eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۵﴾ وَ عَرَّضَ فِيكَ لِلْمَكْرُوهِ بَدَنَهُ و بدنش را در راه وجود مقدّست در معرض ناراحتی قرار داد. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ یک فیلم زیرخاکی و کمتر دیده شده از شهید زین الدین و شهید دل آذر 🔹️ در این فیلم کوتاه "سردار شهید مهدی زین الدین" سوار بر موتور و درحال سرکشی به مناطق عملیاتی است. ◇ آنچه مشخص است حدوداً یک سال قبل از "شهادت حاج مهدی" در خط مقدم عملیات والفجر چهار تصویر برداری شده است ◇ فرد روبروی "شهید زین الدین" در تصویر "شهید دل آذر" است که به گفته برخی حاضرین در این عملیات ، حاج مهدی در این لحظات پس از بی خوابی چند روزه در پاتک های سنگین نیروهای بعثی در حال رسیدگی به امور در خط اول عملیات است و واگذاری خاموش کردن آتش دشمن به شهید دل آذر با قبضه خمپاره شصت که در آن تبحر داشت. 🌷 🌷 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
4_5875506181367139501.mp3
12.06M
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سخت دلتنگ تـ💚ـوام صبر ندارم چه کنم حیف وصد حیف که بین من و تو فاصله هاست گرچه دانم که به دامانِ تـ❤️ـو دستم نرسد باز هم در دل من حسرت کم حوصله هاست سلام حضرت دلبـ💚ـر .... ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷از گلزار شهدا رفیتم خانه عمه،دل تنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچ وقت تمام ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید،به اصرار عمه شام را همان جا ماندیم. تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد،به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند. 💐حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول دادن سخنرانی شد،پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد. 🌺حمید همه سخنرانی های آقا را کامل گو‌ش می داد،هر کدام را هم که نمی رسید بعدا از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد. برای همه سخنرانی ها همین روال را داشت ،هر کجا پای سخنرانی می نشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت. وقت هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچک ترین کاغذ ممکن مثل فیش های خرید استفاده می کرد. 🌹بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین،جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده می کرد. روز هایی که دانشگاه رفتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم، خورشت را شب می گذاشتم،برنج را هم اول صبح. 🍀با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود،این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم،مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم برای شب خورشت می گذاشتم یا بر عکس. 🌹اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم،اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد. ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. 🌸گاهی اوقات که کار من طول می کشید حمید دو سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم،با هم سر یک سفره غذا بخوریم. روز های دوشنبه هر هفته که هم صبح هم بعد از ظهر کلاس داشتم،برای ناهار به خانه بر می گشتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                       دعا کنیم برای پیروزی جبهه مقاومت در مقابل اسرائیل جنایتکار
🌷 🌷 .... 🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که این‌جا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:... 🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای جواد روح‌اللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور 📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸ ❌️❌️ ....ما هم داریم. @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
‌‌ ﷽❣ ❣﷽ 🌾در میان ازدحام زندگی ؛ در امتداد عبور لحظه ها ... و در رفت و آمد قدمهای بی تفاوت شهر! انگار ... آوار می شود بردلم ... اضطرابِ نبودنت ! ❓کجایی ... ☀️سلام خورشید مضطر !🥀 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ﴿۶﴾ وَ كَاشَفَ فِي الدُّعَاءِ إِلَيْكَ حَامَّتَهُ و در دعوت به سوی تو، آشکارا با خویشان و نزدیکانش رو در رو قرار گرفت. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌿﷽🌿 🌷آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم،غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود،تماس که گرفتم خبر داد کمی با تاخیر میرسد. 🌷ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از درخانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید،دست ها ولباس هایش خونی شده بود،تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد. سریع گفت:نترس خانوم چیزیم نشده. تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد گفتم: پس چرا با این وضع اومدی؟دلم هزار راه رفت گفت: با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خدا خیلی ترسیده بود،من بغلش کردم آوردمش یه گوشه،کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه. نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده،اون سرباز چی شد؟طفلک الان حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت: شکر خدا به خیر گذشت،بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن. 💐گفتم: ولی اولش بدجور ترسیدم،فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی،ناهار آماده است من باید برم کلاس برسم. گفت:صبرکن لباسمو عوض کنم برسومنت خانوم. گفتم: آخه تو که ناهار نخوردی حمید. گفت:برگشتم می خورم چون باید بعدش هم برم دانشگاه. زود آماده شد و راه افتادیم،سرخیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم،دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم،الان هم که بسته است،حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم. 🌺گفتم: چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود. روز هایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عکرش به دنیا نبود من با خبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: 🌹امسال راهیان نور هستی دیگه؟بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن،بهشون گفتم من وآقامون با هم میایم. جواب داد: تا ببینیم شهدا چی می خوان،چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفند ماه 92 بود که همراه کاروان داشنگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها اقایی کہ همراه ما امده بود. به خوبی احساس میکردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. 🍀حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی را که دراتوبوس ما بودند اسکان میدادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمید راگرفتم ولی برنداشت. نگران شده بودم،اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. تا اینکه ساعت یک خودش تماس گرفت وگفت: 🌸دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی،من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجابودم،چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیایید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه من اینجا منتظرشما می مونم. وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظرمابود. یک شب نشینی باشهدا کارخودش را کرده بود مشخص بود کل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقائِمُ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که تمام حق های بر زمین مانده، قیام تو را انتظار می کشند... و دل های غمدیده به امید قیام تو می تپند. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷لحظه تحویل سال 93 منزل پدرم بودیم،شام هم همان جا ماندیم. نوروز اولین سال متاهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدتها آن را داشتم،دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. 💐عید سال 93 مصادف با ایام فاطمیه بود،به حرمت شهادت حضرت زهرا(س)آجیل و شیرینی نگرفتیم به مهمان ها میوه و چای می دادیم. چون کوچک تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند. اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم. از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد، اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدت ها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کار های بنایی انجام می داد. 🌹از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود،از اهالی محل، آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان در خواست مردمی از مسئولین پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد. درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود. یک عده نظرشان مسجد حضرت امیر المؤمنین(ع)بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس(ع). 🌸حمیدنظرش این بود که اگر خودحضرت عباس(ع)هم بود میگفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم. نهایتا اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند. کل تعطیلات عید حمید برای کمک به ساخت مسجد خانه نبود. می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود،برای همین به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک جای خاصی نتوانستیم برویم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت شصت(زندگینامه پیامبر) ✨در این ایّام حالت سردرد شدیدی که گهگاه به سراغ پیامبر(صلی الله علیه و آله) می آمد به او دست داد، به گونه ای که یکی دو روز نتوانست از خیمه بیرون آید. در این هنگام ابوبکر را با مسلمانان برای فتح آن قلعه فرستاد. اما بی آنکه نتیجه بگیرند بازگشتند، سپس عُمَر را فرستاد و مسلمانان شدیدتر از روز قبل جنگیدند، ولی بدون نتیجه بازگشتند. 🍁این خبر به گوش رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رسید فرمود: به خدا سوگند! فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که او، خدا و پیامبرش را دوست دارد. و خدا و پیامبر نیز او را دوست دارند، و او قلعه را با قدرت فتح خواهد نمود. گردن ها از هر سو کشیده شد که منظور چه کسی است؟ جمعی حدس می زدند که منظور پیامبر(صلی الله علیه و آله) علی(علیه السلام) است،ولی او در آن جا حضور نداشت، چرا که چشم درد شدیدی او را از حضور در لشکر مانع شده بود. صبحگاهان علی(علیه السلام) سوار بر شتری وارد شد و نزدیک خیمه پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیاده گشت، در حالی که چشمانش شدیدا درد می کرد. 🍁پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفت، از آب دهان مبارکش بر چشم علی(علیه السلام) مالید و چشمش به برکت این اعجاز کاملا سالم شد، سپس پرچم را به دست او داد. علی(علیه السلام) با لشکر اسلام به سوی قلعه بزرگ خیبر حرکت کرد، مردی از یهود از بالای دیوار سوال کرد تو کیستی؟ فرمود: من علیّ بن ابیطالبم. یهودی فریاد کشید: ای جماعت یهود! شکستتان فرا رسید. در این هنگام مَرْحَب یهودی فرمانده آن قلعه به میدان مبارزه علی(علیه السلام) آمد و چیزی نگذشت که با یک ضربت کاری بر زمین افتاد. جنگ شدیدی میان مسلمانان و یهودیان درگرفت، علی(علیه السلام) نزدیک درِ قلعه آمد و با حرکتی نیرومند و پر قدرت، در را از جا برکَند و به کناری انداخت و به این ترتیب قلعه گشوده شد و مسلمانان وارد شدند و آن را فتح کردند. یهودیان تسلیم شدند و از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خواستند در برابر این تسلیم، خون آنها محفوظ باشد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) پذیرفت، غنائم منقول به دست سپاه اسلام افتاد و اراضی و باغات آنجا را به دست یهود سپرد، مشروط به اینکه نیمی از درآمد آن را به مسلمین بپردازند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۷﴾ وَ حَارَبَ فِي رِضَاكَ أُسْرَتَهُ و در مسیر خشنودی‌ات با اشخاص خانواده‌اش جنگید. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
بهش گفتم: حاجی عکس بچه تو زدی جلوی چشمت سنگینت میکنه…!!! نمیزاره راحت بپری…؟! دلت دنیایی میشه... خندید و گفت : "داداش عکس نازنین زهرارو آوردم اینجا که با تمام دلبستگی هام فدایی امام زمانم بشم.…" منظره ی پشت این شیشه؛ جبهه ایه که، حق رو سر میبرن و باید عشق به ولایت رو ترجیح بدیم به عشق های زمینی... من که هیچی دخترم عشقم زندگیم و همه ی دار و ندارم فدایی امام زمانم.… پ.ن:محل شهادتش هم مقر فرماندهی اش شد...😔 شهید مرتضی مسیب‌زاده🌷 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷 🌷 ! ! ! 🌷در تاریخ ١/۵/١٣۶۷، در جاده اهواز – خرمشهر كه عراقی‌ها آن‌جا را گرفته بودند با تیپ الزهرا، از لشكر ده سید‌الشهدا درگیر می‌شوند و دامنه این درگیری به حدی شدید بوده كه عبارت تن برابر تانك در این‌جا مصداق علنی پیدا می‌كند، آن‌هم در صبح روز عید قربان! 🌷قضیه از این قرار است كه آن روز در حدود ٣٠ رزمنده، سوار بار كامیونی می‌شوند، به قصد جاده اهواز - خرمشهر، كه تیر مستقیم تانك بعثی‌ها كه تا آن‌جا هم راه پیدا كرده بودند به وسط كامیون، اصابت می‌كند و خیلی از بچه‌ها زخمی می‌شوند ولی فقط ۵ سید شهید می‌شوند. 🌷این از نظر من نكته‌ عجیبی است به خصوص وقتی در میان این رزمنده‌ها كسی مثل محسن اسحاقی هم بوده كه ده‌ها تركش می‌خورد اما به شهادت نمی‌رسد، گو این‌كه فقط شهادت در تقدیر تمام ساداتی بوده كه در آن كامیون نشسته بودند، آن‌هم به تعداد ۵ نفر! 🌷نام این شهدای خمسه سادات كوثر: سیدعلیرضا جوزى، سیدداود طباطبایى، سیدصاحب محمدى، سیدمهدی موسوی و سیدحسین حسینی است. 🌷پیکرهای مطهرشان از سر تا کمر چون اجداد طاهرینشان در کربلا بی‌سر و دست، به گونه‌ای قطعه قطعه می‌شود که قابل شناسایی و تفکیک نبودند؛ به همین دلیل پس از عقب‌نشینی دشمن، قطعات مطهر پیکر این پنج شهید توسط دیگر همرزمان در همان محل شهادت به خاک گرم و خونین خوزستان سپرده می‌شود. 🌷با اتمام جنگ و بازگشت اهالی بومی منطقه که در پی اتفاقاتی با توسل به این قبر مطهر (واقع در سه راه كوشك _ خرمشهر) حاجت می‌گرفتند، بنا به درخواست اهالی از مسئولان منطقه، هویت این قبور مطهر مشخص شد و در سال ۷۶ با اصرارهایی مبنی بر ساخت مقبره با همت خانواده معظم شهدا و جمعی از همرزمان، بقعه کنونی که دارای پنج ستون است احداث شد. این بقعه در میان اهالی منطقه کوشک به بقعه فاطمیه(س) نام گرفته است و زیارتگاه خیل عظیمی از اهالی است. @shohada_vamahdawiat                      
گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم.. لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم.. نه که امروز بود دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم.. ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌻یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود،تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت،این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. 🌷تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود،قرار بود دستمه جمعی با دخترعمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند،این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: ❤️اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم. تا این را گفت به حمید گفتم: منو یاد دوران قدیم انداختی،چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم،یه قل دو قل بازی می کردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیر ارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت. حمید خندید و گفت: الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم! 💐واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستد و شب ها خانه نمی آمد،من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم. بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم،حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید. 🌺صبح که آمد کمی دلخور شده بود. گفت: چرا تنها موندی؟تاخودصبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی،یا اتفاقی برات بیفته،اصلا تمرکز نداشتم. فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود،چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم،مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت،به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. 🌹روی‌رعایت‌حق‌همسایگی‌خیلی‌حساس‌بودنمیخواست‌صدای‌موتوراول‌صبح‌مزاحم‌کسی‌باشد. شب ها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمی گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش کرد. مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود. کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم. 🌸از نان گرفته تا سبزی و میوه،با این که خرید و جابجا کردن این همه وسلیه آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم. ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسلیه ای بفرستم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat