eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌بیست‌و‌هفتم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 این دوری چقدر طول میکشد؟! نکند فراق دوریت اندازه ی فراق یوسف
🌿🌸 به زیارت رفتند ، من و عقیله جز دسته ی دوم بودیم که به طرف ضریح رفتیم .. قبری که به صورت تکی قرار دارد، مزار حکیمه خاتون و سه قبر دیگر به ترتیب از چپ به راست یا پایین به بالا متعلق به امام علی النقی(علیه السلام)، امام حسن عسکری(علیه السلام) و نرجس خاتون، مادر امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هست . بعد از زیارت با عقیله گوشه ای رفتیم تا نمازی بجا بیاوریم. روی صندلی کنار خانومی نشستم . و عقیله کنارم شروع کرد به اقامه نمازش... خواستم نیت کنم که خانم کناریم با دست روی شانه ام زد و با ادا هاش معلوم بود میخواهد بگوید نمازت نمیرسد و بهتر است روی زمین نماز بخوانم .آخر او چه میدانست که من سه سال است نمازم را در اوج نوجوانی نشسته میخوانم. لبخندی به رویش زدم و در حالی که سعی در کنترل اشک هایم داشتم دستم را به چپ و راست تکان دادم و همزمان با بغض لب زدم: نمیتونم و شروع کردم به نماز خواندن نمازم که تمام شد تسبیح را برداشتم که عقیله گفت : چی میگفت این خانوم .؟ وقتی نمازمو تموم کردم دیدم همش داره نگات میکنه. گفتمش : گفت چرا نشسته نماز میخونی و... بعد رومو طرف جای همون زنه چرخ دادم که فکر کنم دست بردار نبود و دنبال جوابش بود .. رو به عقیله گفتم ول کن نیس که اگه هم بلند بشیم بریم بی احترامیه بیا تو یه چیزی بگو بهش پانتومینت خوبه توع ، که خندید و به سجده رفت وبعد بلند شد و ایستاد جلوم و گفت پاشو بریم . با چشم به زنه اشاره کردم که میخ منو عقیله بود که عقیله بدون معطلی دستمو گرفت و گفت حالا تو پاشو این خودش متوجه میشه هیچی دیگه ... یه دوری تو حرم زدیم دوباره زیارت کردیم و به طرف زیر زمین حرکت کردیم چون پله هاش به پایین میخورد کار راحت تری بود و بعد از اینکه عقیله رو قانع کردم که برای بالا اومدن هم میتوانم بلاخره رضایت داد و با هم پایین رفتیم. سرداب مقدس يا سرداب غيبت در زيرزمين خانه امام حسن عسكري(ع) قرار داره. بنابر گزارش‌هایی که شنیدم، حضرت صاحب(عج) نيز در زمان حيات و زندگی پدرش و پس از آن در اين مكان ديده شده و علت نام‌گذاری اين مكان به سرداب غيبت همين هستش. بر اساس تاريخ و رواياتی که گفتند، امام مهدي(ع) از هنگام ولادت در اختفا به سر می‌برد و بنا به مصالحی محل تولد و زندگی او آشكار نبود و بعد از رحلت پدر عزیزشان، غيبت صغرای آن حضرت، آغاز شد. صاحب الزمان(عج) بعد از نماز گزاران بر پيكر پاك پدر و تدفين آن حضرت، وارد منزل شد و ديگر كسی آن حضرت را در اجتماع و در ميان مردم نديد. خانه پدر حضرت حجت.(عج).، دو قسمت داشت؛ يك سمت براي مردان و قسمت ديگر براي زنان، يك سرداب هم زير اتاق‌ها قرار داشت. كه در روز‌هاي گرم، اهل خانه در آن سرداب زندگی می‌كردند. هر جایی که اینجا بود را زیارت کردیم و گوشه ای ایستادیم که سر و کله ی محدثه پیدا شد و پشت سرش هم حسنا به سمتمان امد ...! حالا که فکر میکنم واقعا ما در جایی ایستاده ایم که امام زمانمان بوده و هست؟! یا صاحب الزمان صدایم را از درون دلم میشنوی؟ میخواهم صدایت کنم تا شاید با دعایی که اینجا میکنیم ظهورت جلو تر بیوفتد بله آقا میدانم گناه کارم ولی فضل تو که کم نیست! هست؟! یا مهدی کاش مردم زمانه پی میبرند که باید برای فرجت کار کرد تنها دعا کارساز نیست . ..... به قول استاد رائفی پور: عرصه ی آخر الزمان عرصه ی بشین یکی بیاد کاری بکنه نیست... بشینیم دولت یه کاری کنه ... بشینیم سازمان تبلیغات یه کاری کنه.... بشینیم فلان مجموعه یه کاری کنه... باید اینا رو ول کنیم... اگه قرار بود بشینیم دست رو دست بزاریم.. که اون زمان حمله نظامی به ما شد آقا بشینیم ارتش بره دفاع اگه به اون بود که اون موقعه اون بنی صدر و اون داستان ها و یه سری اعدام ها و فرار و یه شلم شوربایی بود... اونجا چی شد؟!مردم خودشون اتش به اختیار کردن... اون زنه نمیدونست چیکار کنه روغن داغ میکرد میپاشید کله ی عراقی ها... یکی برق وصل میکرد به دست گیره در و خیلی از کارهای دیگه.. مهم این بود که هدف داشتن... اونم هدفشون یکی بود..اینکه این شهر نباید سقوط کنه... حالا هم هدف یه چیزه این شیعه خونه ی امام زمان (عج) نباید سقوط کنه... اتش به اختیار.. بسم الله هر کاری از دستت بر میاد انجام بده... مایه داری ؟! دو تا خونه بساز بده دست دوتا جوون بگو دو سه سال ازت اجاره نمیگیرم... کجا شناسایی کن؟! تو محله تو مسجد تو حسینه -پسرم چرا ازدواج نمیکین + پول ندارم -بیا برو تو این خونه دو سالم اجاره نمیخوام.. بیا این خدمتتونه میدونی چرا؟! چون وقتی ازدواج میکنه گناه نمیکنه وقتی گناه نمیکنه اون گناهه مانع ظهوره دیگه... یه راه از موانع ظهور برداشته میشه... مهندسی؟! خونه ها رو واسه شیعه امام زمان میسازی درست بساز رُفتِگری ؟ زیر پای شیعه ها رو تمیز جارو کن. معلمی؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 210 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
『‌‌‌‌🌦』 میگم‌رفیق! حیفه‌ حیفه‌بچه‌شیعه‌گناه‌کنه... ماکه‌منتقم‌خون‌حاج‌قاسمیم‌ ما‌که‌منتظر‌ظهور‌آقاییم حیفه‌گناه‌کنیم... به‌قول‌ آیت‌اللہ‌جوادی‌آملے : مملکتی را که شهـدا پاک کرده اند آلوده نکنیم... نگاه‌چقدر‌قشنگه‌.. خوب‌گوش‌کنید‌ یه‌صدایی‌میگه‌هنوز‌حسین‌این‌زمونه‌تنهاست بس‌نیست‌رفیق آی‌شهدا‌ میشه مارو‌به‌خلوتتون‌راهی‌بدید!؟ <@shohadae80🌱>
بزرگترین‌خیانتم به اقا زمانے‌بود‌کہ‌گفتم‌دوستت‌دارم اما‌لذت‌گناه‌را‌بہ‌لبخند‌توترجیح‌دادم‼️:) 💔 @Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌بیست‌و‌هشتم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 به زیارت رفتند ، من و عقیله جز دسته ی دوم بودیم که به طرف ضری
🌿🌸 معلمی؟خوب بچه ها کتاباتون فلان بهمان اینا نه هااا هر روز یه اتفاق جدیده بعد ۶سال بچه ها دستت بودن چیکار کردی؟ عین بچه خودت سوختی ؟! یا نه حواست فقط به حقوقه بود؟ مسئول جمهوری اسلامی هستی شما؟! مسئول شیعه خونه ی امام زمانی؟ کجای کاری ؟! ربط تو با مهدویت چی هست؟ ربط تو به امام زمان چیه؟! بابا برید صحیفه ی امام بخونید اگه یه مسئولی تو جمهوری اسلامی دغدغه ی مهدویت نداشته باشه.. خائنه خیانت کرده یعنی قد اون بچه کوچولوعه یتیم عراقی هم نیستی که هیچی نداره بیاد پذیرایی بکنه از زائرای اربعین میاد وایمیسته میگه بیا من پاهاتو میتونم بمالم که ...دست که دارم اتش به اختیار واقعا کجای کاریم؟! صدای محدثه بود ک منو از افکارم بیرون اورد ...کم کم بریم ولمون نکنن یهو عقیله گفت : نه بابا ببین چند نفر از همسفرا اینجا نشستن البته خودمون بریم تا از پله ها میریم فاطمه میاد دیر میشه بهتره الان بریم که دیگه سریع نیاد بالا بیوفته... با سر تایید کردم و به راه افتادیم که از قضا راهو گم کردیم و وایساده بودیم که یهو یه مرد عرب رد شد چون یهویی بود و کاشی های کف هم چرب بودن و جوراب هم به پا داشتیم باعث شد بیوفتم حالا هر چهار نفر بهت زده داریم نگاه میکنیم که مرده طرف خانوما چیکار میکنه که فهمیدیم ما اومدیم طرف مردا... هیچی دیگه همین که بلند شدم رنگ رنگی هم جلومون ظاهر شد و گفت: شما اینجا چیکار میکنید؟ عقیله در جوابش گفت راهو انگار گم کردیم از کدوم طرف باید بریم؟! اقای یکرنگی اشاره ای به پشت سرمون کرد و گفت : همین راهو که اومدین بر گردین پله ها احتمالا سمت راستتون باشه...بعد از لحظاتی گفت : صبر کنید بیاین اینجا و به طرف آسانسور رفت و گفت سوار شین یه مرده و دو تا پسر کوچولو که انگار خوششون اومده بود و هی بالا و پایین میرفتن ،داخل بودن و فقط سه نفر از ما میتونست وارد بشه . بنابر این با محدثه سوار شدیم و منتظر عقیله که حسنا اومد داخل و اون مرده داخلی دکمه آسانسورو زد و عقیله جاموند .... همین که بالا رسیدیم و پا از آسانسور گذاشتیم بیرون رنگ رنگی هم رسید و من بدون فکر کردن و با تعجب گفتم چقدر سریع، دنبال ما حرکت کردین که با خنده رو به ما گفت: ماشاءالله نداره؟! من:😬ماشاءالله محدثه:😐ماشاءالله حسنا:😁ماشاءالله خلاصه به سمتی که قبلا گفته بودن جمع بشین رفتیم و بعد از چند دقیقه عقیله به همراه خاله سمیه و خاله معصومه و مامان بشرا و مامان معصومه اومدن و بعد از لحظاتی دیگه مامان محدثه و مامانی هم اومدن و وقتی همه جمع شدن به سمت اتوبوس ها رفتیم... برای اینکه اتوبوس ها به پارکینگ رفته بودن و پارکینگ هم دور بود باید سوار یه اتوبوس دیگه میشدیم تا به اونجا برسیم ... این اتوبوسه هم هی میرفت و میومد بازم جای ما نمیشد . وقتی دوباره بر گشت مامانی ماشینی حسنا رو فرستاد داخل تا جا بگیره حسنا هم رفت و رو صندلی نشسته بود که یهو همه هجوم اوردن و اتوبوس پر شد و حسنا زد زیر گریه 😂🤦🏻‍♀️اتوبوس هم حرکت کرد. هیچی دیگه...اونا رفتن ما هم به پیشنهاد دایی جان زیر یه چیزی که شبیه سایبون بود ایستادیم.چند تا مأمور که همون حوالی بودن . به ما میگفتن اهل پاکستان که همزمان منو عقیله و محدثه بند های کارتای توی گردنمون رو نشون دادیم و گفتیم ما ایرانی هستیم... و بازم باور نمیکردن و ما باز میگفتیم ایرانی نحن ایرانی انگار زبون محلی ما رو که شنیده بودن و لباس بندری هم تن بعضیا بود ما رو پاکستانی حدس زده بودن آخرش دایی جان سه تا ایرانی را به محکم طرفش گفت و رو به ما گفت این اتوبوس نمیاد اگه موافقین تا با پای پیاده بریم و از بس هوا گرم بود همه مهر تایید زدند و ما بلاخره با پای پیاده به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم... دم در بودیم که دایی جان در حالی که یکی از بچه ها رو که نمیدونم بشرا بود یا معصومه از بغلش پایین اورد وگفت: تو چشام خاک رفت و مامانی ماشینی بهش پیشنهاد سرمه زدن داد یه لحظه دایی جان رو با چشمای سیاهه سرمه کشیده تصور کردم.💁🏻‍♀️😄 بعد از فرستادن صلواتی ماشین حرکت کرد. وقتی جا و جاگیر شدیم عقیله پیشنهاد داد کیک و آبمیومون رو بخوریم . بلند شد و هر چی بالا رو نگاه کردیم نبود.. همونطور که می نشست گفت: نیست فک کنم یکی اشتباهی ورداشته ... که همون موقعه رنگ رنگی هم برای شمارش افراد کنارمون رسید و گفت : چیزی گم کردین؟! عقیله رو بهش گفت : نه چیز خاصی نبود آبمیوه و کیک منو فاطمه بالا گذاشته بودیم حالا میخواستیم بخوریم که نیست... اقای یکرنگی سری تکون داد و برگشت بعد چند دقیقه که با عقیله گرم صحبت بودیم یهو اومد بالا سرمون و یه آبمیوه و کیک به سمت عقیله و یکی هم سمت من گرفت و گفت : اینم واسه سلفیهای گروهمون تشکری کردیم و رفت... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 211 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭🖇 ________________ روزه‌میگیرم،مغرورمیشم نمازمیخونم،مغرورمیشم بعدتوبیوم‌میزنم:مابرای‌رضای‌ خداکارمیکنیم‌خودشیطان‌هنگ‌میکنه‌که.. 🌱|Shohadae80
💢 اولین تصویر از سرباز شهید دهه هشتادی منتشر شد 🔹 وی ساعتی قبل در تهران بر اثر درگیری با شرور چاقوکش مجروح و به درجه رفیع شهادت نائل گردید 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌بیست‌و‌نهم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 معلمی؟خوب بچه ها کتاباتون فلان بهمان اینا نه هااا هر روز
🌿🌸 حالا وارد بحث سراسری (صحبت بین افرادی که کنارمون بودن) شده بودیم و همه با هم داشتن حرف میزدن ... بعد از چند ساعت بلاخره ماشین یه جا ایستاد ک به گفته اقای یکرنگی : مرقد محمد بن علی الهادی(ع)  مشهور به سید محمدو سَبْعُ الدُّجَیل (شیرمرد دُجیل)، فرزند امام هادی(ع) است که بعضی فکر می‌کردند امامت پس از پدرش به او می‌رسد اما با مرگ او در زمان زندگی پدرش این گمان برطرف شد و روشن شد که امامت بعد از امام هادی(ع) به امام حسن عسکری(ع)می‌رسد. همه پیاده شدند و به طرف این زیارتگاه برای اقامه نماز ظهر و زیارت و نهار میرفتند بعد از مکافاتی که برای وضو گرفتن داشتیم به طرف حرم رفتیم و زیارت کردیم و در کنار صریح نماز ظهر و عصر را خواندیم به دیوار تکیه داده و عقیله هم رو برویم محدثه کنارم و بقیه هم هر یک جایی از حرم را نشسته بودن دو سه تا زن در کنار دیوار روبه رویمان از سمت چپ نشسته وبه وسیله ی شی هایی که جلوشان بود فال میگرفتن. چند تا از زن های همسفر رفته و به نوبت فال میگرفتن. از آنجایی که به چنین خرافات هایی عقیده نداشتم در بند نبوده و صدای خاله سمیه را شنیدیم که میگفت:خانما هر کی نماز خونده بیاد بریم غذا خوری ... خلاصه بلند شدیم و بعد از سختی کشیدن برای پیدا کردن کفش هایمان از بین انبوهی از کفش دم درب به سمت غذا خوری رفتیم ... در حیاط انگار نذری میدادند که جمعیتی از زن و مرد جلو ی ماشینی ایستاده بودند ... دم درب سالن رسیدیم‌. منتظر ایستادم تا بقیه به داخل بروند تا به راحتی یک پله زیر پایم عبور کنم همین که خواستم داخل شوم یه مرده دستشو گرفت جلوم مونده بودم چی بگم که یهو هم محدثه از داخل اومد جلوم و گفت :چرا نمیای رنگ رنگی هم از راه رسید و رو به مرد گفت: ایرانی..(ینی واقعا من شکلم به کجایی ها میخورد 😐 این از این اون هم از اون خانوم عرب که فکر میکرد عربم ) بین مامان ماشینی و محدثه نشستم و بعد از گذشت چند لحظه متوجه عقیله شدم که از دم اتوبوس تا الان هیچی نگفته بود 🙄🤏🏻 عقیله چشامو که باز کردم متوجه شدم خوابیدم نگاهی به کنارم انداختم که در کمال تعجب به دور و بر سرک کشیدم یعنی فاطمه کجا رفته بود ماشین هم که در حرکت بود . وقتی به صندلی پشت نگاه کردم: کنار مادرش بود... پرسیدم: یهو کجا غیبت زد... جواب داد:اومدم اینجا تو راحت تر بخوابی.. انگار رسیده بودیم ‌به مکانی که اقای یک رنگی ندای پایین آمدن را داد بعد از اینکه همه پایین رفتن پایه فاطمه رو پایین پله های اتوبوس گذاشتم و همین که خواستم کمر راست کنم دستشو بگیرم محدثه دستشو گرفت و یه دست دیگشو تکیه داد به بدنه اتوبوس ...میخواستم دستشو من بگیرم که محدثه زود تر گرفت منم قهر کردم بعد از اینکه نماز خوندیم به گفته ی سمیه به سمت رستوران رفتیم و بدون اینکه به فاطمه محل بزارم وارد شدم و کنار حبیبه نشستم... بعد چند دقیقه محدثه و فاطمه اومدن و جلوم نشستن ... سرمو یه لحظه بالا آوردم که فاطمه گفت: چیزی نمیگی چیزی شده؟! که در جوابش با اینکه دلخور بودم فقط سر تکون دادم. ولی انگار ول کن نبود که دوباره زمزمه کرد: یهویی قهر شدی؟! چیزی نگفتم و به سیب سبز و بزرگ جلو روم زل زدم ... سیبو از جلو روم ورداشت و ادامه داد! میدونم که قهر نیستی ، الکی هم اداشو در نیار که بلد نیستی... غذا رو اوردن و همه مشغول شدن قاشقو تو برنج فرو بردم و چیزی نگفتم : اونم بی تفاوت ظرف غذا رو باز کرد و گفت : اِی خدااااااع الکی قهر نکن و دلیل حرف نزدنتو بگو البته بعد غذا... منم به غذام ادامه دادم . همین که اولین قاشقو گذاشتم دهنم بقیه خندیدن... سرمو که اوردم بالا عه😂 قاشق یکی از همسفرا شکسته بود.. یکی صدای رنگ رنگی زد گفت قاشق بیاره دوباره اومدم لقمه بعدی رو وردارم که صدای چیریک شکستن یه قاشق دیگه اومد... 😂 یعنی کلا یه وعضی بود ... آخرش هم قاشق بیشتر افراد شکست و بعضی ها با دست و بعضی ها هم با یک قاشق دیگه غذاشونو به پایان رسوندن البته اینم بگم که فکر کنم یه بسته قاشقو اون روز فقط میز ما شکستن... وقتی نهار تموم شد قبل از اینکه فاطمه بازجوییشو شروع کنه بدون اینکه نگاهی بهش بندازم بلند شدم و به همراه بقیه زود تر رفتم به طرف اتوبوس‌.. بعد از اینکه از محوطه ی حرم خارج شدیم ... با زینب و حبیبه و خانم دهیار و بشرا و معصومه کوچولو...به سمت اتوبوس میرفتیم که متوجه شدیم راهو گم کردیم حالا هم هر چی میگشتیم پیدا نمیکردیم.. آخرش بعد از چقدر راه رفتن و ترس و خنده و جست و جو اتوبوس نمایان شد و ما بلاخره با یه خداراشکر سوار شدیم... وقتی داخل شدیم انگار بقیه زود تر از ما رسیده بودن چون هم محدثه و هم فاطمه رو میدیدم... با رو برگردونی داخل صندلی شدم و کنار پنجره نشستم و سرمو به طرف بیرون سوق دادم. با اینکه قهر بودم ولی صدا شو میشنیدم گفت: قهری هنوز؟ ادامه دارد...
ساعتی پیش عبدالجبار مختوم نژاد متولد سال ۱۳۸۰ در تهران به فیضِ شهادت رسید:)💔 +دهه هشتادی ها غوغا میکنند..!
ب وقت حـاج‌قـاسم💔😔 1:20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 212 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》