eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بوده‌اند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود... بهش گفتیم: محمــد زودباش چقدر طول می‌دهی‼️ محمدگفت: دارم می‌كنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا نكند ....😳😇 🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت .... چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود .... قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند .... روز شهــادت سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭 محمد غیبی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
(س) و بیستمــین 👇👇 با مداحے: حاج سید عباس انجوے یکشنبه ۲۸ دیمــاه از نماز 🍃🍃🍃🍃 دارالرحمــه شیراز/ قطعه شهداے گمنام ✨✨✨✨ هییت شهدای گمنام شیراز
برخـیز و باز مـادری ات را شـروع کُـن فـضه حـریفِ گـریه طـفلان نمی‌شـود... 🥀 🌷 @shohadaye_shiraz
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺯﻱ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇 ﺟﻬﺖ ﻣﺮاﺳﻢ ﻇﻬﺮ ﺭﻭﺯ,ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ 🏴🏴🏴🏴🏴 ﺭﻭﺿﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺻﻔﺎ ﺩاﺭﻩ 😭 🌹🍃🌹🍃 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علی آستینش را داد پایین لبخندی زد و گفت:«چشم !نمازم را بخوانم چشم» مادر بزرگ نگاهی به قد و بالای علی انداخت و گفت :«اول ناهار بخور مادر نمازت را بعدا وقت حالا همه منتظرند.» علی خنده تحویل مادربزرگ داد و گفت:بی بی جون اول همه باهم نماز میخونیم بعد همه با هم ناهار میخوریم .اینجوری خدا بیشتر راضیه! تا من از تو میگم همه وضو بگیرند» 🌿🌿🌿🌿🌿 به علت کار زیاد و انس و الفتی که بین بچه‌های تخریب چی بود مدت زمان ماندن بچه‌ها در جبهه خیلی طولانی می‌شد و باز دور آنها را به مرخصی می فرستادند. اوایل کار خود کاکاعلی ۶ ماه و ۹ ماه هم می‌ماند اما بعداً بچه ها را مجبور کرد که برای سرکشی به خانواده حتماً به مرخصی بروند.در مورد افراد متاهل حاج محمد بلاغی مأمور شد که برنامه‌ریزی کند تا آنها بیشتر مرخصی بروند و کنار خانواده باشند. کاکاعلی گفت :رسیدگی به امور خانواده خیلی مهم است خانواده را فراموش نکنید به جبهه اهمیت بدهید به خانواده هم اهمیت بدهید. بلاغی برنامه ریزی کرد و جدولی نوشته ماه پایانی سال ۱۳۶۴ بود و عملیات والفجر ۸ هم در پیش داشتند.اما زمان دقیق معلوم نبود بلاغی به جدولش مراجعه کرد و دید کاکاعلی مدت زیادی است که مرخصی نرفته آمد و گفت: کاکا نوبت شماست که بری مرخصی. سرش را خاراند و گفت: بوی عملیات میاد بزار تکلیف عملیات روشن بشه. بلاغی دستش را به هم گفت با خنده گفت :این خود تصویب کردیم مرد و قولش یا علی ساکت را بردار و برو .برو جهرم ما اینجا هستیم نگران نباش. خیلی محترمانه کاکاعلی را بدرقه کرد. زمان دقیق عملیات معلوم نبود .چند روز قبل از عملیات فرمانده لشکر از بلاغی احوال کاکاعلی را گرفت و هم قضیه مرخصی متأهلی را گفت. حاج اسدی خندید و گفت: باریکلا به بچه‌های تخریب! عجب برنامه خوبی !شما مواظب هر دو جبهه هستید. شب عملیات کاکاعلی مثل عقاب رسید و کارها را در دست گرفت .لشکر المهدی در جناح عملیات بود.یعنی آخرین لشکر چیده شده درخت و آن طرف خلیج فارس بود. سخت ترین جای اروند را به لشکر المهدی داده بودند .جایی که اروند و به دریا بود و به نمایش از همه جا بیشتر می‌شد.غواص ها باید ۱۲۰۰ متر شنا می کردند تا به ساحل عراق برسند. وظیفه تخریبچی ها برداشتن موانع بود که دشمن جلویشان کاشته بود.سیم کاردار نبشی آهن خورشیدی و هرچیزی که مانع ورود قایق به ساحل می شد. تخریبچی ها با لباس غواصی به آب زده و خودشان را به صاحب رساندند و چند ساعت طول کشید تا موانع را برداشتند. عملیات شروع شد و گردان فجر و کمی نتوانستند از اروند وحشی با آن سرعت زیاد و جزر و مد های وحشتناک مطرح شده و خط را بشکنند و دنیا را انگشت به دندان کنند. پشت سر آنها بقیه گردانها هم به خط زدند.کار تخریبچی ها تمام شده و گوش به فرمان بودند تا هر جا کار گیر کرد کاکائویی آنها را بفرستد تا گره را باز کنند. از همان روز اول عملیات پیشروی به سمت فوق و سایت‌های رادار شروع شد.انفجار تویوتای پر از مین و شهادت چند تا از بچه‌ها از حوادث عملیات والفجر ۸ بود ‌. تیری به کف دست سیدعبدالله بیژنی خورد اما هر کار کردند و برنگشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💠 برشے از وصیت هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت. یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است. *دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹 سيد محمد حسين انجوي امــيري : ولادت حضرت فاطمــه(س) : شهادت حضرت فاطمه(س) :کربلای ۵ :یازهرا (س) 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 درشام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به یاد همه‌ی رزمنده‌هایی که پشت لباس‌هاشون نوشتند: ◾️میرویم تا انتقام زهرا (س) بگیریم.... (س) 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴 لوح | فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی ‏فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی ◾️ سپهبد سلیمانی: اگر این جمله معروف پیامبر (ص) را مبنا قرار بدهیم، میتوانیم این نتیجه را بگیریم که هر کس به (س) سیلی زد💥به پیامبر(ص) سیلی زده است 🖤 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫🍁 راهیست راه عشق، ڪہ ڪناره نیست آنجا جز آنڪہ جان بسپارند چاره نیست... 🤚 🍃 🍁💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در هر عملیات به هر گردان چند تخریبچی مامور می شود تا هر جا که به میدان می‌ن رسیدند معبر باز کنند.کاکا علی به آنها گفته بود که وظیفه شما این است که در گردان کاری که وظیفه تخریب چی هست انجام بدهید اگر طوری شد که هیچکاری نداشتید طبق نظر فرمانده گردان به کمک آنها بروید. در عملیات والفجر ۸ عمو جلال تخریبچی گردان ابوذر شد و بالاخره رسید آن لحظه‌ای که باید به کمک بچه های گردان می‌رفت.اطراف روستای بود و مسجد مناره بلندی داشت و اسمش را روستای زیر مناره گذاشته بودند که مقرر یکی از تیم‌های عراق بود. عراقی‌ها از بالای مناره بچه ها را می‌زدند و بچه‌ها از نخلستان تندتند خودشان را به سمت مناره می کشاندند. تیربار به جان بچه ها افتاده بود و همه را درو می کرد. شعبانعلی کریمی و جمشید ناسک و خیلی از بچه‌های دیگر هم اینجا تیر خوردند.فاصله تا عراقی‌ها ۳۰ متر بود سرعت نفوذ گردان ابوذر به حدی بود که عراقی‌ها دست و پایشان را گم کرده بودند. عمو جلال پشت نخلی پناه گرفته بود.تیر به تنهایی نقا می خورد و تکه های آن به اطراف می‌افتاد حاج داوود فرمانده گردان ابوذر داد زد: مناره را بزنید هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که امام حسین را یاری بده بچه ها یک لبیک حسینی بگید و باهم حمله کنید» چند تا از بچه ها از پشت نقاب بیرون آمده و به سمت مناره دوید اما چند نفرشان تیر خورد ند. عمو جلال به هادی رحمانیان نگاه کرد که پشت نخل دیگری بود و گفت: باید بگیم فکر کن روز عاشورا است. بیا خودمون امتحان کنیم. دوباره صدای هل من ناصر حاج داوود بلند شد و هادی و موج الله لبیک گویان از پشت نخل بیرون پریدند. اما تیر به شکمشان خورده افتادن زمین. از شکم هادی خون بیرون می زد و زخمش سخت تر بود و عمو جلال. تیر کنار فانوس قرص خورده بود و عمیق نبود.بچه های گردان ابوذر تیربارچی عراق را زدند و از بالای مناره افتاد پایین.اما جلال دست گذاشت روی زخمش و خودش را کشید عقب کاکاعلی سر راهش سبز شد و گفت: چی شده اما جلال میلنگی؟! گفت.تیر خوردم کاکا خورده این جای شکم و کمرم در رفته. عمو جلال با دست فانوسقه را باز کرد و پیراهنش را بالا زد . کاکا خندید گفت: بیا برو به کارت برس مرد حسابی .اینم تیر که خوردی.؟هر وقت تیر خوردی و از جات بلند نشدی بگو تیر خوردم .خجالت بکشی این هم تیره؟! بعد از کوله پشتی باندی آورد. دور کمر جلال پیچید و گفت:با ما اینجا نیرو کم داریم تو هم خودتو به مجروحیت زدی که بری بیمارستان کمپوت بخوری..؟! از این خبرا نیست کاکا اگر نیرو به جات اومد میتونی بری. عمو جلال حس کرد دست کاکا علی شفاست .دردها یادش رفت و لنگان همراه هم برگشتند وسط معرکه جنگ. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔸گفتیم حالا که درجه سرداری گرفته لابئ با لباس و درجه می رود محل کار .فقط درجه زد روی لباس با اصرار لباس را پوشاندیم به تنش و با موبایل عکس گرفتیم همان شد تنها عکسش با درجه سرداری . به حاج قاسم هم گفته بود این درجه را نمیزند با لباس بسیجی امدم پیش شما تا اخر هم با همین لباس با شما می مانم لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم. 🎐 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰دنــبال عباس بودم. (شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت. رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است! گفتم مهـندس این چه ڪاریه! گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم! محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان آمـده بود جبهــه. بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم! در وصیتـش نوشـته بود: خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل خجالت می کـشم.... فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی.. عباس بهجــت حقیقــی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌼🌺 ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست یار ما را گو سلامی ، دل همیشه یاد اوست ... 🤚 🍃 🌼🌺 @shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ را می شناسید؟ ، حاج قاسم عزیز، او را این گونه توصیف می کند؛ «خلیل را می توانستم در گودال های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دینداری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می کرد و این روزهای آخر من فکر می کردم به واسطه ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.» شهید سید مرتضی که در عملیات کربلای پنج کنار خلیل بود، می گوید: آتش انبوه دشمن بر خلیل گلستان شده است و جز او بر هر که از ملت ابراهیم خلیل تبعیت کند. آيا تو در آن معرکه ای که سفیر گلوله ها و تیر مستقیم تانک ها نفس میبرند، کسی را از خلیل مطهرنیا آرامتر دیده ای؟‌ من ندیده ام. نه، رمز شجاعتش در آن کلاه بافتنی نیست، در سینه ی اوست که وسعت یقین، آن را تا بینهایت گسترده است. 🔻۳۰ دیماه ۱۴۶۵ ▫️سالروز شهادت سردار شهید خلیل مطهرنیا، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی (عج) گرامی باد. 🌷 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * والفجر ۸ گردان حمزه توی محاصره افتاده بود.قرار بود تخریبچی ها دل را منفجر کنند اما به خاطر روشن شدن هوا نتوانسته بودند.همگی دماغ چسبیده بودند به خاکریز و داشتند خودخوری کرده و سیبیل شان را می‌دویدند که زیر گرد و خاک گلوله‌ها یک تویوتا پر از مواد منفجره پشت خاکریز ترمز کرد. کاکاعلی بود سرش از ماشین بیرون کرد و ناراحت داد زد: «چرا دل را منفجر نکردین؟! مگه نمی دونید بچه های مردم دارند تلف میشن؟!» گفتند: ببخشید کاکاعلی هوا روشن شد نتونستیم. عصبانی تر داد زد:«مگه ما برای هوا میجنگیم که اگر تاریک بود بجنگیم اگر روشن بود نجنگیم !ما یک تکلیف داریم کاکا .چه هوا روشن باشه چه تاریک باید به تکلیف مون عمل کنیم. حالا بی زحمت شما هم اینجا لالا کنید خودم منفجرش می کنم. و با ناراحتی به راننده اشاره کرد که حرکت کند.راننده گذاشتن ۱۰۱ تا ماشین آمد حرکت کنند چند تا از بچه ها غیرتی شده پریدن جلوی ماشین و آن را متوقف کردند و بلافاصله درش را باز کرده دست کار را گرفته از ماشین پایین کشیدن دشت و خودشان پریدند بالا و سری در را بستند و ماشین حرکت کرد. بقیه بچه ها هم دویدند و خودشان را چسباندن به ماشین و هر جایش که امکان داشت آویزان شدند.ماشین گاز داد و همه چیز توی گرد و غبارها محو شد. یک ساعت بعدش منفجر شده گردان حمزه را از محاصره نجات دادند. 🌿🌿🌿🌿 تویوتا پر از خرج آذر برای انهدام عراقی‌ها باید به خط می‌بردند. هوا تاریک بود و نمیشد چراغ روشن رفت.کاکاعلی ماشین را نگه داشت پرید روی کاپوت ماشین و گفت: حالا حرکت کن فقط نگاهت به دست من باشه با اشاره دست راهنماییت می کنم. ۱بچه ها خواستم مانع از جذب شوند ترسیدن در تاکسی چیزی بخورد اما قبول نکرد و از روی کاپوت شروع کرد به راهنمایی کردند تا مسیر را گم نکند. بالاخره به سلامت به سنگر رسیدند و مواد را خالی کردند. فردا صبح زود گفت: عموجلال بجنب خلیل(مطهرنیا) بی‌سیم زده که عراقی‌ها دارند از جاده دریاچه ماهی میان جلو باید جلوشون مین بکاریم بجنب. منطقه باز بود و عراق تیر مستقیم میزد رفتند و تند تند تا عراقی ها برسند مین کاشته و آماده شدند که برگردند مقر.خیلی خسته شده بودند کاکاعلی دور و برش را نگاه کرد و گفت: «جلال باید بچه‌های گردان همینجا باشند بریم یک سر بهشون بزنیم و خسته نباشید بگیم برای روحیه من خوبه» جلال که خسته بود و فکر کنم همین دوروبرا باشند اما خسته نمیشه بزاری برای بعد؟!» کاکا علی محکم به کمر جلال زد و گفت :شاید اون وقتی که تو میگی هیچ وقت پیش نیاد. شاعر میگه امشبی را که درآنیم غنیمت شمریم.. شاید ای دل نرسیدیم که بچه‌های گردان ابوذر.. بیا بریم اما جلال این قدر وقت برای خوابیدن پیدا کنید که خسته بشی بالاخره یک روز این سفره جمع میشه اونوقت همه پشیمون میشیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔹 🔸️ 💢از مجموعه خاطرات شهید پورجعفری با حاج قاسم ✍اوایل که آمده بود تهران می توانست از سوی سپاه هزینه ی رهن خانه بگیرد.با این حال صبر کرد تا یکی از آپارتمان های سازمانی خالی شود.چند سال در همان خانه زندگی کرد. 🔸می گفتم:به حاج قاسم در خواست بده و هزینه ی رهن یک خانه ی بزرگ و ماشین بهتر بگیر.می دانی که حاج قاسم به هر درخواستی که داشته باشی جواب منفی نمی دهد. 🔹می گفت همین خانه و ماشین برای ما کافی است.نمی خواهم ذهن حاج قاسم را درگیر خواسته های شخصی خودم کنم. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰تــیر بار عراقے شـده بود سـد راه گردان... تیــرِ برش مے زد و نمےگذاشـت قـدم از قـدم برداریم، هر که هم برای خاموش کردنش رفت، چراغ عمر خودش خاموش شد. به خاڪریز چسبـیده بودیم،فرمانـده گردان بلند شد. گفـتیم بگـذار هـوا ڪه تاریڪ تر شد، دیدش که ڪور شـد خفـه اش می کنـیم، قبول نکرد. ایستـاد و گـفت: «نامـرد دارد یڪی یکی بچه هایم را می کشد، چطور نروم!!؟» قبل از رفتـن با پا روے خاڪ ها نقـشه عملـیات را برایم کشـید، نقشـه نداشتـیم و سـید تنـها ڪسے بود که به منطـقه عـملیاتے توجیه بود. با خنـده گـفتم: «سـید با این نقشه خاکی می خواهے سـرمان را زیر آب کنی؟» خندید و گفت: «نترس امشـب خودم هم می شـوم!» سمـت تیـربار رفـت. تیربارچے هـم ڪم نگذاشت و سینـه سـید را سـوراخ ڪرد. خودم دیـدم سیـد دستـش را با احتـرام روے سیـنه اش ڪه خـون از آن فوران مے زد گذاشـت و گفــت «یا حسین» بعد هم به زمین افتـاد. 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد! میگفــت: « امــروز بچـه ها دارن اینجا می جنگن و خون مــیدن، عــده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم، توی شهرها عین خیالشون نیست! با خیال راحــت درس میخونن، فردا هم که جنگ تموم بشه، همه مسئولیــت های کلــیدی مملکت رو بدست میگیرن، این رزمنده ها هم میشن محافظ یا زیر دست اون ها! » وسعت دید عجیبی داشــت، برای رزمنده ها می سوخت. یکی از روزها یک گوشه خلــوت نشسته بود، حال غریبـی داشت، تا آمدم حرف بزنم گفت: « چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منـو نمی بینی! کار من با دنیا تموم شده، کار دنیا هم با من تموم شده! نه من دیـگه با دنیا کار دارم، نه دنیا با مــن » درست چند روز بعد از عملیات کربلای 5 خبر شهادتش در تمام شهر پیچید🌷. خلیل مطهرنیا 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * رفتند سمت بچه های گردان.چند تا از بچه ها در نوک خط در فاصله ۵۰ متری عراقی ها درگیر بودند. خط خیلی خطرناکی بود. دولا دولا پیچیدند سمت خاکریز جلو. مسعود سرور تا شناخته شان به شوخی چند تیر به سمتشان شلیک کرد. جلال گفت: بفرما تحویل بگیر کاکاعلی اینم پذیرایی.بابا اینا که نیاز به روحیه ندارم یکی باید به ما روحیه بده. کاکا علی خنده ای کرد و رفت سمت مسعود و دیگر بچه‌های گردان و همدیگر را بغل کردند .بچه‌ها که از دیدن کاکاعلی سر شوق آمده بودند و ریختن دورش و شروع کردند به شوخی کردن. نیم ساعتی آنجا بودند .کوله پشتی هایشان را خالی کردند روی یک چفیه کمپوت، آبمیوه ،کیک ،نقل ،خرمای قصب ،خارک بند شده. حال می داد دو قدمی عراقی‌ها با این قیافه هایی که زیر گرد و خاک و دود باروت که فقط چشم های شان پیدا بود. بچه‌های گردان جایشان را با هم عوض می‌کردند تا هم از عراقی‌ها غافل نشوند و هم به کاکاعلی برسند. هم تیر می زدند هم تیر می آمد. آخرش برای خداحافظی همدیگر را محکم بغل کردند. در برگشت عمو جلال داشت به کاکاعلی فکر می‌کرد.دیده مین مین گذاری یک ساعت پیش و شناسایی زمین و محاسبه اینکه چند نوع مینی باید کاشته شود و چند نفر نیرو و چه کسانی باید بیایند و چطور برویم و چطور برگردیم همه اش با کاکا علی بوده.تازه از همانجا با بیسیم فرمانده لشکر و گردان ها هم ارتباط داشت و ذهنش درگیر بود و فرمانده تخریب به لشکر باید حواسش به همه جای خط باشد و بفهمد دارد چه اتفاقی می افتد. حالا همه اینها یک طرف باید حواسش به روحیه نیروهای خودش هم باشد.تازه دارد با این همه مشغله به نیروهای گردان هم سر میزند. بعد به خودش نگاه کردکه فقط خستگی کاشتن مین و پیاده روی داشت ولی کاکاعلی جسم و روحش درگیر کار بود.نگاهی به قامت کشیده کاکاعلی کرد و ماشالله گفت و زیر لب صلوات فرستاد. 🌿🌿🌿🌿 در فاو عراق زیاد فشار می‌آورد.کاکا علی هم بچه‌ها را برداشت و برد نزدیکی‌های اروند که مین بکارند. گفت سهم هر نفر ۵۰ متره. مین‌ها هم باید تله بشن. دل سیدمحمدعلی موسوی لرزید و عبدالله باقری تازه کار بودند و امشب هم شب اول این بود که آمده بودند مین بکارند. سید اعتراض کوچکی هم کرد و گفت : ۵۰ متر زیاده. کاکا علی شنید آمد و طرفش و گفت: بسم الله بگید و شروع کنید خدا کمک می کنه اگر تمام نشد خودم میام کمک. داشت روز می شد و آنها نصف هم مینها را نکاشته بودند. تله کردن مین در تاریکی شب کار سختی بود.مشغول بودند که احساس کردند روبرویشان یک سیاهی روی زمین نشسته ترسیدند و تکان نخوردند.سیاهی کم کم نزدیک شد و صدایشان زد دیدن کاکاعلی است که تند تند از روبرو مین می‌کارد و به سمت شان می آید. کار را که تمام کرد پیشانیشان را بوسید: «خسته نباشید کاکا !قربون دست و بازو تون. دستتون درد نکنه یه وقت فکر نکنید اینجا غریبین؟!اینجا سن و سال مطرح نیست. همه مثل هم هستند هر وقت کاری داشتید کاکاعلی در بست در خدمت شماست» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰برنامـه آن شـب مانور شهری بود.... نا خواسته تیـرش، یک چراغ روشنایی را شکاند. تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیــرم و این حق به گردنم بمانـد!» صبح اول وقت، رفــت برای پرداخت پول چراغ تا چیـزی از بیت المال به گردنش نباشد. 🔰تازه از جبــهه برگشــته بود.نشـست پای سفـره،تلوزیون سخـنرانی امـام را پخـش میکرد... ناگـهان قاشـق را انداخـت و ایستــاد. گفتــم چے شــد؟😳 گفت:نشنــیدید امام گفت جوان هــا به جبهه بروند!‏ گفتم:حداقل غذاتو تموم کن! گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه! برگشــــت جبهه. فارس :کربلای ۵ سالروز شهادت 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢لحظه ی کشف و شناسایی پیکر پاک ومطهر شهید سیدابولفضل حسینی بعد از سی وپنج سال توسط گروه های تفحص شهدا 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دهه اول محرم بود.سربازهای آموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست. در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود... -این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند! بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام (ع) از ارتفاع بالا می رفتند... 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ