✍️#روایت | #مادرانه
⬅️ انتشار به مناسبت سالروز تشییع و خاکسپاری شهید علم الهدی و 3 نفر از یارانش در اول اسفند 1362
🔹 روز آخر بهمن بود. شب در هتل گفتند تصمیم تان چیست؟ بعد از مراسم تشییع اهواز، شهیدتان را می برید فسا یا...؟
سال 62 بود؛ نه راهیان نوری در کار بود؛ نه کسی می دانست بعدا چه خواهد شد...
🔹 نمی توانستم دل بکنم. تردید داشتم. گیر کرده بودم سر دو راهی. دلم می خواست حالا که پیغمبر (ص) زیارت چند ماه قبلم را قبول کرده و واسطه شده که فرخ بعد از 3 سال برگردد ، حداقل پیکرش در کنارم باشد توی شهر خودمان.
🔹 با آن همه سختی، آن هم در شرایطی که پیکر پاک بیشتر شهدای هویزه به دلیل پاره پاره شدن زیر شِنی تانک ها و بی پلاک بودن، شناسایی نمی شد و گمنام به خاک می رفت، بچه ات را از پیغمبر (ص) بگیری که ببری شهرت، حالا دوباره پس اش بدهی و بگذاری اش همان جا وسط بَر بیابان و دست خالی برگردی. سخت است دیگر.
🔹ساعتی بعد رفتیم منزل مادر شهید علم الهدی؛ حاج خانم علم الهدی با اینکه عزادار بود، اما خوب مهمان نوازی کرد...
قصه تردیدم را که شنید با قدری تأمل گفت:«این بچه ها با هم لباس رزم پوشیدند؛ دوشادوش هم جنگیدند، با هم شهید شدند و با هم پیدا شده اند. به نظرم اجازه بدهید از هم جدا نشوند و کنار یکدیگر بمانند. شما هم هر وقت بخواهید سپاه می آوردتان اینجا زیارت. شاید بعدا خودمان هم برای همیشه آمدیم پیش شان!!»
🔹 انگار آب ریختند روی آتش دلم. حرفی نداشتم روی حرف حاج خانم.
فقط گفتم:«فرخ را همینجا کنار همرزمانش بگذارید.»
👤 راوی: مرحوم حاجیه خانم مستدام (مادر شهید سلحشور)
📗 منبع: کتاب #آیه_های_سرخ_هویزه
#مادر_شهید_سلحشور
#مادر_شهید_علم_الهدی
#تشییع_شهدای_هویزه
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh