eitaa logo
شهداءومهدویت
7.3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم عمرے سٺ ها غم دارم تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ ڪه من تو را ڪم دارم 💔😔 ➥ @shohada_vamahdawiat
😔😔😔: 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید. وقتی وارد شد با خنده گفت: – خب چه خبر؟ شانه ایی بالا انداختم وگفتم: –همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه. دستم را گرفت و آرام گفت: – فراریشون که ندادید؟ دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم. وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت: –خوش سلیقه ام هستا. لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت. –البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده. اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت: –وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید. سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت: –واقعا میگه راحیل؟ تو صورت اسرا براق شدم و گفتم: – نه بابا، اغراق می کنه. سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت: –حالا بایدحتما از من مایه می‌ذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت: –تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم. سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید: –تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟ فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد. در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت: –خب نظرت در مورد مامانش چیه؟ بی تفاوت گفتم: –مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگه‌ایی داشت. کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست. ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده. –عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت: – میرم این ها رو بزارم تو اتاق. نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد. وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت می‌دهد. کنارش ایستادم و گفتم: –مامان جان کمک نمی خواهید؟ سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت: – نه. ــ به چی فکر می کنید؟ دوباره نگاهم کردو گفت: –به امتحانی که خدا برام قرارداده. خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه. ــ با بی خیالی گفتم: – اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده. اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟ لبخندی زدو گفت: –حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ از لبخندش خوشحال شدم و گفتم: – شاگرد خوبی هستم؟ آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت: – واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه. به کابینت تکیه دادم و گفتم: – می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن. وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست. ــ منظورت شرایط خودته؟ ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه... شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید. مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست می‌کند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت: –توکل به خدا. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
خــــُوش بِحٰـــال دل مــَن مثل تو آقـــا دارد بر سَــرش سایه آرامش طوبی دارد با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد پای این عشق اگر جان بدهم جا دار‌د 【السلام علیک یا امام رضا(ع)】 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حتی تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید  روزهای خوب خواهند آمد به امید فردایی روشن که به آرزوهای امروزمان برسیم شبتون بخیر 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بوی تو را گرفته دل و این دهان من از بس صدات کرده، گرفته زبان من صبح و مساء نه، که فقط چند لحظه ای اینجا برای گریه بشو میهمان من جانم فدای گریه ی روز و شبت شود جانم فدای اشک تو صاحب زمان من چشم تو زخم می شود آقای خوب من آخر چقدر گریه کنی مهربان من؟ اذنم بده، به جای تو خون گریه میکنم میبارم آنقدر که بگیرند جان من #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
Part02_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.16M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. ² <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اكنون پيامبر به سوى مسجد مى رود، وارد مسجد مى شود، جبرئيل بر او نازل مى شود و به او چنين مى گويد: "اى محمّد! خدا به تو سلام مى رساند و مى گويد: موسى از من خواست تا بر قارون عذاب نازل كنم و من اين كار را كردم، به عزّت و جلالم سوگند، اگر امروز با على، فاطمه، حسن و حسين بر مسيحيان نفرين مى كردى، عذاب سختى را بر آنان نازل مى كردم". پيامبر دستان خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه مرتبه شكر خدا را به جا مى آورد و سپس به سجده مى رود. روز مباهله، مانند آفتابى است كه در روز بيست و چهارم ذى الحجّه طلوع كرد و براى هميشه روشنى بخش حقّ و حقيقت است. درست است كه آن روز مباهله اى انجام نشد، امّا يك اعتقاد بلند به يادگار ماند كه صاحبان آن اهل بيت پيامبر بودند. بيا يك بار ديگر ترجمه آيه مباهله را با هم بخوانيم: "به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْس هاى خود را مى آوريم، شما هم پسران و زنان و نفْس هاى خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مى گويد". خدا از پيامبر خواست تا سه گروه را همراه خود ببرد: اول: گروه پسران. دوم: گروه زنان. سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين يك حقيقت قطعى است كه پيامبر آن روز فقط على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) را براى مباهله برد. در كتب اهل سنّت اين مطلب بارها و بارها ذكر شده است و آن ها نمى توانند اين حقيقت را انكار كنند. پيامبر بايد اين مباهله را انجام دهد، يعنى خدا از پيامبر مى خواهد تا با مسيحيان اين گونه سخن گويد و آنان را به مباهله دعوت كند، پيامبر به آنان مى گويد بياييد اين گونه مباهله كنيم، هر كدام از ما اين سه گروه را همراه خود بياوريم و مباهله كنيم. پس معلوم مى شود كه پيامبر جزء اين سه گروه نيست، زيرا خود پيامبر كسى است كه قرار است مباهله را انجام دهد، پيامبر بايد "پسران"، "زنان" و "نفوس" را همراه خود به مباهله ببرد، پس اين سه گروه غير از پيامبر مى باشند. اكنون بايد آيه را با اين 3 گروه تطبيق دهيم: * اول: گروه پسران: پيامبر، حسن و حسين(ع) را همراه خود برد. پس معلوم مى شود كه حسن و حسين(ع)، پسران پيامبر هستند. اين كه ما عادت داريم حسن و حسين(ع) را پسران پيامبر مى ناميم، دليل قرآنى دارد، آرى، تو وقتى در زيارت عاشورا مى گويى: "السَّلاَمُ عَلَيكَ يَابنَ رَسُولِ اللهِ: سلام بر تو اى پسر رسول خدا" بايد بدانى كه سخن تو، يك مفهوم قرآنى است و قرآن آن را تأييد مى كند. * دوم: گروه زنان: پيامبر از گروه زنان، فقط فاطمه(س) را همراه خود برد و اين نشانه برترى مقام فاطمه(س) نسبت به همه زنان است. * سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين قسمت كليدى ترين قسمت آيه است: أَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ براى بيان معنى اين قسمت بايد مقدّمه اى ذكر كنم: وقتى نگاه به آسمان مى كنى و مى گويى: "آن ماه است"، منظور تو مشخّص است، تو ماه آسمان را ديده اى و به آن اشاره مى كنى، امّا گاهى به زيبارويى اشاره مى كنى و مى گويى: "او ماه است"، در اينجا تو از "مجاز" استفاده كرده اى، يعنى كلمه "ماه" را در معناى غير حقيقى آن به كار برده اى، تو مى خواستى زيبايى آن شخص را بيان كنى براى همين از واژه "ماه" استفاده كرده اى. خدا از پيامبر مى خواهد كه جان و روح خود را براى مباهله ببرد، اين يك مجازى است كه خدا استفاده كرده است. در زبان فارسى وقتى ما كسى را خيلى دوست داريم به او مى گوييم: "روح منى! جان منى". معلوم است كه كلمه "روح" در اينجا يك مجاز است. در واقع ما مى خواهيم بگوييم ما آن فرد را خيلى دوست داريم، او پيش ما خيلى عزيز است. خدا از پيامبر مى خواهد تا "نفْس خود" را براى مباهله ببرد. اگر بخواهيم كلمه "نفْس" را به فارسى ترجمه كنيم، بايد واژه "روح و جان" را استفاده كنيم. به راستى پيامبر چه كسى را مانند روح و جان خودش مى دانست؟ پيامبر على(ع) را بسيار دوست مى داشت و او را همچون جان خود مى دانست. وقتى او را به سوى طائف فرستاد به مردم آنجا چنين نوشت: "من كسى را كه مانند نفْس و جان من است به سوى شما مى فرستم". آرى، آيه مباهله ثابت مى كند كه على(ع)، همچون روح و جان پيامبر است. 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
32.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه از دوری 💔💔🥀🥀🥀 التماس دعا🙏🙏 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💢 یک سوپرمارکتی و کلی ماجرا 🔹مدتی از شهادت برادرم گذشته بود . عده زیادی آمدند منزل و بدهکاری شان را به سوپر مارکتی کاظم پرداخت کردند . در میان آن ها یک آقای غریبه هم بود . خودش اقرار کرد که اهل آن محله نبوده و به صورت اتفاقی مغازه کاظم را دیده بود : مقداری خرید کردم اما متوجه شدم کارت بانکی ام را نیاورده ام. 🔹آقا کاظم اجازه داد بدون پرداخت پول جنس ها را به منزل ببرم و جلوی خانواده ام شرمنده نشوم. البته فردایش بدهی ام را پرداخت کردم ولی این جوانمردی او در ذهن ام باقی ماند. 🔹شهید کاظم عابدی از سربازان انتظامی کردستان سیزدهم فروردین 90 در مریوان بر اثر درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸 🍃🌸 سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه‌ و سالن دیدمش، ولی او یا سرش پایین بود، یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود. ناراحت به نظر می‌رسید. فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شاید هم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید. با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش می‌روم. تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم. به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه‌ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم. سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود. ولی وقتی قضیه‌ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امد و گفت: – مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن. با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم: – هنوز که رفتن و خبری نیست. در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی و رنگ بنفش پر رنگتر بود. شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند. سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد. –به نظرت دوباره انتخاب میشه؟ –بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه. –خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی. –گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه. تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشی‌ام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. می‌خواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت: –صبر کن میام دنبالت. کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد‌ مورد نظرش روی شیشه‌ی ماشینش و روبان بنفش پرسیدم: تبلیغ می کنی؟ –آره. از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد می‌کنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادن. –کاش بیشتر فکر کنی. سعیده پوفی کرد. –آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط. چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد. باتعجب نگاهش کردم. –این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن. ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی از وقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستن. نمی دانم چرا از حرف هایش خنده‌ام گرفت و گفتم: – وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله رو بدم. همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه. وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو... – حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن. سعیده خودش هم خنده اش گرفت و گفت: –نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه... اشاره ایی به پوستری که به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود کردم. –تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟ –مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم. –خب؟ –ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم. –یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول می‌کنی؟ به آرومی گفت: –آخه یکی از دوستهام هم می‌گفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردن. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه. 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
Mohsen Araghi _ Gheire To Hichkasi (128).mp3
4.93M
غیر تو‌هیچ ڪسی‌منو دوست نداره‌ڪه... تنهام نزار خدا وسط این معرڪه بارونِ بارونِ....چشای‌ گریون‌ از منِ رو سیاه رو بر نگردون💔Γ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
باور کنند یا نه من تو را از عمق باور دارم.. 🍃دوباره در ابتدای راه.... از این نقطه ی آغاز.... نگاهم را به مرامت دوخته ام! تویی که از بهشت خدا هوای زمین را داری سلام! سلام بر توی ای ابراهیم 🌹 صدایم را داری دوباره آمده ام تا مثل همیشه چون کوه پشت سرم باشی ای صلابتت زبان زد همه ی گوهرشناسان قرن زندگیم 🔆ای ابراهیم آنقدر میخواهم به هوای تو سر به هوا شوم که چون تویی بپرم تا هوای خدا ای ابراهیم هوایم را داری؟ سلام بر تو ای شهید زنده ی قرن!!!!! ❤️ ✨ یازهرا سلام الله علیها🌺 ╲\╭┓ ╭❤️🇮🇷💚 @shohada_vamahdawiat ┗╯\╲