eitaa logo
شهدا و ایثارگران صفادشت
217 دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
9 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا، و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadasafadasht ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 #فرزندانه #فرزند_شهید #سردار_رشید_اسلام #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی فرزند #شهید_سپهبد_سلیمانی ، سلاح به دست در نمازجمعه امروز کرمان سخنرانی کرد. هزاران #قاسم_سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند . دختر #سردار_شهید_سلیمانی در جمع نمازگزاران جمعه در شهر کرمان گفت : امروز من زینب #حاج_قاسم به شما می گویم ، داستان کربلا دوباره در عصر ما تکرار شد و علمدار محور مقاومت #تکه_تکه شد تا #ولی امرش آسیب نبیند ، علمدار رفت تا #ایران و #ایرانی بماند ، علمدار رفت تا #ناموس حفظ شود و او با #شهادتش حجت را بر همگان تمام کرد و به تمام دنیا نشان داد شیطان بزرگ کیست. آمریکا با ترور #پدرم بزرگ ترین و احمقانه ترین حرکت را کرد ، چرا که نه تنها #شهادت پدرم موجب #ضعف ایران و جبهه مقاومت نشد، بلکه تمام آزادی خواهان و جوانان سراسر دنیا را بیدار و #وحدت میان مردم را بیشتر و بیشتر کرد. #پدرم به مانند شیشه عطری می ماند که با شکستن آن #رایحه خوشش در سراسر دنیا پیچید. هزاران #قاسم_سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند و شما تا آخر عمر بترسید و منتظر ما باشید . #انتقام زمانی برای ما معنی می دهد که رژیم آمریکا، صهیونیست و آل سعود دیگر وجود نداشته باشند . #انتقام_سخت سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان_عج ، سلامتی #مقام_معظم_رهبری ، شادی روح #امام_راحل و #شهدا #صلوات #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد #و_عجل_فرجهم 🌹🕊💐🕊💐🕊💐🕊🌹
💐🕊🌸🌺🌸🕊💐 همسر شهید از سختی‌های سال 63 می‌گفت. روایت می‌‌کرد: وقتی سراغ را از من ‌گرفت بردمش بهشت زهرا (س) قبر را نشانش دادم و گفتم اینجاست و دیگر خانه نمی‌آید. مات به سنگ قبر خیره شد و هیچ چیز نگفت . برگشتیم خانه . شب شده بود و سردی هوا خودش را در شب بهتر نشان می‌داد . وقتی کمی سردش شد شروع کرد به بهانه آوردن و گفت : مامان الان زیر آن سنگ توی این سرما می‌کند . برویم را بیاوریم خانه تا شود . حالا دیگر مانده بودم جواب این حرفش را چگونه بدهم. گریه می‌کرد و پا می‌کوبید که الان شده برویم و بیاوریمش خانه. کلافه شده بودم. یک پسر چند ساله بیشتر از این نمی‌تواند نبودن را درک کند. سختی‌هایی از این دست زیاد کشیدیم تا بچه‌ها با پدر کنار آمدند. روای : همسر سلامتی و 💐🕊🌸🌺🌸🕊🌸🌺🌸 @shohadasafadasht
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷 از سختی‌های سال 63 می‌گفت . روایت می‌‌کرد : وقتی سراغ را از من ‌گرفت بردمش بهشت زهرا (س) و قبر را نشانش دادم و گفتم اینجاست و دیگر نمی‌آید . مات به سنگ قبر خیره شد و هیچ چیز نگفت . برگشتیم خانه شب شده بود و هوا خودش را در شب بهتر نشان می‌داد . وقتی کمی شد شروع کرد به بهانه آوردن و گفت : مامان الان زیر آن توی این سرما می‌کند . برویم را بیاوریم خانه تا شود . حالا دیگر مانده بودم جواب این حرفش را چگونه بدهم . گریه می‌کرد و پا می‌کوبید که الان شده برویم و بیاوریمش خانه . کلافه شده بودم . یک چند ساله بیشتر از این نمی‌تواند نبودن را درک کند . سختی‌هایی از این دست زیاد کشیدیم تا بچه‌ها با پدر کنار آمدند . روای : شادی روح و سلامتی یادگاران 🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷 eitaa.com/shohadasafadasht
💐🕊🌸🌺🌸🕊💐 از سختی‌های سال 63 می‌گفت. روایت می‌‌کرد: وقتی سراغ را از من ‌گرفت بردمش بهشت زهرا (س) قبر را نشانش دادم و گفتم اینجاست و دیگر خانه نمی‌آید. مات به سنگ قبر خیره شد و هیچ چیز نگفت . برگشتیم خانه . شب شده بود و سردی هوا خودش را در شب بهتر نشان می‌داد . وقتی کمی سردش شد شروع کرد به بهانه آوردن و گفت : مامان الان زیر آن سنگ توی این سرما می‌کند . برویم را بیاوریم خانه تا شود . حالا دیگر مانده بودم جواب این حرفش را چگونه بدهم. گریه می‌کرد و پا می‌کوبید که الان شده برویم و بیاوریمش خانه. کلافه شده بودم. یک پسر چند ساله بیشتر از این نمی‌تواند نبودن را درک کند. سختی‌هایی از این دست زیاد کشیدیم تا بچه‌ها با پدر کنار آمدند. روای : همسر سلامتی و 🥀🍀🍃🕊🍃🍀🥀 کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 که یه تنه 6 ساعت جلوی داعش ایستاد یکی از فرماندهان تیپ استان حماء بود. که در تاریخ سوم آبان سال 1394 در استان حماء به رسید. نزدیک ساعت 12/30 شب به آنها حمله می‌شود و پدرم به همراه دو نیروی ایرانی و حدود 400 نیروی سوری بودند که بعد از آن حمله تمام نیروهای سوری فرار می‌کنند. همرزم پدرم همان ساعت اول زخمی می‌شود و تا ساعت 6 صبح بیهوش بود . وقتی به هوش می‌آید متوجه می‌شود که پدرم در تمام این مدت به تنهایی جنگیده است. همرزم پدرم تعریف می‌کند که پدر، او را کول می‌کند تا از معرکه نجات دهد، در همین حین پدر را هم می‌زنند و به می رسانند . راوی : کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 نخستین در زندان رژیم طاغوت پهلوی یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد. او علاقه داشت حتماً به پارچین برود. من یک موتور گازی داشتم. پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود. بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار می‌شوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی می‌رویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم. من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم. بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم. کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یک‌مرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم. تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمی‌شد و هوا کاملاً تاریک بود. پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دست‌هایم گرفته بودم و همین طور می‌رفتیم. مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک می‌فرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاء‌الله روشن می‌شود. من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم. ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم. راوی : 🌹 🕊 شادی روح و کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 نخستین نهضت بزرگ روح الله یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد. او علاقه داشت حتماً به پارچین برود. من یک موتور گازی داشتم. پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود. بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار می‌شوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی می‌رویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم. من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم. بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم. کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یک‌مرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم. تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمی‌شد و هوا کاملاً تاریک بود. پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دست‌هایم گرفته بودم و همین طور می‌رفتیم. مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک می‌فرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاء‌الله روشن می‌شود. من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم. ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم. راوی: 🌹 🕊 شادی روح و کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
🇮🇷🌴💐🇮🇷💐🌴🇮🇷 در یک جلسه‌ای که ایشان با بنی‌صدر شرکت کرده بودند، پدر ما، همان اول جلسه بلند شده و رفته بودند، حرف‌شان هم این بود در آن جلسه، بنی‌صدر بدون اینکه بسم‌الله بگوید شروع به حرف زدن در مورد مسایل مختلف جنگ و کشور کرد، ایشان هم بلند شده و به بنی‌صدر و آن جلسه می‌گوید که جلسه‌ای که در آن نام خدا برده نشود و با بسم‌الله شروع نمی‌شود، من در آن جلسه شرکت نمی‌کنم. اینقدر مسئله معنویت و توجه در این زمینه برایش مهم بود. راوی : کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
💐🕊🌸🌺🌸🕊💐 از سختی‌های سال 63 می‌گفت. روایت می‌‌کرد: وقتی سراغ را از من ‌گرفت بردمش بهشت زهرا (س) قبر را نشانش دادم و گفتم اینجاست و دیگر خانه نمی‌آید. مات به سنگ قبر خیره شد و هیچ چیز نگفت . برگشتیم خانه . شب شده بود و سردی هوا خودش را در شب بهتر نشان می‌داد . وقتی کمی سردش شد شروع کرد به بهانه آوردن و گفت : مامان الان زیر آن سنگ توی این سرما می‌کند . برویم را بیاوریم خانه تا شود . حالا دیگر مانده بودم جواب این حرفش را چگونه بدهم. گریه می‌کرد و پا می‌کوبید که الان شده برویم و بیاوریمش خانه. کلافه شده بودم. یک پسر چند ساله بیشتر از این نمی‌تواند نبودن را درک کند. سختی‌هایی از این دست زیاد کشیدیم تا بچه‌ها با پدر کنار آمدند. روای: همسر سلامتی و کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 نخستین نهضت بزرگ روح الله یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد. او علاقه داشت حتماً به پارچین برود. من یک موتور گازی داشتم. پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود. بعداً گفت: تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار می‌شوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی می‌رویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم. من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم. بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم. کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم، در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یک‌مرتبه خاموش شد، شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم. تا روستا راه زیادی مانده بود، اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمی‌شد و هوا کاملاً تاریک بود. پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت، من هم موتور گازی خاموش را روی دست‌هایم گرفته بودم و همین طور می‌رفتیم. مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: محمد! من یک می‌فرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن، ان شاء‌الله روشن می‌شود. من موتور را روی زمین گذاشتم، پدرم فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم. ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم. راوی: 🌹 🕊 شادی روح و کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht
🇮🇷🌴💐🇮🇷💐🌴🇮🇷 در یک جلسه‌ای که ایشان با بنی‌صدر شرکت کرده بودند، پدر ما، همان اول جلسه بلند شده و رفته بودند، حرف‌شان هم این بود در آن جلسه، بنی‌صدر بدون اینکه بسم‌الله بگوید شروع به حرف زدن در مورد مسایل مختلف جنگ و کشور کرد، ایشان هم بلند شده و به بنی‌صدر و آن جلسه می‌گوید که جلسه‌ای که در آن نام خدا برده نشود و با بسم‌الله شروع نمی‌شود، من در آن جلسه شرکت نمی‌کنم. اینقدر مسئله معنویت و توجه در این زمینه برایش مهم بود. راوی : کانال شهدا و ایثارگران صفادشت https://eitaa.com/shohadasafadasht