📣 بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد
📢برادرانی كه میخواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان بیایند!
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد😂
#طنز_جبهه😜
✨🌸🌸✨
...
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬدﺎ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چه زیبا "شهادت" ...
به پایِتان پیچید در این دنیا ؛
نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ...
🌹🌺🌹
#ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﻴﺪ ﻣﻬﺪﻱ ﺯاﻫﺪﻱ و ﺳﻌﺪﻱ ﻓﻼﺡ
#شهدای_فارس
شهدای غریب شیراز
چه زیبا "شهادت" ... به پایِتان پیچید در این دنیا ؛ نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ... 🌹🌺🌹 #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﻴﺪ ﻣﻬ
🌷 والفجر ده تو شيار بشكناو سید مهدی را ديدم. سلام و احوالپرسى كردم. ديدم انگار تو يه عالم ديگه هست. فكر كردم شاید از چيزى ناراحته. گفتم سید چیزی شده؟
جوابى نداد.
با سبز چهره كار داشتم رفتم پیشش. کنار سعدی فلاح, مسؤل موتوری بهداری نشسته بود. کارم تمام شد. راجع به سيد مهدى هم پرسيدم. گفتم نمی دونی مشکل یا ناراحتی سید مهدی چیه, اخه یا حالی بود؟
گفت راستش منم متوجه شدم, ازش سؤال كردم, ميگه اين سرى عمليات برام فرق داره, منتظر يه خمپاره هستم كه اسم من روش نوشته, سهم منه!
دوزاریم افتاد. گفتم عجب پس قضيه اينه, سيد مهدى هم به رنگ خاك در اومده!
چشمم رفت روی سعدى, ساكت و بى حرف و نجيب مثل هميشه نشسته بود. از انها خداحافظى كردم و رفتم خط. چند ساعتی طول کشید تا با دو مجروح برگشتم. از دور می ديدم عراق شيار را زير اتش گرفته. تا رسيدم اتش سبك تر شده بود. مجروح ها را که پياده كردم, شنیدم دو تا از بچه هاى بهدارى, هنگام كمك كردن به مجروحين شهید شدن. رفتم به سمت سنگری که ان دو را گذاشته بودند. پرده را کنار زدم و به انها خیره شدم. سعدى فلاح و سيد مهدى زاهدى هر دو کنار هم خوابیده بودند. چشمان سيد مهدی نيمه باز بود. يک تسبيح و انگشتر عقيق روی سينه اش بود. به هر دو خیره شدم, چقدر ارامش در نگاه انها بود.
انها را در دنیای زیباییشان تنها گذاشتم و از چادر بيرون امدم. همان زمان بچه های تعاون تعدادی نامه اورده بودند. يكي از نامه ها به اسم سعدى فلاح بود, از طرف همسرش.
سبز چهره نامه شهيد فلاح رو باز كرد و بلند خواند. نوشته بود:گفتى ميرم يه لباسشويى برات مي خرم كه دستات كه به خاطر رخت و لباس شستن بيمارى پوستى گرفته خوب بشه, اما اين جورى مي خواستى فرصتى پيدا كنى و خودت رو به كاروان اعزامى به جبهه برسونى. خوب بلاخره به ارزوت رسيدى, منتظريم برگردى. سقف خانه هم چكه مي كنه مي ترسم روى سرمان اوار شه, خيلى زود برگرد!
همه بچه های بهداری اشک می ریختند. بله نامه به موقع به دست صاحبش رسيد, حالا سعدى در راه خانه بود تا براى هميشه در انجا ارام گيرد!
برشی از کتاب #جاده_های_بی_سرانجام
☘🌷☘🌷☘🌷
#شهیدان سید مهدی زاهدی و سعدی فلاحی
#شهدای_فارس🌷
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪاﻥ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روزهایمان
برای دیدنتان
ڪوتــاه بود ؛
خدا ڪند شب یلدا
بہ شمــا برسیم ...
#مردان_بی_ادعا
#ﺷﺐیلداﺗﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
☘☘☘ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با خندہ ات ،
انار ترک میخورد بخند
يلدا بكن تمامیِ ايام سال را ...
☘🌹
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻨﻮﺭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیستم
#منبع_کتاب_سرّسر
چمدان ها را داخل خانه گذاشتیم. آقا عبدالله گفت :"در این خانه قفل ندارد. اگر ماندنی شدیم حتما سر فرصت قفل کلید هم برایش می گیرم"
هفته اول به لطف آقا عبدالله یخچال پر بود. اما از روزهای بعد، برای خرید مجبور بودم خودم بروم. سنگی، چوبی باید جلوی در می گذاشتم تا بسته نشود و پشت در نمانیم یا بچه ها را توی خانه می گذاشتم و ازشان می خواستم در را روی هیچ کس باز نکنند مگر اینکه من سه تا زنگ پیاگی می زنم و باز هم پشت در می رسند بپرسند تا مطمئن شوند و بعد در را باز کنند. دو سه بار اول بچه ها زا باخودم بردم. منطقه و مردمش را نمی شناختم. نمی شد به کسی اعتماد کرد. در را روی هم می گذاشتم و می گفتم آن شا الله که اتفاقی نمی افتد. خانه را به خدا می سپردم و می رفتم.
بیست روزی از آمدنمان گذشت که زمزمه برگشتن به شیراز شد. یک هفته بعد، چمدان ها را بستیم و برای همیشه با بندرعباس خداحافظی کردیم.
نزدیک یکسال از قطعنامه ۵٩٨می گذشت. اگرچه نظامیان درجه دار همچنان درگیر فرونشاندن آشوب مرزها بودندو دستگاههای نظامی هم نیاز به مدیریت و نظم بیشتری داشتند، اما حداقل از اضطراب و استرس آژیر قرمز و موشک ها و بمب های خوشه ای که بر سر شهرها می ریخت خبری نبود.
بعد از یک سال و نیم زندگی در خانه خاله جان، دوباره به اهواز برگشتیم. شهرک محلاتی، مخصوص خانواده های پاسدار بود. خانه ها آپارتمانی و امنیت محله و منطقه بالاتر از محله هایی بود که تا به حال در آن ها زندگی کرده بودیم. من هم ترجیح میدادم بیشتر با خانم های همسایه رفت و آمد کنم. اعضای خانواده ما همین همسایه ها بودند که از حالمان بیشتر از فامیل خبر داشتند.
با یکی از خانم های طبقه بالا نشسته بودم و از اینکه چند روز است از آقا عبدالله خبری ندارم و حتی دسترسی به تلفن هم نیست حرف میزدم. رادیو از چند دقیقه قبل از اخبار روشن بود. دوستم گفت:"ای خواهر، جنگ تمام شدو مشغله شوهرهای ما تمومی نداره"
"خدا کنه هرجا هستن سالم باشن. ما که روز اول زن یک پاسدار شدیم، باید پیه این چیزها رو هم به تنمون بمالیم"
مهمترین خبر این روزها پیگیری وضع جسمی امام، از تلوزیون و رادیو بود که بعد از آرم خبر، همه را ساکت و میخکوب کرد
" روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست. گریه آقای حیاتی، پایان این خبر تلخ و ناگوار بود و من و دوستم که از جایمان برخاسته بودیم بعد از شنیدن این خبر دیگر در خانه نماندیم. دست بچه ها را گرفتیم و از آپارتمان بیرون آمدیم. در تمام واحدها باز می شد و خانم ها تنها یا اینکه با شوهرانشان در خانه بودند، با اشک و زاری بیرون می آمدند.
نمی دانستیم کجا برویم و چه کنیم. بغض از دست دادن امام مثل از دست دادن پدر، آتش به دلمان می زد. مردها که به ساعت نکشیده پیراهن مشکی پوشیدند و راهی تهران شدند. اما ما خانم ها مثل همیشه پابند بچه های قد و نیم قدمان بودیم و بعضی هم مثل من، چند روز و چند شب چشم به راه آمدن شوهرمان..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیست_و_یکم
#منبع_کتاب_سرّسر
صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم.
حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند.
سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود.
از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.!
قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند.
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🌹🌹🌹🌹
عملیات کربلای 4 بود. به علت کمبود جا، 20 نفر از نیرو ها را به زور در یک سنگر 5 نفره جا داده بودیم. در این بین دیدم عبدالرضا خودش را گوشه ای جمع کرده و با چراغ قوه کوچکش در این محل کوچک زیارت عاشورا و دعای توسل می خواند. گفتم: «آقا رضا، در این جای تنگ و تاریک چه اجباری است خواندن زیارت عاشورا!»
خندید و گفت: «سال های سال است که زیارت عاشورای من ترک نشده، حتی زمان هایی که در سینما بودم زیارت عاشورا را می خواندم!»
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاز
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
ﺑﺎﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻧﻤﺎﻳﻴﻢ
💕مےگفت:
...آنان در غربت جنگیدند
و با مظلومیت به #شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان
تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست
اما
راز خون آشکار شد
راز خون را جز #شهدا در نمیابند
گردش خون در رگ های زندگی شیرین است
اما ریختن آن در پای #محبوب شیرین تر...
و نگو شیرین تر
بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است...
#آسید_مرتضے_آوینے
#ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺁﺭاﻡ ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ☘☘☘
🕊🕊🕊🕊
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75