eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 شک ندارم نگاه به چهره هایشان عبادت است... عبادتی از جنس مقبول به درگاه الهی کاش شفاعتی شامل حالمان شود... شهدا ،گاهی نگاهی... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰 📌در منزل خوش اخلاق و قابل تحسین بود. به گفته مادرش: او گل سرسبد خانواده بود. با پدر، مادر، خواهر و برادرانش بسیار مهربان بود و همیشه به آن‌ها سفارش می‌کرد که به فقرا و بیچارگان کمک کنند و نگذارند آن‌ها طعم فقیری را بچشند. 🔰 به مادر می‌گفت: اولین چیزی که به منزل می‌آورید، مقداری از آن را به فقرا بدهید. 🔰 نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد و اسراف را از خصوصیات بد برای انسان‌ها می‌دانست و خود نیز در این امر بسیار کوشا بود که مبادا اسراف کند، چه در لباس و پوشاک و چه در غذا و خوراک. 🔰سرانجام ۱۳۶۵/۷/۴ در جبهه پیرانشهر و در حین درگیری با دشمن، دست در دست معشوق نهاد و تا اعلا علیین پرواز کرد. پیکر مطهر و معطرش را در گلزار شهدای نی‌ریز به خاک سپرده‌اند. فریدبهنام 🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی - ننه ،یوسف ،یوسف بلند شو !مگه مدرسه نمیخوای بری؟! چشمام رو باز کردم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به نگاهی به پنجره انداختم _هنوز زوده ،ننه بذار آفتاب بیاد بیرون - پاشو ننه کرامت از دیشب تا حالا داره تو تب میسوزه من می خوام برم ببینم میز عبدالله خان میگه چی بدم این بچه بخوره! تو خواب نمونی! تا اسم کرامت رو آورد از جا بلند شدم _چی شده ننه؟ کرامت که طوریش نبود؟! _نمیدونم ننه از دیشب که یه لقمه تخم مرغ خورد، این طور شده. تب و اسهال و استفراغ داره. بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم اون یکی اتاق دیدم مظلوم گرفته خوابیده و داروهای گیاهی که مادر جوشونده بود براش، کنارش بود‌ رنگش مث پلیته چراغ بود .احساس کردم از دیشب تا حالا این بچه نصف شده. بغض گلوم رو گرفت. آدم داداش کوچکشو خیلی دوست داره منم کرامت رو خیلی دوست داشتم. فاصله سنی ما دو سال بیشتر نبود .سریع دست و صورتم رو شستم و اومدم کتابهام رو جمع کردم و یک کش هم انداختم روش و زدم زیر بغلم وگفتم: - تند بلند شو منم تا خونه میز عبدالله خان باهات مییام. چشمهای مادرم مث خون شده بود. معلوم بود از دیشب که به پای کرامت بیدار بوده و کلی گریه کرده. پدر هم که از دیروز غروب رفت سر زمین برا آبیاری و اصلاً نمی دونست کرامت مریض شده .مادرم چادرش رو پوشید و کرامت رو بغل کرد تا بیره پیش میز عبدالله خان. یه روستای صحرارود بود و یه میز عبدالله خان، که شصت سال سن داشت و خارج از کشور درس خونده بود و خیلی با تجربه بود .هرکی مریض میشد میرفت پیشش و اونم میگفت: برید چه دارویی از شهر بگیرید بدید بخوره تا خوب بشه. مردم روستا فقط داروی گیاهی مصرف میکردن چون آن چنان امکاناتی نبود که برن شهر. فاصلهٔ روستای ما تا فساهم چند کیلومتری میشد که پیاده نمیشد رفت. با مادرم راه افتادم به چند کوچه ای تا خونۀ میز عبدالله خان ،فاصله داشتیم . _ تو دیگه نیاد برو ،مدرسه - نه منم بیام ببینم چی میگه .مدرسه ام دیر نمیشه. نگرانی مادرم به ما هم سرایت کرده بود. مادرم حق داشت آخه تا الآن چند تا بچۀ قدونیم قد به خاطر مریضی و نبودن دکتر از دست داده بود. یه دخترش که یازده سالش کرده بود و به خاطر حصبه فوت کرده بود. میگفت اسمش معصومه بوده. یاد معصومه که میفتاد کلی گریه میکرد و میگفت: - ننه بچه م جلو چشمم پلپل میکرد و همه اش داد میزد گلوم آتیش گرفته » و من نمیتونستم براش کاری کنم. » : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید ♦️خاطره ای شنیدنی از زبان نوجوان چهارده ساله در دفاع مقدس. ❤️وقتی جعبه مهمات رو باز کردم فقط گریه کردم.... ❌⭕️ ما چقدر به این خاطره توجه داریم؟؟ چقدر به سیره شهدا عمل می‌کنیم!!! 🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹حاج موسی رانندگی را به صورت تجربی آموخته بود، راننده خوبی هم بود. به خاطر مسئولیتش در تدارکات و رفت و آمد زیاد، همیشه یک ماشین در اختیار داشت و کارها را انجام می داد. تا اینکه از فرماندهی دستور آمد که پاسدار هایی که گواهینامه ندارند، باید گواهینامه بگیرند، در غیر این صورت استفاده آنها از ماشین های دولتی شرعاً جایز نیست. تا این دستور آمد، دیگر حاج موسی رانندگی نکرد. اگر می خواست جایی برود، به یکی از بچه ها که گواهینامه داشت می گفت تا او را ببرد. هرچه می گفتیم در جبهه که نیاز به گواهینامه نیست، شما که بلد هستید قبول نمی کرد. می گفت دستور، دستور است. وقتی گفتند بدون گواهینامه حق رانندگی ندارید، از لحظه دستور باید فرمان اجرا شود. بعد هم از اول با اصول و قواعد آموزش دید، امتحان داد و گواهینامه اش را گرفت. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢 ابراهیم هادی: هرکسی ظرفیت مشهور شدن را ندارد از مشهور شدن مهم تر این است که آدم باشیم.. 🕊 🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨🚨 لطفا این کانال را به دیگران معرفی کنید، تا افراد بیشتری وارد کانال بشوند و با سیره شهدا آشنا شوند👇👇 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷🕊🍃 گفتم: عاشقی را از که آموختی ، گفت: از آن شهید گمنامی که معشوق را ، حتی به قیمتِ از دست دادنِ هویت ، خریدار بود! :)))) 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰دختربچه بودم روز عاشورا بود، برای دیدن تعزیه رفته بودیم. رسید به صحنه تیر خوردن گلوی حضرت علی اصغر، احساس می کردم از دستان بازیگر امام حسین خون می چکد. فریاد و گریه ام بلند شد. فریاد می زدم چرا ایستادید، چرا هیچ کس امام حسین را یاری نمی کند، مگر خون جاری را نمی بینید... خانم های اطراف از شیرین زبانی ام می خندیدند من گریه می کردم. یکی از آنها گفت اصلا خودت اگر پسر داشتی می فرستادی برای کمک امام حسین، با گریه گفتم آره... می فرستادم. سال ها بعد پسر بزرگم عبدالرضا و پسر کوچکم عبدالرسول فدایی امام حسین شدند. 🔰پسر بزرگم عبدالرضا ۱۶ سال داشت. در پله های منزل دایی اش نشسته بود و بی اختیار و بی دلیل اشک می ریخت. پرسیدند چی شده! با گریه گفت می گویم، باور نمی کنید، من دارم جوشش خون حسین را می بینم! گفتند اینجا کجا کربلا کجا، عاشورا کجا... گفت اما من از همین جا دارم، جوشش خون حسین را می بینم، خون حسین را که می بینم، توان کنترل اشکم را ندارم و بی اراده من می بارد!!! 🔰آماده می شد به جبهه برود. گفت مادر احتمالا شهید می شوم، یک وقت گریه و زاری نکنی دشمن شاد شود! پیکر سید عبدالرضا و ۱۱ شهید دیگر عملیات آزاد سازی آبادان را به ساختمان سپاه شیراز آورده بودند. پشت بلندگو من را صدا زدند برای دیدن سید رضا بروم. نرفتم. رفتم کنار بلندگو فریاد زدم؛ من از مادر وهب کمتر نیستم... چیزی را که در راه خدا دادم، حتی نمی خواهم ببینم. پدرش رفت، تا پیکر سید عبدالرضا را دید، گفت پسرم فدای علی اکبر امام حسین... سید عبدالرضا سجادیان 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی - 1. _این داروهای گیاهی فایده ،نداره بچه رو باید ببری شهر بستری کنی و گرنه... همین طور داشت با مادرم حرف میزد که من گفتم: ننه من برم تا دیرم نشده مادرم هم انگار که نشنید. اصلا حواسش نبود که منم باهاش هستم دویدم رفتم تا دیرم نشه. تو مدرسه هم به کرامت فکر میکردم .قرار بود اون روز تو مدرسه نفری به درخت بکاریم کلاس اول تا پنجمی ها همه با هم تو حیاط بودند و مشغول گود کردن منم کلاس اول بودم سال ۱۳۳۵ بود کل مدرسه از دختر و پسر به زور به بیست نفر میرسیدیم. من بچه ها رو نگاه میکردم و دلم به درختکاری نمیرفت .تمام حواسم به خونه بود. اون روز هم تغذیه یه هفته بهمون دادن و من لب بهش نزدم تا بیارم برا کرامت. منتظر بودم تا مدرسه تعطیل بشه بیام خونه . ظهر که اومدم سریع رفتم تو اتاق _سلام ،ننه حال کرامت چه طوره؟ - سلام ننه جون هیچی همین طور که .بوده شاید یه کم تبش اومده پایین هیچی هم نمیخوره ،یوسف بیا یه لقمه نون برا بابات ببر سر زمین و بیا. دستمال رو از مادرم گرفتم و راه افتادم .از دور پدرم رو که بیل رو دوشش بود دیدم. اونم همین که من رو دید از وسط زمین اومد کنار و دستمال نون رو ازم گرفت . گفتم :از دیشب تا حالا کرامت مریضه _چش شده بابا؟ غروبی که طوریش نبود _ننه میگه تب شدید داره و استفراغ می‌کنه. - غروب که آبیاری تموم شد میام ببینم چی شده! به ننه ات بگو نگران نباش طوری نیست ان شاء الله... بچه هست دیگه حتما چیزی خورده معده اش به هم ریخته! ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🏴بمناسبت درگذشت مادر شهید بخشی 🔹برشی از وصیت نامه : من در این جبهه که می‌روم به دانشگاهی وارد می‌شوم که معلمش (ع) و مکتبش در راه خدا می‌باشد و اگر خدای متعال مرا جزء بندگان خویش قرار دهد که من هم جزئی از آن باشم من این احساس را می‌کنم در این جبهه که وارد شده‌ام فقط جای خودسازی و نیایش با پروردگار است و باید در این دانشگاه چنان خود را بسازم که به آن آرزوی خود که شهادت در راه خدا می‌باشد نایل آیم و من که یک فرد بسیجی بیش نیستم از خداوند متعال می‌خواهم که این دعاهای برادران ما که در دل شب در سنگر‌ها به گوش می‌رسد مستجاب نماید و هر چه زود‌تر فرج آقا آمام زمان (عج) را فراهم سازد. من با آگاهی کامل و هدف مشخص پا در میدان مبارزه و آزمایش گذاشته‌ام و شعارم «لا اله الا الله و محمد رسول الله» است که آن را با خون خود به مرحله عمل در می‌آورم؛ آن قدر می‌جنگم تا جانم، رگ و پی و اعصاب و خونم را فدای این شعار کنم تا خدای منان و پیامبر گرامیش از من راضی باشند🌷 💠 حبیب الله بخشی 💠 :بعلبک لبنان به دست رژیم اسرائیل 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz