eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭🖇 ________________ روزه‌میگیرم،مغرورمیشم نمازمیخونم،مغرورمیشم بعدتوبیوم‌میزنم:مابرای‌رضای‌ خداکارمیکنیم‌خودشیطان‌هنگ‌میکنه‌که.. 🌱|Shohadae80
💢 اولین تصویر از سرباز شهید دهه هشتادی منتشر شد 🔹 وی ساعتی قبل در تهران بر اثر درگیری با شرور چاقوکش مجروح و به درجه رفیع شهادت نائل گردید 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌بیست‌و‌نهم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 معلمی؟خوب بچه ها کتاباتون فلان بهمان اینا نه هااا هر روز
🌿🌸 حالا وارد بحث سراسری (صحبت بین افرادی که کنارمون بودن) شده بودیم و همه با هم داشتن حرف میزدن ... بعد از چند ساعت بلاخره ماشین یه جا ایستاد ک به گفته اقای یکرنگی : مرقد محمد بن علی الهادی(ع)  مشهور به سید محمدو سَبْعُ الدُّجَیل (شیرمرد دُجیل)، فرزند امام هادی(ع) است که بعضی فکر می‌کردند امامت پس از پدرش به او می‌رسد اما با مرگ او در زمان زندگی پدرش این گمان برطرف شد و روشن شد که امامت بعد از امام هادی(ع) به امام حسن عسکری(ع)می‌رسد. همه پیاده شدند و به طرف این زیارتگاه برای اقامه نماز ظهر و زیارت و نهار میرفتند بعد از مکافاتی که برای وضو گرفتن داشتیم به طرف حرم رفتیم و زیارت کردیم و در کنار صریح نماز ظهر و عصر را خواندیم به دیوار تکیه داده و عقیله هم رو برویم محدثه کنارم و بقیه هم هر یک جایی از حرم را نشسته بودن دو سه تا زن در کنار دیوار روبه رویمان از سمت چپ نشسته وبه وسیله ی شی هایی که جلوشان بود فال میگرفتن. چند تا از زن های همسفر رفته و به نوبت فال میگرفتن. از آنجایی که به چنین خرافات هایی عقیده نداشتم در بند نبوده و صدای خاله سمیه را شنیدیم که میگفت:خانما هر کی نماز خونده بیاد بریم غذا خوری ... خلاصه بلند شدیم و بعد از سختی کشیدن برای پیدا کردن کفش هایمان از بین انبوهی از کفش دم درب به سمت غذا خوری رفتیم ... در حیاط انگار نذری میدادند که جمعیتی از زن و مرد جلو ی ماشینی ایستاده بودند ... دم درب سالن رسیدیم‌. منتظر ایستادم تا بقیه به داخل بروند تا به راحتی یک پله زیر پایم عبور کنم همین که خواستم داخل شوم یه مرده دستشو گرفت جلوم مونده بودم چی بگم که یهو هم محدثه از داخل اومد جلوم و گفت :چرا نمیای رنگ رنگی هم از راه رسید و رو به مرد گفت: ایرانی..(ینی واقعا من شکلم به کجایی ها میخورد 😐 این از این اون هم از اون خانوم عرب که فکر میکرد عربم ) بین مامان ماشینی و محدثه نشستم و بعد از گذشت چند لحظه متوجه عقیله شدم که از دم اتوبوس تا الان هیچی نگفته بود 🙄🤏🏻 عقیله چشامو که باز کردم متوجه شدم خوابیدم نگاهی به کنارم انداختم که در کمال تعجب به دور و بر سرک کشیدم یعنی فاطمه کجا رفته بود ماشین هم که در حرکت بود . وقتی به صندلی پشت نگاه کردم: کنار مادرش بود... پرسیدم: یهو کجا غیبت زد... جواب داد:اومدم اینجا تو راحت تر بخوابی.. انگار رسیده بودیم ‌به مکانی که اقای یک رنگی ندای پایین آمدن را داد بعد از اینکه همه پایین رفتن پایه فاطمه رو پایین پله های اتوبوس گذاشتم و همین که خواستم کمر راست کنم دستشو بگیرم محدثه دستشو گرفت و یه دست دیگشو تکیه داد به بدنه اتوبوس ...میخواستم دستشو من بگیرم که محدثه زود تر گرفت منم قهر کردم بعد از اینکه نماز خوندیم به گفته ی سمیه به سمت رستوران رفتیم و بدون اینکه به فاطمه محل بزارم وارد شدم و کنار حبیبه نشستم... بعد چند دقیقه محدثه و فاطمه اومدن و جلوم نشستن ... سرمو یه لحظه بالا آوردم که فاطمه گفت: چیزی نمیگی چیزی شده؟! که در جوابش با اینکه دلخور بودم فقط سر تکون دادم. ولی انگار ول کن نبود که دوباره زمزمه کرد: یهویی قهر شدی؟! چیزی نگفتم و به سیب سبز و بزرگ جلو روم زل زدم ... سیبو از جلو روم ورداشت و ادامه داد! میدونم که قهر نیستی ، الکی هم اداشو در نیار که بلد نیستی... غذا رو اوردن و همه مشغول شدن قاشقو تو برنج فرو بردم و چیزی نگفتم : اونم بی تفاوت ظرف غذا رو باز کرد و گفت : اِی خدااااااع الکی قهر نکن و دلیل حرف نزدنتو بگو البته بعد غذا... منم به غذام ادامه دادم . همین که اولین قاشقو گذاشتم دهنم بقیه خندیدن... سرمو که اوردم بالا عه😂 قاشق یکی از همسفرا شکسته بود.. یکی صدای رنگ رنگی زد گفت قاشق بیاره دوباره اومدم لقمه بعدی رو وردارم که صدای چیریک شکستن یه قاشق دیگه اومد... 😂 یعنی کلا یه وعضی بود ... آخرش هم قاشق بیشتر افراد شکست و بعضی ها با دست و بعضی ها هم با یک قاشق دیگه غذاشونو به پایان رسوندن البته اینم بگم که فکر کنم یه بسته قاشقو اون روز فقط میز ما شکستن... وقتی نهار تموم شد قبل از اینکه فاطمه بازجوییشو شروع کنه بدون اینکه نگاهی بهش بندازم بلند شدم و به همراه بقیه زود تر رفتم به طرف اتوبوس‌.. بعد از اینکه از محوطه ی حرم خارج شدیم ... با زینب و حبیبه و خانم دهیار و بشرا و معصومه کوچولو...به سمت اتوبوس میرفتیم که متوجه شدیم راهو گم کردیم حالا هم هر چی میگشتیم پیدا نمیکردیم.. آخرش بعد از چقدر راه رفتن و ترس و خنده و جست و جو اتوبوس نمایان شد و ما بلاخره با یه خداراشکر سوار شدیم... وقتی داخل شدیم انگار بقیه زود تر از ما رسیده بودن چون هم محدثه و هم فاطمه رو میدیدم... با رو برگردونی داخل صندلی شدم و کنار پنجره نشستم و سرمو به طرف بیرون سوق دادم. با اینکه قهر بودم ولی صدا شو میشنیدم گفت: قهری هنوز؟ ادامه دارد...
ساعتی پیش عبدالجبار مختوم نژاد متولد سال ۱۳۸۰ در تهران به فیضِ شهادت رسید:)💔 +دهه هشتادی ها غوغا میکنند..!
ب وقت حـاج‌قـاسم💔😔 1:20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 212 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🥀🕊⚘ ‏اگه اینا از کانال لفت میدادن ؛ الآن علاوه بر بعثی ها کلی مفت خور دیگه هم جوین میشدن تو ایران💔🍃 🌱|Shohadae80
_برای مومنین👇👇 📣 📣 📣 📣 📣 برای هزار نفر اول که ثبت نام کنند،اپلیکیشن و محتوا خواهد بود. 😃 ✅ دین ✅ ✅صدور ✅با حمایت‌ ✅بدون سنی و جغرافیایی ثبت نام با ارسال کلمه "معروف" به:👇 🌹🍃بله ble.ir/vajeb123 🌹🍃سروش sapp.ir/vajeb123 🌹🍃ایتا eitaa.com/vajeb123 🌹🍃روبیکا rubika.ir/vajeb123 🌹🍃گپ Gap.im/vajeb123 🌹🍃آی گپ iGap.net/vajeb123 📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز ✅ آشنایی با مرکز: http://b2n.ir/Moarefi http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda این پیام را به صد نفر بفرست...
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#فرصت_عالی _برای مومنین👇👇 📣 📣 📣 📣 📣 برای هزار نفر اول که ثبت نام کنند،اپلیکیشن
سلام علیکم بزگواران این پیام تبادل نیست امر به معروف و نهی از منکر واجب است . یادگیری واجب هم، واجب است. پس شرکت کنید تا دیر نشده
آسمانۍهارفتند . . . و زمینی‌ها، زمینے‌ترازهمیشھ 💔! ✋🏻🌱 🌱|@shohadae80
یه‌بچه‌حِزب‌اللهیِ‌واقعی . . . هیچوقت‌نمیاد‌فضای‌مجازی‌که‌ فالور‌جمع‌کنہ‌و‌عکساشو‌به‌اشتراک‌بزارھ! یه‌حزب‌اللهی‌فقط‌برای‌زمین‌زدن‌دشمن؛ تو‌این‌فضا‌آماده‌میشه:)! 🌱|@shohadae80
خِیلے‌از‌‌مـٰا‌ھـٰا‌میدونیم‌ڪِھ‌چَت‌ڪردن‌بـٰا‌نامَحرم‌گنـٰاھہ👀 . میدونیم‌ڪِھ‌‌‌دوزدی‌ڪَردن‌گنـٰاھہ🚶‍♂. میدونیم‌نبـٰاید‌‌دِل‌ڪَسی‌رو‌شکوند‌ نَباید‌بـے‌احترامے‌ڪَرد👀 . نبـٰاید‌اصراف‌ڪَرد🚫 . وَلے‌ھمچنـٰان‌داریم‌گنـٰاھ‌میڪنم👀! بـٰا‌این‌ڪـٰارمون‌فَقط‌ظہور‌اقـٰا‌مون‌‌عقب‌میدازیم💔' یِچیز؎‌مِیدونِستِے-! مـٰا‌کلا‌حَواسمون‌نِیس:\ وَلـی‌مولـٰا‌مون‌دائم‌دعـٰامون‌‌میڪِنھ...ッ! یكم‌حواسمون‌بہ‌قَلبِ‌شَڪَستھ‌‌مھد؎‌فـٰا‌طمھ‌باشھ...シ 🌱|@shohadae80
همیشه‌می‌گفت : بانوی‌ِدوعالم‌مزارنداره ، اگھ‌شھیدشدیم‌، بایدخجالت‌بکشیم مزارداشته‌باشیم ؛ شھیدشدوپیکرش‌برنگشت !🚶🏿‍♂💔 👀! 🌱|@shohadae80
ڪودڪ‌باعشق‌شھادت‌ڪہ‌بزرگ‌نشود باترس‌ازمرگ‌بزرگ‌‌مۍشود...! 🌱|@shohadae80
اونجایۍ‌ڪہ‌یہ‌آدم‌..؛ بہ‌درجہ‌ے‌شھادت‌میرسہ..؛ خدا‌براش‌میخونہ..: یہ‌جورے‌عاشقت‌میشم‌؛ صداش‌دنیارو‌بردارھ ...🌱📻. 🌱|@shohadae80
[📞••‌‌سربـٰاز؎‌یـٰا‌سربـٰار
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
[📞••‌‌سربـٰاز؎‌یـٰا‌سربـٰار
امـٰام‌زمـٰان‌سربـٰازِسربـٰارزیـٰاددارھ . ینۍعدھ‌ایۍڪہ‌گـٰاهۍاینور؎اند گـٰاهۍاونور؎ پـٰاش‌بیفتہ‌یہ‌بسیجی‌جـٰان‌برکف موقعیتش‌پیش‌بیـٰادگنـٰاهم‌میکنند🔗🚶‍♂! ولۍخب‌کـٰارآقـٰابـٰااین‌نیروهاراھ نمیفتہ👀. 🌱|@shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌سی‌‌ام #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 حالا وارد بحث سراسری (صحبت بین افرادی که کنارمون بودن) شده بودیم و
🌿🌸 چیزی نگفتم ..و باز ادامه داد خب حالا یعنی واقعا خودت خسته نمیشی. پس هر وقت صلح شدی بهم اطلاع بده ... رومو طرفش کردم و گفتم : +اصلانم قهر نیستم . -پس چرا هیچی نمیگی؟! +الک -اِی خداااااااا خلاصه که اون چند ساعت باقی مونده تا کاظمین هم گذشت و وارد شهر شدیم . به گفته ی اقای یک رنگی فقط وسایل ضروری را برداشتیم و به سمت مقصد مورد نظر به راه افتادیم ... از کوچه بازار های شلوغ و دست فروش هایی که هر یک با صدای ظبط شده و بلندگو مشتریانی برای خود جذب میکردند گذشتیم . باریکه ابی از جلو به سمت عقب یعنی به سمت ما روانه بود و جویی باریک در وسط کوچه ایجاد کرده و رهگذران را به تلاطم می انداخت. با یک دست کیفم را و با یک دست چادرم را گرفته و به سمت جلو قدم بر میداشتم . نگاهی به بقیه انداختم همه با یک دست چادرشان را گرفته و با یک دست وسایل حمل میکردند چادر... اصالت زن مسلمان عفاف اوست و ما چادر را برای حفاظت از خود انتخاب کرده و شبیه مادرمان زهرا آن را بر سر نهاده و پوشش قرار دادیم. به راستی که چادرم تاج بندگی من است و سند زهرایی بودنم را امضا میکند . همان چادری که پشت در سوخت اما از سر مادرمان نیفتاد وای بر ما که حواسمان نیست چادر چ کسی را بر سر داریم . موقعه عروسی و جشن و شادی که میشود یا عقب میرود یا نازک یا کوتاه میشود یا ... توصیفش نیز سخت است چه کردیم در این زمانه با خودمان ... چادر به کنار اسلام نگفته است حتما چادر فقط اینکه یادت باشد چادر حجاب برتر است ... پوشش ات را داشته باش . همین که نامحرم زلفانت را نبیند همین که حرمتت در برابر نامحرم مشخص شود و اجازه ی شکسته شدن ندهی همین که مراقب کلامت باشی و هزاران هزار دلیل دیگر ... خودش عفت است تاج سر... با رعایت عفاف و حجابت حد اقل یک قدم برای مهدی موعود قدم بردار بانو... به امید روزی که ندای انا المهدی جهان را فرا بگیرد الهی به امید تووع با صدایی که شبیه صدای دیگ های نذری هیئت محله بود سرم را بلند کرده و چشمم به انبوهی از جمعیت افتاد. جمعی از مردان و پسران کل محوطه ی کوچه یا بگویم خیابانی بدین بزرگی را گرفته و در حال پخت و پز بودن اول فکرم به طرف عروسی رفت ولی وقتی دقت کردم . همگی پیراهن سیاه بر تن داشتن بعد از لحظاتی صدای مداحی عربی در فضا پیچیده شد به سختی از میانشان عبور کردیم و وقتی نگاهی به پیش رویم انداختم جلوی درب هتل بودم نگاهی به همسفران پشت سرم انداختم و به داخل رفتم و پهلوی مبل دو نفره ای کیفم را گذاشتم و سریع به دم درب رفتم و دوباره با فاطمه و محدثه به داخل بر گشتیم . راه زیادی اومده بودیم و نفسم بند امده بود به سختی چند نفس عمیق کشیدم و رو به محدثه گفتم میشه یکم آب برام بیاری؟! که محدثه گفت : خودم خستمه یکم صبر کن برسیم بعد طلب اب کن 😐🙄 -حالا یه لحظه پاشو خیلی تشنمه بخداا +صبر کن...اوف همین که خواستم بلند بشم لیوان ابی جلوم قرار گرفت...سرمو اوردم بالا دیدم دایی جانه با عرض شرمندکی گفتم ممنون الان محدثه میاره که نذاشت ادامه حرفمو بگم و گفت: برا تو اوردم تا شما بشینین چونه بزنین تشنگیتون هم بر طرف شده محدثه اورد دیگه من میخورم با یک خیلی ممنون لیوان را از دستش برداشتم و به سمت فاطمه گرفتم که دستم را پس زد و گفت خودت بخور که تشنگی داره رو مغذت اثر میزاره که دایی جان لیوان در دست دیگرش رو به سمت فاطمه گرفت و گفت : اینم واسه شما اونم یه ممنونی گفت و اشاره کرد که نمیخورم که دایی جان گفت: حالا که اوردم بگیرش هیچی دیگه.. ورداشت محدثه هم رسید و لیوانو داد دستم که گفتم خیلی زشت شد هاااع دایی جان اب اورد ... و رو بهش گفتم این لیوان ابو بده به دایی جان . بعد از اون که همه کلید هارو تحویل گرفتن و ما هم رفتیم اون طبقه ای که اتاق داشتیم با حبیبه و زینب و معصومه و بشرا توی یه اتاق بودیم،ینی با معصومه کوچولو پنج نفر بودیم ولی تخت های توی اتاق سه تا بود بلاخره سمیه رفت و با رنگ رنگی صحبت کرد و یه تخت دیگه وارد اتاق کردن‌‌... و به گفته ی اقای رنگی قرار شد برای نماز مغرب به حرم برویم . بعد از اینکه حمام کرده و اماده شدم به بیرون از اتاق رفتم تا سر و گوشی اب دهم . اولین کارم هم این بود که اتاق فاطمه اینا و محدثه رو پیدا کنم... از اتاق ما وقتی بیرون میومدی سه یا چهار تا پله میخورد به بالا رو به روی پله ها اتاق فاطمه اینا و در کنارش اتاق سمیه و معصومه بودش و بعد از تحقیقات بیشتر به این پی بردم که اتاق محدثه اینا پایین قرار داره. با حبیبه و زینب و بچه ها رفتیم پایین بعضی ها اونجا نشسته بود و بعضی ها هنوز نیامده بودند.. طبق معمول با محدثه و فاطمه لابی هتل را گشت زده و بعد از برسی دقیق پشت سر بقیه و مثل همیشه اخر از همه قدم بر میداشتیم . بعد از اینکه از پیچ کوچه گذشتیم ... ادامه دارد..
ب وقت حـاج‌قـاسم💔😔 1:20 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 213 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》