش تقصیر توئه دیگه. صبح انقدر حسام حسام کردی که یادم رفت.
الهه_ هیشششش.داره نگاهمون می کند.
کلاس که تمام شد سریع گوشیم را روشن کردم و به شماره ای که افتاده بود نگاه کردم. بعلههه.یاشار بود. انگار من جدی جدی الزایمر گرفته بودم.سریع شماره اش را گرفتم...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat