eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود عليه السلام وحى فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسليم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم تو مى خواهى عطايت مى كنم. امّا اگر تسليم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افكنم و جز آنچه هم كه من بخواهم نخواهد شد. 📚توحید صدوق؛ص۳۳۷ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امام حسين(ع) همان گونه كه مسلم را به شهر كوفه فرستاده است، نماينده اى هم به شهر بصره اعزام نموده، تا در اين شهر نيز مقدّمات نهضت را آماده كند. آيا شما فرستاده امام به شهر بصره را مى شناسيد؟ نام او سليمان است و نامه هايى را از طرف حضرت، براى بزرگان بصره آورده است. همه كسانى كه در بصره، نامه امام حسين(ع) را دريافت كرده اند، اين راز را مخفى نگه داشته اند; مگر يك نفر! آن يك نفر، بعد از خواندن نامه به نزد ابن زياد مى رود و به او خبر مى دهد كه نماينده امام حسين(ع) به بصره آمده و آن گاه نامه امام را به ابن زياد مى دهد. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا سليمان را دستگير كنند. در همين گير و دار، نامه يزيد به بصره مى رسد و تحويل ابن زياد داده مى شود. ابن زياد به محض خواندن نامه يزيد، آماده سفر به سوى كوفه مى شود. شب فرا رسيده و هوا تاريك شده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم، سربازان، يك نفر را با چشم هاى بسته مى آورند، اكنون ابن زياد با بى رحمى تمام، دستور مى دهد تا سليمان، نماينده امام حسين(ع) را به قتل برسانند. و اينجاست كه مأموريّت ابن زياد، با ريختن خون عزيزى از عزيزان خدا، آغاز مى شود. مردم بصره كه اين صحنه را مى بينند، ترس، تمام وجودشان را فرا مى گيرد. دستور مى رسد تا همه مردم در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. ابن زياد بعد از جمع شدن مردم به منبر رفته و چنين مى گويد: يزيد حكومت كوفه را نيز به من داده است و من فردا صبح به سوى كوفه حركت مى كنم، من برادرم را به جاى خود به حكومت بصره مى گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد! به خدا قسم، من در كشتن مخالفان، هيچ ترديدى به خود راه نخواهم داد، من برادر را به جاى برادر خواهم كشت! آرى، آنها ابن زياد را مى شناسند; او جلّاد خون آشامى است كه مى رود تا با رعب و وحشت، كوفه را به دست گيرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
خاطرات چبهه🌷 در منطقه فاو آب آشاميدني را در پاکتهاي مخصوص شير به ما مي‌دادند، هر يک پاکت جيره روزانه چهار نفر بود.بچه‌ها براي اينکه بي‌آب نمانند سوراخهاي کوچکي در ظرفهاي آب خود ايجاد مي‌کردند تا اينگونه مصرف آب خود را به حداقل برسانند @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
💢دفاع از مملکت واجب است 🔹علی بعد از چهار خواهر به دنیا آمده بود و خیلی برای پدرم عزیز بود. با این وجود مردانه فکر می کرد و تصمیم می گرفت. معتقد بود که دفاع از مملکت مثل نماز خواندن واجب است. وقتی به صورت داوطلبانه برای سربازی اسم نوشت و قرار شد برود زاهدان، پدرم مخالفت کرد. علی گفت: اگه شما تونستید نماز نخونید، من هم می تونم نرم! ... من باید برم! 🌹شهید علی حسن فتحی 🌹شهادت: 1368/7/1 🌹علت شهادت: درگیری باسوداگران مرگ در منطقه عملیاتی میرجاوه ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨﷽✨ 🔴 به رزاق‌بودن خدا ایمان داشته باش ✍شخصی گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ زندگی‌ات می‌چرخه؟ گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ‌ﻭﺑﯿﺶ می‌سازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ می‌رﺳﻮﻧﻪ. گفت: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ نمی‌دی؟! گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪ‌خرده ﻗﻨﺎﻋﺖ می‌کنم، ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ‌ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ می‌دم، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، نمی‌ذاره ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه، می‌رسونه. گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ! گفتم: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ نمی‌گی؟ گفتم: ﺑﯽ‌ﺍﻧﺼﺎﻑ، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ می‌رسونه، ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ. یه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ می‌رسونه، ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ! ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ می‌کنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ، ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ می‌شن ﺍِﻻ ﺧﺪﺍ... 📚 مرحوم ﺣﺎﺝ‌ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ 🍂چه تلخ می شود این لحظه ها بدون شما چه تلخ تر همه ی عمر ما بدون شما... 🍂منم غریبه و شب تیره و مسیرم سخت کجا روم چه کنم بی شما بدون شما... @shohada_vamahdawiat
🕊⚘ ◽️: شمایی ڪه می‌گویید، جنگیدن در ڪشور دیگر ڪارِ اشتباهی است؛ امـام حــــسین علیه‌السلام در مدینه زندگی می‌کرد ولی؛ در ڪربلای عراق شهیــــــد شد. شادی روح شهدا @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هفت به أبایزید اشاره ای می کنم: _هر چهار را گردن بزن تا در تاریخ بماند که خون پاکان و صدیقان را نمی توان چنین آسوده ریخت و آسوده ماند! فرج دیلمی ناگهان میان زاری همه، دست بالا می برد که: _خودتان چنین خواسته و فرموده بودید! و غالب مسعودی به یاری اش: _ما را کجا اندیشهٔ قتل جناب فضل؟ می خندم، تلخ و عصبی: _الغریق یتشبث بکلّ حشیش! جز این انتظاری نیست که در آستانهٔ هلاکت، به هر خشکیده چوبی چنگ بزنید... نترسید، اصلا خدا را متهم کنید به این قتل... معاذ الله از شما که چنین بی پروا به من که از جان شیفتهٔ فضل بودم، تهمتی چنین روا می دارید! معاذالله! أبایزید و سربازان هر چهار را بر زمین می کشند و می برند و همچنان فریادهاشان: _ما دستور از خلیفه داشتیم... _ما به خویش چنین نکرده... _ما را وعدهٔ چهل هزار دینار... _ما... و می روند و اشک بر صورتم: _این جماعت نوادگان همان معاویهٔ ملعون اند که عمار را در صفین به قتل رساند و بعد از آن که پیشگویی پیامبر برایش گفتند که فرموده، عمار را گروهی از ظالمین و فاسقین خواهند کشت؛ خندید و گفت، علی همان گروه ظالم است که عمار به جنگ آورد و سبب مرگش شد... خدای شان لعنت کند که دین را اسباب معیشت دنیاشان کردند و... نستجیر بالله از وساوس شیطان که عصیان آدمی را رنگ توجیه و تقرب می زند... نستجیر بالله... همه که سر تکان می دهند به تأیید، بر می خیزم و برای آرام ماندن حسن و بر نخاستن آشوبی دیگر در عراق، می گویم: _سر هر چهار را برای حسن بن سهل، به تاخت تا بغداد برسانید، که بداند در قصاص خون برادرش چه بی درنگ به پا خاستیم و تا قتل قاتلان از پا ننشستیم! و کاتبی را می خوانم و پیکی: _بنویس برای حسن که ما به بغداد نرسیده و در همین منزل سرخس، دخترش پوران را به عقد خود درآوردیم تا همگان به میزان نزدیکی عباسیان با فرزندان سهل پی ببرند و بدانند که دست هیچ توطئه ای، گره پیوند ما باز نمی کند. چهره در دست ها می پوشم و به مویه: _خدایت غریق رحمتش کند که نیکو برادری بودی... نیکو معلمی... همراهی... هم رازی... و آنقدر می نالم که همه بروند و تنها بمانم در این غم... روزگارِ بی فضل، روزگار سختی خواهد بود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام شب اوّلِ قبر آيه الله شيخ مرتضي حائري قدّس سرُّه، برايش نماز ليله الدّفن خَواندم. همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ي ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه نمودم. چند شب بعد او را در عالَمِ خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آنطرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: - آقاي حائري، اوضاعتان چطور است؟ اَقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر مي آمد، رفت توي فکر، و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته اي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف نمودن: ـ... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سَبُکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. دُرُست مثل اين که لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طورکامل مي ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي آيد. صداهايي رعب آور و وحشت افزا! صداهايي نا مأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشييع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود بَرَهوت با افقي بي انتها و فضايي سرد و سنگين. و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي شدند. تمام وجودشان ازآتش بود. آتشي که زبانه مي کشيد و مانع از آن مي شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي زدند و مرا به يکديگر نشان مي دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي آمد. تنها دهانم باز و بسته مي شد و داشت نَفَسَم بند مي آمد.🔷🔷🔷🔷🔷 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
✍️ طرحِ جالبِ شهیدچمران برای ریزشِ غرور . : ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه... 🌷خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚 منبع: مجموعه یادگاران، جلد یک «کتاب شهید چمران» صفحه 22 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴