eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💐معرفت مهدوی💐 🍀‌‌‌ترسیمی از زمان ظهور🍀 🔶امام باقر علیه‌السلام می‌فرمایند:‌ «امام قائم بعد از ظهور وارد كوفه می‌شوند و خطبه می‌خوانند و در حین خطبه‌شان به گونه‌ای اشك می‌ریزند كه مردم از شدّت گریه، صدای حضرت را نمی‌شنوند.»[بحار الانوار، ج۵۲ ، ص۳۳۱] 🔶شاید یك وجه گریه حضرت، به خاطر افرادی باشد كه با جهالت‌ها و معصیت‌هایشان ظهور را به تأخیر انداختند. 🔶در زمان ظهور كوفه دارالحكومه امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه خواهد بود و در دوران حاكمیتشان آنجا را پایتخت خود قرار می‌دهند. 🔶در روایتی،امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرمایند:‌«گویا عجم‌ها را می‌بینم كه در مسجد كوفه خمیه زده و مشغول یاد دادن قرآن به دیگران هستند» 🔶 معلم قرآن بودن عجم، نشان از این است كه آنها بیش از دیگران با قرآن آشنا هستند. 🔶برای آشنایی با قرآن، می‌توانیم دو وجه را در نظر بگیریم: 🔺منظور كلام الله مجید و همین قرآن ظاهری است. 🔺مراد از آن، قرآن ناطق و امام معصوم علیه‌السلام ‌است. 🔶آیت الله بهجت (ره) می‌فرمودند:‌ زمانی كه در محضر قرآن هستید، تصور كنید در محضر ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه قرار دارید همان گونه كه به حضرت عشق می‌ورزید، با قرآن تعشق داشته باشید. 🔶بین قرآن و امام علیه‌السلام جدایی نیست «إِنَّهُمَا لَنْ‏ یتَفَرَّقَا»[بحار الأنوار( ط- بیروت)، ج ۲۳، ص۱۵۲] بنابراین می‌توانیم از روایت امیرالمؤمنین علیه‌السلام این گونه برداشت كنیم كه زمان ظهور در مسجد كوفه، هم قرآن صامت توسط عجم‌ها به افراد معرفی می‌شود و هم قرآن ناطق. 🔶امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه قرآن ناطق است، هر گاه در محضر قرآن قرار می‌گیریم یعنی در محضر حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه هستیم، و بدون اینكه متوجه باشیم از كوثر وجودی امام علیه‌السلام بهره‌مند می‌شویم و از روح قرآن استفاده می‌كنیم، امّا غالباً این حقیقت را دریافت نمی‌كنیم. ❓تو قدر آب چه دانی كه در كنار فراتی.‌‌.. 🔶حتی زمانی كه نماز می‌خوانیم با امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه مرتبط می‌شویم، چرا كه در هر نماز، حتماً‌ سور‌ه‌ فاتحه را قرائت می‌كنیم : «لَا صَلَوةَ إِلَّا بِفَاتِحَةِ الْكِتَابِ»[مستدرک‏الوسائل، ج ۴، ص۱۵۸] و با خواندن سوره حمد از نسیم ولایی ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه بهره‌مند می‌شویم. 🔶اگر قرآن ذكر است و نور، شفاست و مایه سلام، هدایت است و رحمت، فرقان است و مبارك ؛ به این دلیل است كه با آن در محضر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه قرار می‌گیریم، و الا قرآن بدون امام علیه‌السلام فاقد این آثار است. ‌‌‌‌‌@mahdimontazeremast
سرباز که بود، دو ماه صبح‌ها تا ظهر آب نمی‌خورد. نماز نخوانده هم نمی‌خوابید.می‌خواست یادش نرود که ... شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان می‌آمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود. وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت: – می‌تونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی. ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن. البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت: – توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانی‌ام چه می‌کردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است. از طرفی دلم ‌هم برایش خیلی تنگ شده بود. وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری می‌دادم که حتما از طرف خانواده‌اش تحت فشاراست. وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشی‌اش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد. اینجا نمیشد حرف بزنیم. گوشی‌ام را برداشتم و نوشتم: –سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم. از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم. وقتی مکالمه‌اش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشی‌اش. کارهایش نگران ترم می کرد. دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد. سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟ با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟ فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف می‌زدیم. مطمئن بودم ناراحتی‌اش به من مربوط می‌شود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمی‌توانستم صبر کنم. به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند. همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت. سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند. گوشی‌اش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند. کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد. سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست. با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت. آرام جواب سلامش را دادم و گفتم: – می خوام باهاتون حرف بزنم. با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت: – الان که کلاس... حرفش را بریدم و جدی گفتم: –اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم. کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم. بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم. – لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید. نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت: – باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت: – مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم. از لبخندش جان گرفتم و گفتم: –اینم یه دلیل دیگه. چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم. کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلت‌های بد دیگران برایمان کم رنگ‌تر ‌شود. با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم. –ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد با فاصله کنارم نشست. سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت: – من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید. ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید... از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم: – میشه زودتر بگید چی شده؟ ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه. برادرم تقریبا تو جریان بود. ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد. @shohada_vamahdawiat
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهید حسینعلی عالی❤️ (شهیدی که تسبیح موجودات و جمادات را میشنید) 💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نام : حسینعلی 💞✨ نام خانوادگی : 💞عالی✨ نام پدر : محمد💗 تاریخ تولد :1346💐😍 محل تولد:روستای جهانگیر_بامری🌷🌷 تاریخ شهادت:1365🍃🍃 محل شهادت:شلمچه🌱 عملیات:کربلای5❤️ مزار:گلزار شهدای زابل 🌺🌺 💞💞ان شاءالله شهید عالی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
هیچ شبی، پایان زندگی نیست از وراے هر شب دوبارہ خورشید طلوع میڪند و بشارت صبحی دیگر می دهد. این یعنی امید هرگز نمی میرد🍃 ❤️شبتان در پناه خدا❤️ 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ وقتی سلامت میکنم باور دارم جواب سلامم را میدهی و به حرف های دلم گوش میکنی ای مهربان تر از پدر دلم پر گشودن در هوای شما را میخواهد، رهایی در آسمان پاک حضور شما دوستت دارم آقاجانم❤️ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید: – شما چی گفتید؟ مادر جواب داد: –آرش قبول کرد. هر دوتایشان دهنشون از تعجب باز موند. کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم. بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد: –بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم. جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستن که نشون میدن... بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت: –باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش. باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد: –آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان. اونم یقه ی من رو گرفت و گفت: –هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کرد و درگیر شدیم. بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودن و همش جیغ می زدن، بالاخره من کوتا امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد. کیارش وقتی حال مامان رو دید من رو ول کرد و دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان. دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده. سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم: –ای خدا! البته بعد از "ام‌آر‌آی" و نوار قلب و وآزمایش هایی که انجام دادن گفتن گرفتگی عروق از قبل داشته و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد. سرم را بالا آوردم و گفتم: –الان حالشون خوبه؟ –آره خدارو شکر. نفس راحتی کشیدم. – خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته. با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت: – آخه همش این نیست. با تعجب گفتم: – گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟ دوباره نشست و گفت: – هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم. نالیدم وگفتم: –کس دیگه ایی هم مریضه؟ انگشت هایش را در هم گره زد و گفت: –مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو. بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم. او هم زل زد به من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدند، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کرد واحساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد. با شنیدن صدایش که با مهربانی صدایم زد گُر گرفتم. –راحیل. چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت. برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم. سکوتم را که دید، ادامه داد: –من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت: –مامانت مهمتره یا عشقت؟ منم گفتم: –برای کیارش مامان مهم نیست؟ چراکوتا نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟ مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده؟ مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره. پرسیدم: – میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟ ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره و گفت: آبرومون میره. آرش سرش را تکان داد. – کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودن. –خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم. ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره. نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: "خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون." آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت. وقتی حرفش تمام شد. گفتم: –آقا آرش. نگاهم کرد. – جانم. دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم. –حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره. اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه. لطفا همین امروز برید آشتی کنید. با چشم هایی که به اندازه‌ی گردو شده بود. گفت: –ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام. ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس. شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره. دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم. – این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
Part03_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
12.75M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. ³ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💢 حیا و متانت با شهدا 🔹داشتم از پیاده رو خیابان رد می شدم که پسرم کرمعلی را دیدم . از روبرو آمد و همان طور که سرش زیر بود از کنارم رد شد و رفت . ایستادم و صدایش زدم . برگشت و با تعجب گفت :سلام مادر ! ... شما بودین ؟ ببخشین متوجه نشدم در دلم به این همه حیا و متانت جوانم افتخار کردم. 🔹شهید از سربازان ژاندارمری هفدهم مهرماه 1367 در منطقه مرزی اشنویه در درگیری با ضدانقلاب به درجه شهادت نائل گردید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
من هنوز در مدينه هستم، به ياد روزى مى افتم كه پيامبر از دنيا رفت و مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوبكر دستور داد تا على(ع)را براى بيعت به مسجد بياورند. آن روز على(ع) براى حفظ اسلام بايد صبر مى كرد، حكومتى كه روى كار آمده بود، عطش رياست داشت و براى حفظ اين رياست ظلم هاى زيادى نمود. عدّه اى اطراف ابوبكر با شمشير ايستاده بودند ، عُمَربن خطّاب شمشير خود را بالاى سر على(ع) گرفته بود . عُمَر رو به على(ع) كرد و گفت: "اى على ! با ابوبكر بيعت كن كه اگر اين كار را نكنى گردنت را مى زنم، تو چاره اى ندارى ، بايد با او بيعت كنى" على(ع) در جواب چنين گفت: اى ابوبكر ، من با تو بيعت نمى كنم ، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى. تو مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى ، اكنون ، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم ! تو خود مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك ترم. ابوبكر به فكر فرو رفت، او جوابى نداشت، اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على(ع) از همه به پيامبر نزديك تر است ، او پسر عموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است . اين صداى على(ع) است كه سكوت مسجد را شكسته است: اى ابوبكر! تو را به خدا قسم مى دهم كه راست سخن بگويى، بگو بدانم روزى كه پيامبر براى مباهله مسيحيان مى رفت، چه كسى را همراه خود برد؟ آيا مرا و همسر و پسرانم را همراه خود برد يا تو و همسر و پسرانت را؟ ابوبكر چاره نداشت جز اين كه راست بگويد، او در جواب گفت: "اى على! آن روز پيامبر تو و همسر و پسرانت را براى مباهله برد" همه مردم به فكر فرو رفتند، آن ها به ياد آوردند كه به حكم قرآن، على، همانند جان و روح پيامبر است. درست است كه ريسمان به دست هاى على(ع) بسته بودند و شمشير بالاى سر او نگه داشته بودند، امّا على(ع) اين گونه از حقّ خود دفاع كرد. او پيام بزرگ خود را به تاريخ داد، اين صداى على(ع) بود كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و براى هميشه حقّانيت شيعه را ثابت مى كند . ☘☘☘☘💐☘☘☘☘ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آثار نماز اول وقت 🦋 امام صادق عليه السلام: 🤍فضيلت نماز اوّل وقت بر آخر آن براى مؤمن، از دارايى و فرزندش بهتر است. لَفَضلُ (صلاة) الوَقتِ الأوَّلِ على الآخِرِ خَيرٌ لِلمؤمِنِ مِن مالِهِ و وُلدِهِ. (بحار الأنوار : 82/359/43) 🔹مرحوم علامه طباطبایی و آیت الله بهجت از آیت الله قاضی نقل می کنند که می فرمودند: "اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند." @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 بعضی ها الان شیرینی بعد ظهور رو دارن تجربه می کنند. 😌❤️ 🍀🍀🍀 👤 استاد <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 خیلی خونسرد گفتم: – بگذرید. با صدای بلندی گفت: –چی؟ بگذرم؟ با همان خونسردی گفتم: – یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟ ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد. لبخندی زدم و گفتم: – حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما... از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت: – اینجوری نگاه می کنی، می ترسم. سرم را پایین انداختم و گفتم: –هیچ کس از آینده خبر نداره. نفسش را عمیق بیرون دادو گفت: – تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم. ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟ ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف می‌زنم. عموم رو واسطه قرار میدم. کلافه و عصبی ادامه داد: – اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت. –حداقل یه چیزی بگو آروم شم. نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم: –من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن. آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم. ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه. کمی جدی گفتم: –به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره. شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟ فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت: – اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم می‌شدم. سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد: – صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کم‌کم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم. لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: –انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس. ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت: –براتون میارم. از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانع‌اش شوم. شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم. دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم. ــ راحیل. ــ بله. ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم. با تعجب گفتم: – مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟ ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه. ــ چه خواسته ایی؟ ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد. –چه می دونم مثلا قهر کنید. ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم. اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟ لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید. لبخندی زدو گفت: – لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه. –نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست. یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم. اینم مجازات یک هفته نگران کردن من. با تعجب نگاهم کردو گفت: – پس اهل مجازاتم هستید؟ بی تفاوت به حرفش گفتم: –کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره. دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت: –بفرمایید. کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: –ممنون. ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات. از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانواده‌اش بود که کلا راحت برخورد می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: – کاری نکردم. بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم. خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی 🍃🌸 🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
ایمان خود را تا قبل از تکمیل کنید........ ❤️🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در رحمت خدا 💕همیشه باز است 💫و فانوس قشنگش 💕همیشــــه روشن ... 💫فکرت را از همه 💕این اما و اگرها دور کن 💫ترس و نا امیدی 🍂🌸 💕و تردید را به دل راه نده 💫و امید و صبر را 💕راه زندگیت قرار بده ...🍂🌸 💫شبتون پراز نگاه خدای مهربون💕 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ پاسخ یک سلام .... از زبان شما؛ همه شهر را... به سلامتی می رساند! راستی ؛ کی میشود روزی که ؛ چشم در چشمتان .... پاسخ سلاممان را بشنويم؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌺 یاری امام زمان 🌺 🔷روایت جالبی از امام صادق(علیه السلام)گزارش می کند که در فروع کافی است:«یک درهم خرج کردن در راه حج از یک میلیون درهم در غیر آن بهتر است و یک در هم که به امام برسد مانند خرج کردن یک میلیون درهم در حج است.» 🔷با کمی تأمل در این گفتار،می توان دریافت که امروزه اگر کسی به فرض «یک تومان» در راه حج خرج کند (البته حج مقبول با شرایط و آدابی که در روایات ذکر شده است!)، گویی یک میلیون تومان در سایر کارهای خیر مصرف کرده است. 🔷 حال اگر همین کس «یک تومان» در راه امام عصر (عجل الله فرجه) هزینه کند، همانند آن است که یک میلیون تومان در راه حج مقبول هزینه کرده باشد. 🔷با یک محاسبه ی ساده،«یک تومان» خرج کردن در راه امام معادل هزار میلیارد تومان در سایر کارهای خیر است و البته نباید باعث تعجب گردد؛ چرا که این با اعتقادات شیعه هم خوانی کامل دارد. 🔷ما معتقدیم خداوند تبارک و تعالی تمام عالم هستی،کهکشان ها،کرات آسمانی،موجودات،فرشتگان،انس و جن را به خاطر اهل بیت (علیهم السلام) آفریده است و اصلا انسانها خلق شده اند که مسیر اطاعت خداوند را از طریق معرفت به امام زمان خویش و اطاعت از وی بشناسند و پیدا کنند و از این روست که معرفت امام و شناساندن امام این اندازه قدر و قیمت می یابد و مؤمنان باید این نویدها را جدی بگیرند و بدان عمل کنند. متأسفانه عمل به این سنت حسنه در میان ما شیعیان به صورت فرهنگ در نیامده و نهادینه نشده است. 🔷 اینک شایسته است منتظران و عاشقان حضرت بقية الله أرواحنافداه در جهت احیای این سنت که از ضروری ترین و مؤثرترین شیوه های یاری امام عصر علیه السلام در این برهه از زمان است گام های جدی و عملی بردارند. 🔷بارها دیده ایم که وقتی عزیزی از یک خانواده از دنیا می رود، میلیون ها تومان صرف برگزاری مراسم متعدد او می شود و این هزینه در بسیاری از موارد هم چون خرید گل، اطعام میهمانان و....صرف می گردد. 🔷 این در حالی است که بسیاری از مدعوین فقط برای تسلی خاطر بازماندگان یا انگیزه های دیگر اجتماعی در مراسم بزرگداشت حاضر می شوند و اصلا نیازی به صرف یک وعده غذا در این مراسم ندارند. 🔷 آیا بهتر نیست حداقل درصدی از این هزینه های زیاد صرف تبلیغ فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) شود؟ آیا ارواح گذشتگان ما از این بابت راضی تر نخواهند شد؟ 🔷این مثال در سایر عرصه ها نیز قابل تعمیم است. حتی در مراسم و جشن های نیمه ی شعبان نیز در کنار توزیع شیرینی، چراغانی، اطعام و ...، باید برای تغذیه ی فکری و ارتقای سطح معرفت و آشنا ساختن مردم با فضایل آن حضرت و نیز غیبت و غربت و مظلومیت آن بزرگوار، اهتمام جدی به عمل آورد و حتی بدین مسأله اولویت بیشتر داد؛ زیرا کسب معرفت نسبت به آن جناب و آشنایی با وظایف شیعه در قبال آن آستان و ارجاع آنان به شئون امامت آن بزرگوار از شیرین کردن کام محبان آن حضرت بانُقل و شیرینی مهم تر است که لحظاتی بیش دوام ندارد و از سیر کردن شکم های آنان برای چند ساعت! 🔷از جمله ی بهترین کارها در این وادی، تألیف و انتشار کتاب های آگاهی بخش و بیدار کننده ی راجع به امام زمان و تولید محصولات فرهنگی مرتبط با آن امام همام است که سبب برقراری و پیوند و تمسک به آن منجی منتظر گردد. 📚 ‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁روز خود را زیبا کنید با 🍁صلوات🍁 🧡برحضرت محمد(ص) وخاندان مطهرش🧡 🧡اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد 🍁وآلِ مُحَمَّدٍ 🧡وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟ اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟ وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟ حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: – می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم. مادر همانطور که سمت تلفن می‌رفت. گفت: –فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه. باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم. از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود. مادر گفت: –آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم: – چی شده؟ مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت: –بچه گرمیش کرده. نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مادر گفتم: –منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده. سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد. ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت: – لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید. گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه. وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ; شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم: –ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت: – چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده. وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت: – لطف دارید شما. دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم: –شاید بیام یه سری بهش بزنم. گفت: – نه، زحمت نکشید. از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم. یعنی از دست من ناراحت بود. شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم. ــ چیه راحیل؟ – چیزی نیست؟ ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم. زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم. همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم. –مامان اینارو کی آورده اینجا؟ مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت: –مال سعیدس، گفت میاد میبره. –وا؟ خب ببره خونه ی خودشون. –مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا. –مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت. مادر سری تکان داد. –سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند. بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم. چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است. بلافاصله بعد از رفتن مادر دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد. بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم. بعد از سلام گفت: – ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلی‌ام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را با پسوند خانم صدا میزد. ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم چرا ناراحتی؟ من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
💢نماز اول وقت 🔹شاگرد مغازه تراشکاری کنار مسجد با بقیه هم سن و سالانش فرق می کرد . تا اذان گفته می شد دست از کار می کشید و می رفت برای نماز اول وقت . اسمش محمد بود . شغل من هم توی همان خیابان بود ولی مثل محمد حال و حوصله نداشتم . نه این که نماز نمی خواندم ولی چندان مقید نبودم که بروم مسجد و در نماز جماعت شرکت کنم . 🔹محمد کم کم برای خودش استاد شد ولی همان روحیه را داشت . مدتی او را ندیدم . فکر کردم از آن مغازه جدا شده و برای خودش تراشکاری جدیدی راه انداخته است اما رفقایش گفتند که رفته سربازی . چیزی به پایان خدمتش نمانده بود که شنیدم شهید شده . دلم شکست . برای این که رهگذران متوجه اشکم نشوند رفتم ته مغازه و در تنهایی گریه کردم . خیلی به حال او غبطه خوردم. اصلا از فکرش بیرون نمی رفتم . سر ظهر که اذان گفتند دیدم دارم می روم مسجد برای شرکت در نماز جماعت اول وقت ! ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
جـانـ❤️ـا ... ز آرزوی تـ❤️ـو؛ جانـم به لب رسید <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
در روز مباهله وقتى پيامبر على، فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) را در كنار هم ديد، آيه تطهير را خواند. اكنون نوبت آن است تا درباره آيه تطهير سخن بگويم. در جستجوى خانه فاطمه(س) هستم، آيا مى توانم نشانه اى از آن پيدا كنم؟ شنيده ام خانه فاطمه(س) داخل ضريح پيامبر است، چقدر خوب بود مى توانستم محدوده آن خانه را بشناسم. سؤال مى كنم، از گمشده خويش مى پرسم، به من مى گويند كه اگر از "درِ جبرئيل" وارد مسجد پيامبر شوم، مى توانم درِ ضريح پيامبر را ببينم. درى از جنس فولاد كه قفلى بر آن زده اند. حدود دو متر بعد از اين در، درِ خانه فاطمه است. از در جبرئيل وارد مسجد پيامبر مى شوم، نگاهم به ضريح مى افتد، جلو مى روم، كنار درِ ضريح مى نشينم و به فكر فرو مى روم، اينجا اكنون جزء مسجد شده است، امّا در زمان پيامبر اينجا قسمتى از كوچه بوده است. به راستى من كجا آمده ام؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال پنجم هجرى... در خانه باز مى شود، فاطمه(س) در حالى كه ظرف غذايى را در دست دارد از در خانه خارج مى شود و به سوى خانه پدر مى رود، (اين غذا از آب و آرد و روغن تهيّه شده است و با خرما شيرين شده است).173 فاطمه(س) در خانه پدر را مى زند، اُمّ سَلمه در را باز مى كند، او همسر پيامبر است. به فاطمه(س) خوش آمد مى گويد، اُمّ سَلمه به فاطمه(س) علاقه زيادى دارد. اكنون فاطمه(س) نزد پدر مى رود، او به پدر سلام مى كند، پدر جواب سلام او را به گرمى مى دهد و به احترام فاطمه(س) از جا برمى خيزد و او را مى بوسد، گويا همه دنيا را به اين پدر داده اند، فاطمه(س) به ديدار پدر آمده است!! فاطمه(س) مى گويد: ــ پدر جان! براى شما غذايى آماده كرده ام. ــ دخترم فاطمه! از تو ممنونم. چرا اين گونه براى من زحمت مى كشى. ــ من كارى نكردم پدر جان! ــ فاطمه جانم! پس على و حسن و حسين كجا هستند؟ ــ آن ها در خانه هستند. ــ برو و آن ها را همراه خود به اينجا بياور تا اين غذا با هم بخوريم. ــ چشم پدر جان! اكنون فاطمه اجازه مى گيرد و به خانه برمى گردد. ❣❣❣❣☀️❣❣❣❣ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨ در محضر شهید ❄ آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.  می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. ✴ بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. 🎇 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: 💎 من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.  ╲\╭┓ ╭❤️🇮🇷💚 ┗╯\╲ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
Part04_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
10.31M
کتاب "سلام بر ابراهیم" حاوی زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی است. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>