eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ✨🥀✨🥀✨🥀 🥀✨🥀✨🥀 ✨🥀✨🥀 🥀✨🥀 🥀✨ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... نویسنده: @shohaday_gommnam
مردی در حضور علی (ع) آمد و صیغه‌ استغفار و توبه را انشاء و ادا کرد..✏️ ( ) 🌷 3⃣شرط سوم این که حقوقی که از مردم در زمانی که معصیت کرده ای بر عهده تو هست باید به صاحبانش برگردانی. 4⃣چهارم این که حقوق خدا را که ترک کرده‌ای جبران کنی. 5⃣پنجم (بیشتر شاهد من بر سر این شرط پنجم است) این که خودت را مجازات کنی؛ یعنی آن قوای عاصی وجود خودت را مجازات کنی؛ انقلاب کنی. انقلاب بدون مجازات امکان پذیر نیست. ⚠️حال چگونه؟ این گوشتهای بدن تو که از معصیت و در حال معصیت روییده همه را آب کنی. 💧این گوشتهایی که الآن در بدن توست گوشتهای معصیت است. حرام خوردی و این گوشت‌ها در بدن تو روییده است. اینها را باید آب کنی. 6⃣ششم: تو لذت معصیت و تخلف و لذت کار بد را زیاد چشیدی، باید این را هم جبران کنی. 🌀مدت‌ها بر خودت سخت بگیری و رنج طاعت را متحمل بشوی. چه شب‌ها بوده که تو گذرانده ای در حالی که برای تو شب سَمور بوده است 1 و در کنار تو افرادی بوده‌اند که گرسنه و فقیر خوابیده‌اند. ( استاد مطهری ادامه دارد ✨ ) @shohaday_gommnam
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️ ( ) 🌷 ✨امام فرمود: گر مدّعی شوی که تو و خدا با هم صاحب این استطاعت و قدرت هستید، تو را میکشم (زیرا خود را شریک خدا و همدوش و همکار با خدا فرض کرده‌ای، و این کفر است) ☝️و اگر بگویی بدون خدا صاحب این استطاعت هستی، باز تو را میکشم (زیرا خود را مستقل و بی‌نیاز از خدا فرض کرده‌ای؛ این نیز کفر است، ⚠️زیرا استقلال در هر شأنی از شؤون مستلزم استقلال در ذات و منافی با امکان ذاتی و مستلزم وجوب ذاتی است). 🧔سائل پرسید پس چه بگویم؟ فرمود: 🖊انّک تملکها باللّه الّذی یملکها من دونک. فان یملّکها ایاک کان ذلک من عطائه، و ان یسلبکها کان ذلک من بلائه، هو المالک لما ملکک و القادر علی ما علیه اقدرک. 👈تو به مشیت و اراده حقّ صاحب استطاعت می‌باشی، در حالی که در همین حال خداوند صاحب مستقلّ این استطاعت است. (استاد مطهری ادامه دارد✨) @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌼سلام به تمامی محبین شهدا علی الخصوص، شهید والامقام، 🇮🇷شهید احمــدعلــے نیــرے🇮🇷 در این کانال،📚 کت
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃 رمان ✨تویی که نمی شناختمت 💫شهید احمدعلی نیّری💫 ❣ پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: "وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد.باور کنید😨 با همه‌ی عطرهای دنیایی فرق داشت!"😮 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ شب موقع نماز فرا رسید. در شبهای دوشنبه و غروب جمعه استاد حق شناس مجلس موعظه داشتند☝️ آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: « این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که از( برزخ و...) می گویند حق است.از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.» بعد استاد مکثی کردند و فرمودند: «رفقا،آیت العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند‌..اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود .چه کرد که به اینجا رسید!»😯 من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم ، به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!!؟ از دوستانش پرسیدم: "این شهید چند ساله بود"؟ گفت: ۱۹سال! 😧 دوباره پرسیدم: "در این مسجد چه کار می کرد، طلبه بود"؟ او جواب داد: "نه، طلبه رسمی نبود، اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد." آن شب به همراه چند نفر از دوستان و همراه استاد آیت الله حق شناس به منزل شهید رفتیم استاد وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: " به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند‌." بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است." حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند: "من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است"!! حاج آقای حق شناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند: "من رفتم جلو دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است.بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید." من با تعجب بسیار به سخنان استاد گوش می کردم .. آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشریت دست یابد!!؟ من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم. شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست. شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند. هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم. تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم. احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد. ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ 🔶ادامـــــه دارد....↩️ @shohaday_gommnam
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم،بانگرانی پرسید:《تنها؟!》 _چرا فکر میکنی تنها؟ +پس باکی؟ _آقا مصطفی! پلک چپش پرید:《بسم الله الرحمن الرحیم.》چشم هایش پر از اشک شد.زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم،گفت:《حداقل با آژانس برو،خیالم راحت تره!》 اما من پیاده آمدم.به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی،شانه به شانه ام.حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمیگذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی،مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیف شرعی به گردنت هست و غیب میشدی. حالا هم میخواهم مرا برسانی.مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد.این بار میخواهم برسم به آن بالا،به آن بالابالاها تا بفهمم چه خبر است.هرچند 《آن را که خبر شد خبری باز نیامد》. هوا نمور است،اما این گل آفتاب با سماجت میان دوخط ابرویت جا خوش کرده.میگفتی:《تو بچه شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟قلیه ماهی و خورشت بامیه وماهی هَشوُ و فلافل کجا،میرزا قاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟ولی قدرت خداروببین!تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش!این نشونه این نیست که روح ما به قواره جسم همدیگه س؟نشونه این نیست که از روز اول ناف مارو به نام هم بریدن؟》@shohaday_gommnam
🌻 🌹مادر شهید 🌹 🍁 بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه‌ام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد. اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم. زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه بپیچد. جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد. ☘نذر کرده☘ من نذر کرده امام حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت. من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت. وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. دعایش برای مادر شدن، مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمی‌دانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت. او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سال‌ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت. نمی‌توانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی می‌کردیم. و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت کن. خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را می‌زدم و با آنها می‌گفتم روضه داریم. مادرم دیوارها را سیاه‌پوش می‌کرد. زن ها دور هم دایره می‌گرفتند و سینه می‌زدند. به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد. همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود. انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود. ادامه دارد... ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─ @shohaday_gommnam ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه آشپزها ترسان جلو می‌روند سرلشکر به دهان هر کدام یک قاشق برنج می‌ریزد و می‌گوید: بخورید، قورتش بدهید . یونس خودش را با اجاق سرگرم می‌کند سرلشکر متوجه می‌شود و با عصبانیت داد میزند ، هو، نکبت... مگر حالی‌ات نشد گفتم بیایید جلو یونس معذرت خواهی می‌کند و پیش می‌رود . سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او می‌ریزد و می‌گوید ، شروع کنید. فقط مراقب باشید هر سربازی از گرفتن غذا خودداری کرد فوراً به من معرفی‌اش کنید . یونس در حالی که مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌هاست، منتظر فرصتی است تا برنج را از دهانش بیرون بریزد . خداخدا می‌کند سرلشکر وادار به صحبتش نکند ، والاّ مجبور می‌شود روزه‌اش را باطل کند یا روزه داری‌اش را فاش کند . یک لحظه به یاد ابراهیم می‌افتد . اگر او به مرخصی نرفته بود و اینجا بود با سرلشکر چه برخوردی می‌کرد . آیا اجازه می‌داد سرلشکر روزه‌اش را باطل کند . ... ‌══════°✦ ❃🌷❃ ✦°‌══════ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/19454
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین #قسمت_اول تهران ، خیابان
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه انقلاب که پیروزشد چند ماهی رفت جهادسازندگی، با تشکیل سپاه قم جزو اولین هایی بودکه پذیرش شد. واحدگزینش وبعدهم واحداطلاعات ، سنگرهای جدیدخدمتش به انقلاب ومیهن بود. چند ماهی از جنگ گذشته بودکه راهی جنوب شد. سال های غربت جنگ در سوسنگردو دزفول با گمنامی اش همراه بود.اما اوخیلی زودخودش را به همه شناساند، زمانی که پا در قرارگاه نصرگذاشت ودر عملیات های فتح المبین وبیت المقدس، چشم حسن باقری شد.شناسایی های شبانه روزی ، سرکشی به محورهای اطلاعاتی، تهیه نقشه و کالک های عملیاتی کارهای طاقت فرسایی بودکه او وهمرزمانش به خوبی از عهده آن ها برآمدند. روزی که پایش به تیپ ۱۷ بازشد، بارسنگینی را روی شانه هایش احساس کرد.فرماندهی یگانی که از نیروهای چندشهرستان با سلیقه های مختلف پا گرفته بود، کار آسانی به نظر نمی رسید،اما مهدی نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین صلوات 🌷 ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━