🍂 چرا اسمت همش الله داره!؟
آزاده، کرامت امیدوار
•┈••✾✾••┈•
عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟
آنجا باید سه اسمه میگفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت:
عین الله (خودش)،
خیرالله (پدرش)
شکرالله (پدربزرگش)،
نصراللهی (فامیلیش)
آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !!
یعنی همش الله الله الله!
معلومه داری منو دست میندازی! یا حزباللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره!
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🍂 آن اتفاق شیرین ۲
احمد یوسف زاده
از کتاب اردوگاه اطفال
┄═❁๑❁═┄
غرق در آن نعمتهای خداداد بودیم که یک نفر داد زد: «نخورین!» آسایشگاه ساکت شد. صدا ادامه داد: «نخورین آبجو دارن. این شکلات ها با آبجو درست شدن!»
دلمان نمیخواست خبر راست باشد، ولی بود. روی یک نوع از شکلات ها این عبارت انگلیسی را خواندم: mixed with beer (مخلوط شده با آبجو) تا آن لحظه یک عالمه از شکلاتها را خورده بودیم. عده ای رفتند دهانهایشان را آب کشیدند. بعضی هم نشنیده گرفتند. با حسرت شکلاتهای آبجویی را دور ریختیم سیگارهای خوش خط وخال تهدیدی جدی بودند برای نوجوانان اسیر. چند نفر که سیگاری بودند نق می زدند و سهمیه سیگارشان را می خواستند. روی بعضی از بسته های سیگار عبارتی خطرناک تر از آنچه روی شکلات ها دیده بودیم دیدیم.
نوشته بود "توتون این سیگار با ویسکی مخلوط شده است!" ارشدها تصمیم گرفتند سیگارهای مسئله دار را نابود کنند! با موافقت اسرا این کار انجام شد. هزاران نخ سیگار توی سطل آب خمیر شدند وقتی خبر به گوش نگهبانها که همه سیگاری بودند رسید، کار از کار گذشته بود. رحیم به علیرضا ولی پور گفته بود: «شما عقل توی سرتان نیست چرا سیگارها را نابود کردید؟ میدادید به ما به جایش شکر برایتان می آوردیم!» علیرضا گفته بود "تجارت حرام، حرام است." رحیم، مأیوس از داشتن حتی یک نخ سیگار، فقط فحش داده بود. کار دیگری نمی توانست بکند. قانون منع استفاده از کابل هنوز پابرجا بود. سیگارها رفته بودند اما ما هنوز خوراکی های خوشمزه ای داشتیم که مورد طمع سربازان عراقی باشد. آنها انتظار داشتند از آن سفره رنگارنگ که فقط برای ما پهن شده بود سهمی داشته باشند. اما برای نگهبانها ممنوع بود که حتی از غذای اسرا بخورند، چه به شکلات و شیرینی.
یک هفته بعد چیزی از آن همه خوراکی های خوشمزه در کیسه هایمان باقی نمانده بود اما صابونهای عطری را نه برای شست و شو که برای خوشبو کردن لباسهایمان نگه داشتیم؛ تا سالها.
پایان خاطره
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اعدام بعد از فرار..
«احمد چلداوی»
┄═❁๑❁═┄
🔻 بعد از فرار از اردوگاه و دستگیری مدتی ما را شکنجه کردند بعد به ما گفتند اگر وصیتی داریم به هر کدام از اسرا که دوست داریم می توانیم بکنیم ، چقدر اینها مذهبی شدند! ما دستشان را خواندیم و گفتیم وصیتی نداریم ما را بردند برای اعدام، ما را به چوبه اعدام بستند ولی باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. آنها قصد داشتند ببنید به چه کسی وصیت می کنیم تا آنها را به عنوان همدست ما شناسایی کنند اما جوابی نشنیدند. با دستور فرمانده جلادها از ما فاصله گرفتند. با فرمان "اسلحه ها مسلح" صدای گلنگدن ها بلند شد. ای بابا مثل این که این بار محاسباتمان اشتباه از آب درآمد. اینها دارند راستی راستی ما را میکشند. عجب حیواناتی هستند اینها! ايها الناس کسی نیست به اینها بگوید فرار کردیم که کردیم آدم که نکشتیم...
🔻 فرصتی باقی نمانده بود. هر لحظه منتظر شنیدن صدای رگبار بودم. چشمانم را محکم روی هم فشار دادم. دیگر خیلی طول کشید. احتمالاً شهید شده ام اما چرا صدای رگبار را نشنیدم؟ چرا هیچ دردی احساس نکردم؟ خُب شاید خدا خواسته شهادتم بدون درد باشد. حالا اولین شهیدی که به استقبالم میآید احتمالاً باید امیر کریمی باشد. یا شاید هم علیرضا معتمد زرگر، شاید هم حاج اسماعیل فرجوانی، چون او خیلی به فکر نیروهایش بود و همیشه از احوال آنها جویا میشد و به آنها سرکشی می کرد. الآن سه سال و دو ماه بود که سراغم را نگرفته بود. پس ملک الموت کجاست؟ اما نه، آنها هنوز شلیک نکردهاند. در همان لحظه صدایی به گوش رسید که این اعدامی ها مشمول عفو ملوكانه سيد الرئيس صدام قرار گرفته اند و قضیه با برگرداندن ما به همان اتاقک خاتمه یافت. خداییاش حیف شد کاش شهید میشدیم و از این شکنجه ها خلاصی می یافتیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🍂
🔻 باغ ملکوت
قسمت ۵۴
خاطرات آزاده
مهدی لندرودی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
▪︎ در یک عصر دلانگیز، بچهها دور هم جمع شدند و به تماشای کارتونهای محبوبشان روی تلویزیون دائمی پرداختند. وقتی وقت اذان فرا رسید، یکی از بچهها به سمت در رفت و اذان گفت. همه بدون استثنا از جا بلند شدند و به نماز ایستادند. من هم وضو گرفتم و جانماز و مُهری که تا آن روز ندیده بودم، به من دادند. ما معمولاً با سنگ نماز میخواندیم، اما اینجا بچهها با مهر و جانماز نماز میخواندند. اکثر آنها نماز را با نافلههای مربوطه میخواندند و یک جلد قرآن بود که هر بیست دقیقه دست به دست میچرخید.
آقای ترابی، دبیر مسن و با معلومات از اهالی مازندران، در آنجا تدریس میکرد. او از زمانهای گذشته با نهضت اسلامی و علما همراهی کرده بود. هر ساعتی که میگذشت، احساس اسارت را فراموش میکردم. فردای آن روز، وقتی برای قدم زدن به حیاط رفتیم، جو عجیبی میان بچهها حاکم بود. لباسها را در تشت میانداختند و وقتی به دنبال آب میرفتند، میدیدند که لباسهایشان شسته شده و روی طناب پهن شده است. بسیجیهای کهنسال و جوان در کنار هم، در حالتی روحانی و شگفتانگیز بودند.
بسیاری از بچهها جزءهای قرآن را حفظ کرده بودند. یکی از بچهها که به او دکتر میگفتند، ۲۵ جزء قرآن را حفظ کرده بود. اگر به کسی میگفتی که با تو کار دارد، میگفت: «فردا نه، پس فردا بعد از ظهر ساعت سه الی پنج فرصت دارم» زیرا همه در کلاسهای زبان، فیزیک، زیستشناسی و اخلاق شرکت میکردند.
وقتی فهمیدم که هفتاد و پنج نفر از چنین افرادی را به جای بیست و پنج نفر ما به ملحق بردهاند، غمی در دلم نشسته بود. آنها را صد روز تمام صبح و عصر کتک میزدند. با جعفر زنوزیان، غواص و متولد ۱۳۴۹، گرم گرفتم و هر دو با یک پتو میخوابیدیم.
آقا مهدی از من پرسید: «نام تو را برای قرآن بنویسیم؟» گفتم: «هر روز باید بخوانم؟» و او پاسخ داد: «نه، هر سه روز بیست دقیقه قرآن دست تو میافتد.» قبول کردم و با آنها هماهنگ شدم. اسدالله تکلفی، مداح و متخصص در قرآن و تجوید، و سید حسین قشم که دیپلمه بود، کلاسهای متفرقهای داشتند.
روزی آمدند سراغ من و گفتند: «برای شما هم کلاس خواهیم گذاشت. حالا ما را نصیحتی بکنید.» گفتم: «دست بردارید. چه نصیحتی؟» آنها در حالتی روحانی و با دلهای پاک، نماز شب و روزه را واجب میدانستند.
بچهها هنگام درس خواندن، اسفنج را در سطل آب فرو میکردند و با آن بر زمین مینوشتند. آقا سیدی روزی به من پیشنهاد کرد: «آقا مهدی، حاضری یک تئاتر خوب برای بچهها اجرا کنی؟» گفتم: «از نظر من ایراد ندارد.»
قرار شد نمایشنامه «آشیانه گرگ» را بازی کنیم. به مدت دو هفته بدون نوبت به دستشویی میرفتیم و در آسایشگاه تمرین میکردیم. محمدعلی کوه کمری در کار تئاتر خبره بود و با مهارت تمام گریه میکرد یا میخندید. او شاه شد و من وزیر او شدم.
پس از دو هفته تمرین مداوم، نمایشنامه روی صحنه رفت و بچهها آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. بعداً همین نمایشنامه را دوباره بازی کردیم و خاطرات شیرینی از آن روزها برایمان باقی ماند.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#باغ_ملکوت #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐