🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت106
حرفش را بریدم.
–عه شما بودید؟ ببخشید تا خواستم جواب بدم قطع شد.
بی تفاوت به حرفم گفت:
–زنگ زدم اگر زحمتی نیست از حاج خانم بپرسید از کجا باید تهیه کنم. آدرس جایی که باید برم بخرم رو میخواستم. که من دیگه خونه نرم از همینجا برم بخرم.
پرسیدم:
– شما الان بیرونید؟
ــ بله، امدم چیزایی که حاج خانم گفتندرو بخرم، همه رو خریدم به جز همون شکر سرخ.
ناگهان فکری به سرم زدوپرسیدم:
–ریحانه هم همراهتونه؟
با کمی مکث و تعجب گفت:
– بله.
فوری گفتم همین الان براتون آدرس رو پیام میدم.
چند دقیقه بعد از این که تماس را قطع کردم،آدرس رستورانی که قبلا با هم آنجا غذا خورده بودیم را نوشتم و به اندازه ی یک شیشه مربا ی کوچک از شکر سرخ پودریمان برداشتم و آماده شدم.(چون شکر سرخ هم پودری هست هم جامد)
آدرس داروخانه ی طب سنتی را خودم بلد بودم. ولی به خاطر دیدن ریحانه برایش نفرستادم. باید هر جور شده امروز این آتش دل تنگیام را با دیدن ریحانه خنک می کردم.
فوری آماده شدم و راه افتادم.
سر خیابان که رسیدم، تاکسی گرفتم و سریع خودم را به همان خیابانی که رستوران داشت رساندم.
هنوز از تاکسی پیاده نشده بودم که گوشیام زنگ خورد.
آقای معصومی بود.از تاکسی پیاده شدم.
از دور می دیدمش، ماشینش را کنار خیابان پارک کرده بودو خودش پیاده شده بودو به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. پشتش به من بود نزدیک رفتم. گوشیام از زنگ خوردن افتاده بود. همین که به دو قدمیاش رسیدم، بلندو با لبخند سلام دادم. وقتی برگشت او با دیدن ناگهانی من و من با دیدن قیافه ی پریشان او خشکمان زد.
همیشه ته ریش مرتبی داشت با موهای کوتاه و شانه شده. ولی حالا... ریشش بلند شده بود و موهایش به هم ریخته بودند. شده بود مثل وقتی که همسرش را از دست داده بود. مثل همان موقع هم اصلا نگاهم نمی کرد، ولی نگاهش می چرخید گاهی به رو به رو، گاهی به زمین، و به هر جایی جز صورت من. واین تنها چیزی بود که مثل آن موقع ها نبود، چون آن موقعهاهمیشه نگاهش به زمین بود.احساس کردم تلاش می کند که چشمش به چشمم نیوفتد. آرام جواب سلامم را دادو گفت:
–دنبال آدرسی که...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– شکر سرخ رو براتون آوردم. بعد از کیفم شیشه را درآوردم و به طرفش گرفتم.
– الان آدرس رو براتون می فرستم. خواستم بیایید اینجا که من ریحانه رو ببینم دلم براش خیلی تنگ شده بود.
نگاهش را دوخت به شیشه ی شکرو تردید داشت برای گرفتنش.
ــ بفرمایید، اونجا راهش دوره توی ترافیک سختتون میشه با بچه برید. حالا فعلا این رو استفاده کنید تا تو یه فرصت مناسب برید ازاونجا بخرید.
شیشه را گرفت.
–راضی به زحمت شما نبودم.
ــ زحمتی نبود، بهانه ی خوبی شد برای دیدن ریحانه، بعد گردنم را طرف ماشین دراز کردم و پرسیدم:
– خوابیده؟
ــ بله، همین الان خوابش برد.
به طرف ماشین رفتم. در همان صندلی همیشگیاش خوابش برده بود. آرام در را باز کردم و خم شدم و دستش را بوسیدم و موهایش را ناز کردم، سرش را تکانی داد. ترسیدم که بیدار بشود فوری سرم را از ماشین بیرون آوردم. خواستم به آقای معصومی بگویم برای دون دونه صورتش چه کار کند که دیدم یک دستش داخل جیبش است و نگاهم میکند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد، ولی فوری نگاهش را دزدید. دلم می خواست بپرسم این همه غمِ چشم هایش برای چیست، ولی مگر میشد بپرسم.
آرام در ماشین را بستم، و گفتم:
–راستی خواهرتون خوب هستند؟
ــ بله خوبن.
با خودم گفتم شاید برای پدریا مادرش اتفاقی افتاده...
دوباره پرسیدم:
– پدرو مادر، خانواده، همه خوب هستند؟
ــ خدارو شکر، همه خوبن. انگاراو هم می خواست چیزی بپرسد که این پاو آن پا می کرد. پرسید:
–دانشگاه چه خبر؟ درس ها خوب پیش میره؟
ــ بله، دیگه امتحاناتمون نزدیکه، باید حسابی درس بخونم. با شیشه شکری که دستش بود بازی می کرد، یک جور دست پاچگی یا کلافگی در رفتارش بود.
احساس کردم معذب است. دیگر نه حرفی داشتم نه کاری پس گفتم:
– با اجازتون من برم دیگه.
ــ اجازه بدید برسونمتون.
ــ نه، ممنون، راهی نیست، یه خط تاکسیه، شما زودتر برید شربت ریحانه رو آماده کنید تا بخوره.
همانطور که سرش پایین بود تشکر کردو رفت سوار ماشینش شد.
من هم هنگ کرده همانجا ایستادم و به رفتنش نگاه کردم.
باورم نمیشد، اصلا مثل همیشه اصرای به رساندن من نکرد، فقط تعارفی زدو بعد رفت. نباید ناراحت میشدم ولی شدم. پیاده راه افتادم طرف خانه. فکرش رهایم نمی کرد.
چرا آنقدر پریشان بود، شماره موبایل خواهرش، زهرا خانم را داشتم، ولی نمیشد زنگ بزنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ باید با یکی حرف میزدم. گوشیام را برداشتم و به سعیده زنگ زدم.
–سلام، کجایی سعیده؟
ــ ستاد نزدیک خونه ی شما.
–سعیده من نزدیک خونمونم میتونی بیای دنبالم؟
ــ حتما، آدرس بده.
وقتی بهم رسید، پرسید:
–چی شده؟
🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#قرار_شبانه🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهید مدافع حرم حمیدسیاهکالی مرادی❤️
(شهیدشاخص سال1399)
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : حمید 💞✨
نام خانوادگی : 💞سیاهکالی مرادی✨
نام پدر : حشمت الله💗
تاریخ تولد :1368/2/4💐😍
محل تولد:قزوین 🌷
تاریخ شهادت:1394/9/4🍃🍃
محل شهادت:سوریه🌱
مزار:گلزار شهدای قزوین 🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید سیاهکالی مرادی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب های سرد پاییزی 🌟
🌙دعا میڪنم🙏🍂
شبتون پر امید
💫برکت در زندگیتون فراوان
زندگیتون آرام 🍂🌸
🌟 لحظہ هاتون پر از خوشبختی
دنیاتون پر از آدمهای خوب
🌙و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون
🌟شبتون آروم دنیاتون بی غم 💫
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
🌹بخشی از وصیت نامه شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشگر 17 علی بن ابیطالب ع
🌹اگر امروز ما در صحنه های پیکار می رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تکلیف می کنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسین وار زندگی کردن.
🌹در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی می خواهد.
🌺شهید مهدی زینالدین🌺
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت107
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت.
وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم:
– تو دیگه چته؟ هی واسه من آه میکشی.
–چیکار کنم دلم براش میسوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد.
با تعجب گفتم:
–مگه تو می دونی چشه؟
تو صورتم براق شدو گفت:
– واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟
با حالت قهر گفتم:
–سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟
ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته.
با تعجب گفتم:
– رو چه حسابی میگی؟
ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده.
سرم را پایین انداختم.
–آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم.
خب میگم شاید ریحانه بهانه منو میگیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم.
بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم:
– شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه.
سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم.
سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت:
– تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن.
تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم.
با تعجب گفتم:
–چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ...
سعیده حرفم را بریدو گفت:
– راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟
فکری کردم و گفتم:
–خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم.
ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا.
فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت.
سعیده کلافه گفت:
–آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه.
دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم.
شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه.
ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کردهام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است.
مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقهایی که باب میل هر دختریست.
در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم.
سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت:
– ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه.
به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس و پوسترها را با خودش ببرد.
پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:
–شغل جدید خوش میگذره؟
خیلی باذوق گفت:
–وای راحیل دیروز جات خالی بود. اون هنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.
–خب.
دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)
نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.
این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
┄༻☘🌸☘༺┄
🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود #ابـراهیـم وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند.
🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر #اخلاق_خوب آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید.
📚خدای خوب ابراهیم
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#اخلاقمهدوی 3⃣
جذب دلهای مردم
آنچه آدمی را نزد خدا و خلق او محبوب میسازد، اخلاق نیکوست.
پیامبر اسلام هم با صبر و حُسن خُلق خود توانستند از بین مردم خشن و بادیه نشین عصر خود، انسان هایی مهربان و بااخلاص تربیت کنند.
امروزه ما هم میتوانیم به وسیله حُسن خُلق و اخلاق نیکوی خود، جاذبه بیافرینیم و دل های دیگران را به اسلام و تشیع و امام زمان متمایل سازیم.
📌منتظرِ امام زمان در اخلاق نیک هم باید نمونه و الگو باشد.
📚 اخلاق مهدوی، اسماعیل حاجیان
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#الماس_هستی
#صفحههفتاددوم
اى پيامبر! چگونه است كه تو فاطمه ات را مى بوسى؟
فاطمه من مرا به ياد سيب بهشت مى اندازد. شبى كه به آسمان ها سفر كردم، سفر معراج! هفت آسمان را پشت سر گذاشته بودم و در بهشت مهمان بودم.
آن شب، بوى خوشى به مشامم رسيد. نگاهى به اطراف خود كردم و پرسيدم: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه كرده است؟
مدهوش آن بو شده بودم. از جبرئيل سؤال كردم: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است ! سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى را با دست خود آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟
همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند.
ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد من آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. آن ها به من گفتند: اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است.
آرى، من آن شب مهمان خدا بودم و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. آن شب فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبردند، آنان بايد صبر مى كردند تا من آن سيب را بخورم و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى شود.
آرى، فاطمه بوى بهشت مى دهد، من هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، فاطمه ام را مى بوسم.
🔶🔶🔶🔶🔻🔶🔶🔶🔶
#شناختعلیعلیهالسلام
#وفاطمهسلاماللهعلیها
#منحیدریم
#کانالشهداءومهدویت
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#زندگی_و_مرگ_زییا❗️
🍃آیت الله فروغی : اگر کسی بخواهد زیبا بمیرد باید زیبا زندگی کند و زیبا زندگی کردن یعنی رسیدن به لقاءالله.
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت108
–استاد؟
–آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده.
–خب چی به دوستت یاد داده که استادش شده؟
–هیچی بابا همینجوی میگه، چطور تو به اونی که مطالبش رو می خونی میگی استاد. با این که اصلا ندیدیش.
–آخه اون به من خیلی چیزها یاد داده، از طریق همون نوشته ها وگاهی صوتهایی که ازش گوش می کنم.
–چی یاد داده؟
–گاهی اخلاق، گاهی روش درست زندگی کردن. باید دید کسی که استاد خطاب میشه دنبال چیه، چون وقتی تو یا دوستت کسی رو الگوی خودتون قرارش میدید و استاد خطابش میکنید، گاهی ناخواسته شما هم دنبال کنندهاش میشید.
سعیده گفت:
– من که الگوی خودم قرارشون ندادم.
–ولی اونقدر تحت تاثیرشون هستی که روی رای و نظرت تاثیر گذاشتن.
–نمی دونم، همش دودلم. شاید اصلا رای ندم.
–ولی روی رای خیلیها تاثیر میزاری، با این تبلیغاتی که می کنی. حالا منظورم تو نیستی ولی گاهی یه تصمیم اشتباه و احساسی یه آدم مطرح بین مردم، ممکنه باعث بشه یه لطمه ی سختی به همون مردم یا حتی به آینده ی کشور زده بشه. حداقل خدمتی که می تونن به مردم بکنند اینه که رای خودشون رو پنهان نگه دارند نه این که طوری برخورد کنند که انگار ایمان صد در صد به درست بودن انتخابشون دارند.
حرف استاد که پیش کشیده شده بود. یاد کمیل هم افتادم. او هم برای من حکم استاد را داشت. به گفته ی سعیده از خود گذشتگی که در مورد من کرد. باعث شد ارزش و احترامش پیش من چندین برابر بشود. مردانگی به حرف نیست به عملاست، که این روزها خیلی کم دیده میشود.
اگر حرف سعیده در مورد کمیل درست باشد. با ایمانی که من از او سراغ دارم با این قضیه کنار می آید و باخودش میگوید حتما صلاح خدا همین بوده. است.
چون یک بار که در مورد تصادف
حرف می زدیم، من گفتم:
–اگه من اون شب قبول نمی کردم که با دختر خالهام بریم خیابون، اون اتفاق نمیوفتاد.
کمیل گفت:
–درسته خب اتفاق وحشتناکی بود و هضمش برای من سخته، ولی اگرم شما اون ساعت، دقیقا همون زمانی که ما از اونجا رد می شدیم اونجا نبودید، خدا یا کس دیگه ایی رو می فرستاد یا اتفاق دیگه ایی میوفتاد که منجر به فوت همسر من
میشد، چون تقدیرش رو خدا همون قرار داده بود.
شک نکنید این تصادف تو تقدیر شما هم بوده.اگر اون لحظه اونجا نبودید و تو خونه بودید پاتون به فرش گیر می کرد و صدمه می دیدید. همین طور دختر خالتون.
امتحانات شروع شده بودو من سخت مشغول درس خواندن بودم. خیاطی را به خاطر امتحانات موقتا کنار گذاشته بودم.
گاهی آرش را در سالن یا محوطه می دیدم، همیشه با لبخند به من نگاه می کرد و با لب خوانی می فهمیدم که سلام میدهد.
من هم با تکان دادن سرم جواب می دادم.
دوتا از امتحاناتم بیشتر نمانده بود، آرش اصلا در مورد خانواده اش حرفی نزده بود.
یک بار برای این که حال مادرش را بپرسم و خبری بگیرم پیام دادم.
جواب داد حالش خوب شده و دیگر مشکلی ندارد.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که سوال دیگه ایی نپرسم ولی موفق نشدم. پرسیدم:
– با برادرتون آشتی کردید؟
جواب داد:
– آره.
دلم گرفت از این که این موضوع را به من نگفته بود. با این که می دانست چقدر این موضوع قهرشان من را ناراحت کرده بود.
خواستم گلگی کنم. اما تصمیم گرفتم جور دیگری تلافی کنم.
با بدجنسی پیام دادم:
–ازتون عذر خواهی کرد؟
جواب داد:
– نه، به خاطر مادرم این کار رو کردم.
حسادت به سراغم امد، استغفاری کردم و صفحه گوشیام را خاموش کردم و کناری گذاشتم.
به چند دقیقه نکشید که با شنیدن صدای پیام بازش کردم.
نوشته بود:
– شما که اهل مجازات هستید. اهل تشویق نیستید؟
جواب ندادم.
دوباره فرستاد:
–آشتی کردنم تشویق نداره؟
نمی دانم اصلا اگر من نمی پرسیدم او برایم می گفت که آشتی کرده. حالا از من جایزه هم می خواهد.
حدودیک ماه گذشته اصلا یک کلمه حرف نزده وخبری نداده.
مادر راست می گفت که نباید به او قول می دادم و خیالش را راحت می کردم.
وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن سوگند گل از گلم شکفت. امتحان او بعداز ظهر بود ولی می گفت، خانهشان مشتری میآید و می رود. حواسش جمع نمیشود. برای همین آمده است در کتابخانه درس بخواند.
نزدیک سالن که شدیم سوگند رو به من کردو گفت:
–راستی راحیل ترم تابستونی برمیداری؟
ــ اگه ارائه بدن، آره. اگه ترم تابستونی بردارم ترم بعدم فشرده واحد بردارم تموم میشه.
ــ چه خوب، منم برمیدارم. ولی فشرده نمی تونم بردارم، چون کار خیاطی دارم.
وارد سالن که شدیم سوگند به طرف کتابخانه رفت. من هم برای امتحان به طبقه ی بالا رفتم.
روی پله ها آرش را دیدم، مثل همیشه لبخند زدو چون نزدیک هم بودیم بلند سلام داد. دلخور نگاهش کردم و زیرلبی جواب سلامش را دادم و به راهم ادامه دادم. ولی او از بی اعتنایی من همانجا خشکش زده بودو به رفتنم نگاه می کرد.
وقتی به پاگرد پله رسیدم زیر چشمی نگاهش کردم، همانجا ایستاده بود.
🍃🌸
🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
👈 خوشبختی یعنی:
💢حس کنی شهید دارد تو را مینگرد
💢و تو به احترامش از گناه فاصله میگیری
#ما_ملت_امام_حسینیم
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷💚
┗╯\
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🔸طرحجدید
شهیدابراهیمهادی❤️
💰هزینهاستفاده:
🔉قرائتدعایفرج
😍بهنیابتازشهید
''بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماء
ُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاء
ِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد
،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَب
ُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّد
ُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
َ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🕊🌲🕊🥀🕊🌲🕊🥀🕊🌲🕊🥀
✍ رفیـق؛ قبل از اینڪه شهیـد بشـی و به آرزوت برسی، بایـد مسیـر شهادتـ رو پیـدا ڪنے
👌اصن شهدا قبل از اینڪه شهیـد بشـن
راهِ نـور رو پیدا ڪردن بعـد آسمونےشدن
✅بهتـریـن مسیــر، راهـیه ڪـه
شهدایـی مثل رسـول خلیلے
و حجت الله رحیمـے
و.... پیموندن
🎋دلت میخواد راهِ نـور رو پیدا ڪنے؟؟؟!
🕊دلت میخواد آسمـونے بشے؟؟؟!!!
:::: بیـــــااااااااا اینجــــــــا ::::
#راهیان نور
#یادمانها
#سرزمین ملائک 🕊
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت109
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم.
تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.
نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم.
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ایی میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_مدافع_حرم
مانع کتک زدن،اسیر جوان داعشی میشود...😔💔
فدای دل بزرگ و گذشتت برادر...
#رفیق_شهیدم[🖤]
شهید_محمودرضا_بیضایی🕊🥀
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#الماس_هستی
#صفحههفتاددوم
لحظاتى بعد، فاطمه(س) در حالى كه دست حسن و حسين(ع) را گرفته است وارد خانه پيامبر مى شود، على(ع) نيز پشت سر آن ها مى آيد، آن ها وارد خانه پيامبر مى شوند و به پيامبر سلام مى كنند و جواب مى شنوند، پيامبر با ديدن آن
ها بسيار خوشحال مى شود، او حسن و حسين(ع) را در آغوش مى گيرد و آنان را مى بوسد.
فكر كنم امروز اُمّ سَلمه روزه باشد، او مشغول خواندن نماز است، پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) سر سفره مى نشينند و از آن غذا ميل مى كنند.
بعد از آن، پيامبر اُمّ سَلمه را صدا مى زند و به او مى گويد: من مى خواهم لحظاتى با عزيزان خود تنها باشم، لطفاً كسى را به خانه راه نده!
بعد از لحظاتى، همان طور كه پيامبر نشسته است، حسن(ع) را روى زانوى راست و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود مى نشاند و هر دو را مى بوسد.
او سپس از على(ع) مى خواهد تا در سمت چپ او بنشيند، پيامبر دست چپ خود را روى شانه على(ع) مى گذارد.
سپس پيامبراز فاطمه(س) مى خواهد تا در سمت راست او بنشيند، فاطمه(س)مى آيد و كنار پيامبر مى نشيند، پيامبر دست راست خود را روى شانه فاطمه اش مى گذارد و فاطمه اش را مى بوسد.
اكنون پيامبر عباى سياه رنگ خود را برمى دارد و آن را بر روى همه مى اندازد، سپس دست خود را رو به آسمان مى گيرد و مى گويد:
بار خدايا! على، جانشين من است، همسر او فاطمه دختر من است، حسن و حسين پسران من هستند، هر كس آنان را دوست بدارد، مرا دوست داشته است، هر كس با آنان دشمنى كند با من دشمنى نموده است.
بار خدايا! هر پيامبرى خاندانى داشته است كه بعد از مرگ او يادگار او بوده اند، على و فاطمه و حسن و حسين:، خاندان من هستند، اينان يادگاران من مى باشند، اهل بيت من مى باشند، گوشت و خون آن ها از من است، از تو مى خواهم همه پليدى ها را از آنان دور كنى و آنان را پاك گردانى.
دستان پيامبر به سوى آسمان است، او منتظر آن است كه خدا دعاى او را مستجاب گرداند، او دو بار ديگر دعاى خود را تكرار مى كند.
لحظاتى مى گذرد، جبرئيل نازل مى شود و آيه 33 سوره احزاب را براى پيامبر مى خواند:
(إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ).
خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند .
لبخند بر چهره پيامبر مى نشيند، او اين آيه را سه بار با صداى بلند مى خواند. پيامبر بسيار خوشحال است كه خدا دعاى او را مستجاب نمود.
اُمّ سَلمه كه بر آستانه در ايستاده است نزديك مى آيد و به پيامبر مى گويد:
ــ اى پيامبر! آيا من هم از "اهل بيت" هستم؟
ــ اى اُمّ سَلمه! تو همسر من هستى و سرانجامِ تو خير و خوبى است!
اُمّ سَلمه آرزو داشت كه پيامبر او را از "اهل بيت" مى خواند، امّا مقام اهل بيت، مقامى بس والاست، به حكم قرآن اين خاندان معصوم هستند و از هر گناه و زشتى به دور هستند.
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
#شناختعلیعلیهالسلام
#وفاطمهسلاماللهعلیها
#منحیدریم
#کانالشهداءومهدویت
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 نظامی انقلاب، سد راه منافقین
🔹با این که هفده هجده سال بیشتر نداشت رفقایش او را حاجی صدا می زدند. علی از خواربار فروشی پدرم به فقرا کمک می کرد ، پاک و دست به خیر بود و این یعنی محبوبیت اجتماعی.
🔹منافقین که حریصانه به دنبال جایگاه مردمی بودند او را مانع کار خودشان در منطقه می دیدند. یک بار تنهایی گیرش آوردند و با چاقو زخمی اش کردند ولی نتوانستند جلوی کارهای انقلابی او را بگیرند. بار دوم ترورش کردند.
🔹شهید مدافع وطن علی طهماسبی از نیروهای کمیته انقلاب اسلمی پانزدهم اسفند ۱۳۶۰ در تهران توسط منافقین ترور گردید.
➥ @shohadanaja
➥ @shohada_vamahdawiat
🌺دنیا اگر گذاشت که پیدا کنم تو را
فرصت بده به من که تماشا کنم تو را
🌺پیچیده ای شبیهِ معما شبیهِ شعر
هی فکر میکنم که چه معنا کنم تو را
#سلام_بر_ابراهیم
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷
┗╯\╲
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌷مهدی شناسی ۱۵۳🌷
🔷زیارت آل یاسین🔷
🌹السلام علیک یا باب الله و دیّان دینه🌹
🍀مهدى جان! سلام بر تو كه «بابُ اللّه» هستى!
🍀هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند. هر كس مى خواهد به هدايت برسد بايد با تو آشنا شود.فقط از راه تو مى توان به خدا رسيد.
🍀اگر كسى تو را نشناسد و با تو بيگانه باشد و در راهى كه تو به آن رهنمون هستى گام برندارد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد و چيزى جز پشيمانى نصيب او نخواهد شد.
🍀هر كس محبّت تو را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه تو را داشته باشد، بغض خدا را دارد.هر كس به تو پناه بياورد، به خدا پناهنده شده است.
🍀آرى! خشنودى تو، خشنودى خداست، خشم تو، خشم خداست.
🔶🔶🔶
🍃 امام زمان شما باب خدا هستی، در ورودی به سمت خدا هستی!
👌هر کس می خواهد به سمت خدا برسد، باید از طریق امام زمان (عج) برسد! اصلا نمی تواند به خدا برسد! اصلا بدون امام زمان(عج) نمی تواند کسی به خدا برسد، محال ممکن است.!!!
📖در زیارت سرداب می گوییم:
«اﻟﺴﱠﻼَم ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺳَﺒِﻴﻞَ اﻟﻠﱠﻪِ اﻟﱠﺬِي ﻣَﻦْ ﺳَﻠَﻚَ ﻏَﻴْﺮَهُ هَلَک» سلام بر تو ای راه خدا، که اگر کسی غیر از تو بخواهد به خدا برسد، هلاک می شود! با غیر امام زمان (عج) نمی شود به خدا رسید.
🔹اگر هزاران راه هم باشد، آنها فرعی هستند، باید به یک جاده ی اصلی که، امام زمان(عج) است وصل بشوند، از این طریق با ولایت امام زمان(عج) هست که انسان به خدا می رسد ! و گرنه نمی تواند !!
⚜وقتی می گوییم امام زمان باب خداست، یعنی مقام امام زمان(عج) خیلی بالاست، که باب ورودی به سمت خدا می شود.
💠«دَﯾّﺎنَ دﯾﻨِﻪِ» دیان یعنی حاکم، جزا دهنده، مالک! یعنی می گوید تو مالک و جزا دهنده ی دین خدا هستی! فردای قیامت، خدا به واسطه ی شماست که به مردم جزا می دهد!
👈مثل همان بحثی که حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: به خدا قسم من فردای قیامت تقسیم کننده ی بهشت و جهنم هستم.
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#مهدی_شناسی
#قسمت_153
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا والصدیقین
🌹داغی دیگر...🏴
🎥 استوری " به یاد سردار
دلها💞 سردار شهید سپهبد
حاج قاسم سلیمانی
و دانشمند شهید
محسن فخری زاده رضوان
الله تعالی علیهما/حاج سید
مجید بنی فاطمه".🌺
📜یاد وخاطره ی همه
شهداءگرامی وراهشان
پر رهرو باد.🌹
🌹_نثار روح پاک همه
شهداء صلوات.🌹
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.🤲
#انتقام_سخت
دانشمند
#شهید_محسن_فخری_زاده
(رضوان الله تعالی علیه)
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت110
با شرمندگی گفتم:
– نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه.
به آرامی گفت:
– باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم.
ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت:
–حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که...
صدایش را کمی بلندترکردو گفت:
– باز که رفتی سر خونهی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد:
–قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم.
اخم کردم وگفتم:
–من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید.
از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم.
کمی دست پاچه شد.
–یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت.
–من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد.
بعد زیر لب گفت:
–چه ماجرایی شده این ازدواج ما.
سرم را به طرفش چرخاندم.
–خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–کدوم دختر؟
همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه.
خنده ایی کردو گفت:
–تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟
ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه.
ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه.
نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد.
چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم.
تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت:
– راحیل خانم.
از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم:
–بله.
او هم لبخندی زدو گفت:
– قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده.
متفکر گفتم:
–جایزه؟
ــ آره دیگه، آشتی و.
ــ آهان... جایزتونو که دادم.
باتعجب گفت:
–کی؟
ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟
نچ نچی کرد.
–یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا.
بعد با شیطنت زمزمه وار گفت:
– بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم.
دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت.
–راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
معذب گفتم:
– نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود.
با اصرار گفت:
–می خرم میارم توی ماشین میخوریم. یه آب میوه ایی چیزی.
ــ اگه اجازه بدید من برم خونه.
ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما.
شرمنده نگاهش کردم.
–نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید.
بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید:
– چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟
من بیرون میمونم تاتو...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام.
مبهوت نگاهم کردو گفت:
–الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟
ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم.
با دلسوزی گفت:
– آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن.
ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم.
نگران گفت:
– این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟
ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست.
ــ با عذاب دادن خودت؟
ـ دقیقا.
نچی کرد.– یه سوال.
سوالی نگاهش کردم.
–اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟
ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه.
لبخندی زدوگفت:
–چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد.
رسیدیم سر خیابانمان.
–لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم.
@shohada_vamahdawiat
#قرار_شبانه🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهید مدافع حرم حجت اسدی(طلبه بسیجی و ذاکراهل بیت ❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : حجت 💞✨
نام خانوادگی : 💞اسدی✨
نام پدر :محمدعلی 💗
تاریخ تولد :1360/6/30💐😍
محل تولد:قزوین 🌷
تاریخ شهادت:1394/12/2🍃🍃
محل شهادت:دمشق سوریه 🌱
مزار:گلزار شهدای قزوین 🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید اسدی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب پاییزیتون به خیر
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙