آسمانۍهارفتند . . .
و زمینیها،
زمینےترازهمیشھ 💔!
#سلامبرشهدا✋🏻🌱
🌱|@shohadae80
یهبچهحِزباللهیِواقعی . . .
هیچوقتنمیادفضایمجازیکه
فالورجمعکنہوعکساشوبهاشتراکبزارھ!
یهحزباللهیفقطبرایزمینزدندشمن؛
تواینفضاآمادهمیشه:)!
#بدونتعارف
🌱|@shohadae80
خِیلےازمـٰاھـٰامیدونیمڪِھچَتڪردنبـٰانامَحرمگنـٰاھہ👀 .
میدونیمڪِھدوزدیڪَردنگنـٰاھہ🚶♂.
میدونیمنبـٰایددِلڪَسیروشکوند
نَبایدبـےاحترامےڪَرد👀 .
نبـٰایداصرافڪَرد🚫 .
وَلےھمچنـٰانداریمگنـٰاھمیڪنم👀!
بـٰااینڪـٰارمونفَقطظہوراقـٰامونعقبمیدازیم💔'
یِچیز؎مِیدونِستِے-!
مـٰاکلاحَواسموننِیس:\
وَلـیمولـٰاموندائمدعـٰامونمیڪِنھ...ッ!
یكمحواسمونبہقَلبِشَڪَستھمھد؎فـٰاطمھباشھ...シ
#تلنگرآنہ
🌱|@shohadae80
همیشهمیگفت :
بانویِدوعالممزارنداره ،
اگھشھیدشدیم، بایدخجالتبکشیم
مزارداشتهباشیم ؛
شھیدشدوپیکرشبرنگشت !🚶🏿♂💔
#ماڪجاییم👀!
#تلنگرآنہ
🌱|@shohadae80
ڪودڪباعشقشھادتڪہبزرگنشود
باترسازمرگبزرگمۍشود...!
🌱|@shohadae80
اونجایۍڪہیہآدم..؛
بہدرجہےشھادتمیرسہ..؛
خدابراشمیخونہ..:
یہجورےعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ ...🌱📻.
🌱|@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
[📞••سربـٰاز؎یـٰاسربـٰار
امـٰامزمـٰانسربـٰازِسربـٰارزیـٰاددارھ .
ینۍعدھایۍڪہگـٰاهۍاینور؎اند
گـٰاهۍاونور؎
پـٰاشبیفتہیہبسیجیجـٰانبرکف
موقعیتشپیشبیـٰادگنـٰاهممیکنند🔗🚶♂!
ولۍخبکـٰارآقـٰابـٰاایننیروهاراھ نمیفتہ👀.
🌱|@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیام #مینویسمتابماند🌿🌸 حالا وارد بحث سراسری (صحبت بین افرادی که کنارمون بودن) شده بودیم و
#قسمتسیودوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
چیزی نگفتم ..و باز ادامه داد
خب حالا یعنی واقعا خودت خسته نمیشی.
پس هر وقت صلح شدی بهم اطلاع بده ...
رومو طرفش کردم و گفتم :
+اصلانم قهر نیستم .
-پس چرا هیچی نمیگی؟!
+الک
-اِی خداااااااا
خلاصه که اون چند ساعت باقی مونده تا کاظمین هم گذشت و وارد شهر شدیم .
به گفته ی اقای یک رنگی فقط وسایل ضروری را برداشتیم و به سمت مقصد مورد نظر به راه افتادیم ...
از کوچه بازار های شلوغ و دست فروش هایی که هر یک با صدای ظبط شده و بلندگو مشتریانی برای خود جذب میکردند گذشتیم .
باریکه ابی از جلو به سمت عقب یعنی به سمت ما روانه بود و جویی باریک در وسط کوچه ایجاد کرده و رهگذران را به تلاطم می انداخت. با یک دست کیفم را و با یک دست چادرم را گرفته و به سمت جلو قدم بر میداشتم .
نگاهی به بقیه انداختم
همه با یک دست چادرشان را گرفته و با یک دست وسایل حمل میکردند
چادر...
اصالت زن مسلمان عفاف اوست
و ما چادر را برای حفاظت از خود انتخاب کرده و شبیه مادرمان زهرا آن را بر سر نهاده و پوشش قرار دادیم.
به راستی که چادرم تاج بندگی من است و سند زهرایی بودنم را امضا میکند .
همان چادری که پشت در سوخت اما از سر مادرمان نیفتاد
وای بر ما که حواسمان نیست چادر چ کسی را بر سر داریم .
موقعه عروسی و جشن و شادی که میشود یا عقب میرود یا نازک
یا کوتاه میشود یا ...
توصیفش نیز سخت است
چه کردیم در این زمانه با خودمان ...
چادر به کنار اسلام نگفته است حتما چادر فقط اینکه یادت باشد چادر حجاب برتر است ...
پوشش ات را داشته باش . همین که نامحرم زلفانت را نبیند همین که حرمتت در برابر نامحرم مشخص شود و اجازه ی شکسته شدن ندهی همین که مراقب کلامت باشی و هزاران هزار دلیل دیگر ... خودش عفت است تاج سر...
با رعایت عفاف و حجابت حد اقل یک قدم برای مهدی موعود قدم بردار بانو...
به امید روزی که ندای انا المهدی جهان را فرا بگیرد الهی به امید تووع
با صدایی که شبیه صدای دیگ های نذری هیئت محله بود سرم را بلند کرده و چشمم به انبوهی از جمعیت افتاد.
جمعی از مردان و پسران کل محوطه ی کوچه یا بگویم خیابانی بدین بزرگی را گرفته و در حال پخت و پز بودن اول فکرم به طرف عروسی رفت ولی وقتی دقت کردم . همگی پیراهن سیاه بر تن داشتن بعد از لحظاتی صدای مداحی عربی در فضا پیچیده شد به سختی از میانشان عبور کردیم و وقتی نگاهی به پیش رویم انداختم جلوی درب هتل بودم نگاهی به همسفران پشت سرم انداختم و به داخل رفتم و پهلوی مبل دو نفره ای کیفم را گذاشتم و سریع به دم درب رفتم و دوباره با فاطمه و محدثه به داخل بر گشتیم .
راه زیادی اومده بودیم و نفسم بند امده بود به سختی چند نفس عمیق کشیدم و رو به محدثه گفتم میشه یکم آب برام بیاری؟!
که محدثه گفت : خودم خستمه یکم صبر کن برسیم بعد طلب اب کن 😐🙄
-حالا یه لحظه پاشو خیلی تشنمه بخداا
+صبر کن...اوف
همین که خواستم بلند بشم لیوان ابی جلوم قرار گرفت...سرمو اوردم بالا دیدم دایی جانه با عرض شرمندکی گفتم ممنون الان محدثه میاره که نذاشت ادامه حرفمو بگم و گفت: برا تو اوردم تا شما بشینین چونه بزنین تشنگیتون هم بر طرف شده
محدثه اورد دیگه من میخورم با یک خیلی ممنون لیوان را از دستش برداشتم و به سمت فاطمه گرفتم که دستم را پس زد و گفت خودت بخور که تشنگی داره رو مغذت اثر میزاره که دایی جان لیوان در دست دیگرش رو به سمت فاطمه گرفت و گفت : اینم واسه شما اونم یه ممنونی گفت و اشاره کرد که نمیخورم که دایی جان گفت: حالا که اوردم بگیرش هیچی دیگه.. ورداشت
محدثه هم رسید و لیوانو داد دستم که گفتم خیلی زشت شد هاااع دایی جان اب اورد ... و رو بهش گفتم این لیوان ابو بده به دایی جان .
بعد از اون که همه کلید هارو تحویل گرفتن و ما هم رفتیم اون طبقه ای که اتاق داشتیم
با حبیبه و زینب و معصومه و بشرا توی یه اتاق بودیم،ینی با معصومه کوچولو پنج نفر
بودیم ولی تخت های توی اتاق سه تا بود بلاخره سمیه رفت و با رنگ رنگی صحبت کرد و یه تخت دیگه وارد اتاق کردن...
و به گفته ی اقای رنگی قرار شد برای نماز مغرب به حرم برویم .
بعد از اینکه حمام کرده و اماده شدم به بیرون از اتاق رفتم تا سر و گوشی اب دهم . اولین کارم هم این بود که اتاق فاطمه اینا و محدثه رو پیدا کنم... از اتاق ما وقتی بیرون میومدی سه یا چهار تا پله میخورد به بالا رو به روی پله ها اتاق فاطمه اینا و در کنارش اتاق سمیه و معصومه بودش و بعد از تحقیقات بیشتر به این پی بردم که اتاق محدثه اینا پایین قرار داره.
با حبیبه و زینب و بچه ها رفتیم پایین بعضی ها اونجا نشسته بود و بعضی ها هنوز نیامده بودند..
طبق معمول با محدثه و فاطمه لابی هتل را گشت زده و بعد از برسی دقیق پشت سر بقیه و مثل همیشه اخر از همه قدم بر میداشتیم . بعد از اینکه از پیچ کوچه گذشتیم ...
ادامه دارد..
#هر_روز_با_قران
صفحه 213
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
#شهیدانہ🦋
فرزندهمیشھدوستمۍدارد
پدراورادرآغوشبڪشد
امـٰاگاهےتقدیر
سنگقبرپدررا
همآغوشفرزنـدمۍڪند(:💔
#شهید_عبدالصالح_زارع
🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ببینید | پاسخ مرحوم هاشمی رفسنجانی به استدلالهای رهبر انقلاب درباره رابطه با آمریکا چه بود؟
☝️ ویدیوی منتشرشده در حساب اینستاگرام KHAMENEI.IR
@shohadae80
#خودسازی
گناهغیبتخیلیبده..ناجوراااا
یهسربهاحادیثبزنیمتوجهمیشے...
خیلیمراقبزبونتباش🚶🏻♂
اصلاتاحدامڪانسکوتکن.
سکوتمیتونهازشروعخیلیازگناها
جلوگیریڪنه
↯ @shohadae80 🌿
به خاطر این قاب که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه، #حلالت_نمیکنیم ...💔
🌱|Shohadae80
16257628792946126407985.mp3
1.38M
•°🌱
بزار محرم برسه
واسه ات قیامت میکنم
کربلایی امین قدیم
@shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز #شهادت میثم تمار 🖤
@shohadae80 🌿
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیودوم #مینویسمتابماند🌿🌸 چیزی نگفتم ..و باز ادامه داد خب حالا یعنی واقعا خودت خسته نم
#قسمتسیوسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
بعد از اینکه از پیچ کوچه گذشتیم و کمی در میان مردم رفتیم به تپتیشی رسیدیم
ابستاده بودیم که نوبتمان شود که فاطمه از پشت چیزی را به طرفم گرفت...
پرسیدم:
+چیه؟!
-فلافل نذری
+از کجا؟
-داداش محدثه گرفته ، بخور
+دستش درد نکنه ای گفتم و به پیش رو نگاه کردم که جمعیت عظیمی از زنان جلویم صف کشیده و خدا میداند کی به مقصد برسیم .
فاطمه
بوی عود و اسپند ،نوای عزاداری و نمایان شدن قسمتی از دو گنبد حرم امام هفتم و نهم شیعیان برای زوار حال بیاد ماندنی را وصف میکند .
و ما چه خوش سعادت بودیم که در شب وفات امام جواد (ع) عازم حرمش و پیاده به ان سو قدم بر میداریم...
حالا بعد این چند مدت داداش محدثه جانشین رنگ رنگی شده و اخر کاروانمان راه میرفت و بقیه راهدایت میکرد.
با عقیله و محدثه بین این جمعیت عظیم دست هم را گرفته و پشت سر هم قدم بر میداشتیم .
هنوز چند روز یا بگویم چند ساعت نگذشته دلمان برای کرببلا تنگ شده و همینطور که با جمعیت به سمت حرم کشیده میشویم با هم تصمیماتی میگیریم که در ان ساعت ها از روی هیجان بود ...
مداح به سبک خودشان میخواند و برای ما تعجب اور بود نوای ان...
ولی هر چند چیزی نمیفهمیدیم با جمعیت همراهی میکردیم .
با کشیدن دستم سرم را بالا اوردم که عقیله گفت:
حواست کجاست داری میری تو دل مردم ..
رویم را طرفش میکنم و میگویم :
جمعیت رو ببین دارم زیر پامو نیگا میکنم نیوفتم که اگه بیوفتم دیگه ...
سری تکان داد و رو به محدثه گفت : بیا فاطمه رو وسط کن
محدثه دستش را از عقیله جدا کرد و به طرفم امد حالا هر دو دستم بند بود و چادرم روی زمین ، به ناچار با همین وضع به راه افتادیم که محدثه ناله زد :
+تشنم شد
عقیله در جوابش گفت:
باید همین دور و بر ها کلمن باشه من چند جا دیدم.
با سر تایید کردم و گفتم:
اره منم دیدم با اینکه چشام ضعیفه ولی فکر کنم دارم یکی میبینم .
عقیله هم انگار چشمش خورده بود که گفت بله منم دیدمش و کم کم به ان سمت رفتیم .
بعد از اب خوردن تازه متوجه شدیم که از بقیه جدا شده و ان ها رو گم کرده ایم ...
همان لحظه مردی به طرفمان امد و نفری یه کارت به سمتمان گرفت که بعد از برسی دعای فرجِ حک شده ی روی ان را دیدیم.
کارت را کنار کارت هایی که در گردن داشتیم گذاشتیم.
عقیله گفت : اگه میخایم راست راستی خودمونو گم کنیم الان وقتشه هااع
که محدثه گفت: اره راس میگه :
همین که خواستم نظرم را مطرح کنم
عباس داداش محدثه از پشت سر ظاهر شد و گفت:
شما اینجایین ..
اونوقت گفتم با بقیه همراه باشین.
حالا بیاین بریم که خیلی دور نشدن..
به ناچار پشت سرش رفتیم...
و بعد از تپتیشی دوم که از اولی خیلی شلوغ تر بود وارد محوطه حرم شدیم .
با دیدن شال های زرد رنگ روی دوش بقیه به انها ملحق شدیم و کناری ایستادیم بعد از اینکه رنگ رنگی چند نکته را گوشزد کرد و ساعت خروج از حرم را اعلام ...به طرف کفشداری رفتیم .
دو سبد بزرگ کرم رنگ پیش رویمان قرار گرفت هر کس کفش یا دمپایی هایش را داخل انداخته وبعد از یک تپتیشی کوچولو و البته شلوغ دیگر وارد حرم شدیم
کفشم را در اورده وقبل از اینکه بخواهم خم شوم ان ها را در دستانم بگیرم عقیله کفش ها را برداشت و گفت من میبرم دمت گرمی نصیبش کردم و منتظرش ایستادم که با محدثه بر گشتن همراه بقیه جلوی درب ورودی ایستادیم و خواستم سلام دهم که قاطی کردم زیرا که فقط اسم امام جواد (ع)یادم بود.
رو به مامان ماشینی در حالی که هنوز دست بر سینه بودم گفتم :به کی سلام بدم؟!
تک خنده ای کرد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت امام موسی کاظم(ع) و امتم محمد تقی(امام جواد)(ع)
باشه ای گفتم و سلامم را تصحیح کردم
رو به عقیله کردم که اشک چشمانش را پاک میکرد
لبخندی به رویش زدم و گفتم بریم؟!
بله ای گفت و با هم به سمت فرش پهن شده ی وسط صحن رفتیم .
اذان در حال گفتن بود که ذهنم یکباره به طرف مشهد رفت...
اخرش نطلبید امسال
دلم برای اب های زلال سقا خانه اش تنگ شد
دلم برای نشستن روبروی پنجره فولاد پر کشید.
شایدم دلم برای حوض پر اب روبه روی ایوان طلایش تنگ است.
دلم خواصت به یکباره دست بر سینه نهاده و رو بروی ضریحش ندای اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا سر دهم...
دلم خواست الان در حرمش باشم و صدای نقاره زدن هنگام اذان مغربش را در گوش هایم ذخیره میکردم..
نگاهی به ساعتِ در حرم انداختم واقعا ساعت هشت بود یا من رویایم در چشم هایم تاثیر گذاشته و همه چیز را یک نشانه ای از امام رضا (ع) میدیدم
اینجا بوی رضا را دارد ...
تعجبی هم نیست. در کنار ضریح و مرقد پدرش موسی کاظم و پسرش امام جواد به سر میبرم .
نشد به پابوست بیایم ولی الان در کنار دو تن از عزیزانت هستم.
قطعا گذرنامه ی کربلا امدنم اول به دست شما امضا شده
میدانم ضامنم شدی ...
کاش در ادامه هم پناهم دهی ..
با بلند شدن عقیله از کنارم سرم را بالا گرفتم
ادامه دارد...
#هر_روز_با_قران
صفحه 214
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》