eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب می‌کشید. خیلی کم سخن می‌گفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم. این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم. یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابل‌تصور برای من که یک جوان بیست‌ساله چطور توانسته نفس خودش را این‌گونه مهار کند. سعید از دقیقه‌به‌دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی به‌اندازه ذره‌ای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن به‌خاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود. سعید ابوالاحراری 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی برای ارضای حس کنجکاوی در اطراف باشگاه افسران برسه می زد،حبیب را دیده بود که نگاهش می‌کند. دلش ریخته بود که الان پاسدار جوان به او حمله می کند.مطمئن بود که الان به جاسوسی متهمش می‌کند و بعد از شکنجه های زیاد او را می کشند.اما برخلاف انتظار او، حبیب با لبخندی جلو آمد و پرسیده بود :بفرمایید برادر کاری داشتی؟! شهاب خیره به دندان های سفید و مرتب حبیب و لب های خندانش از تعجب خشکش زده بود.به فارسی دست و پا شکسته گفته بود که کاری ندارد و از این اطراف رد میشده. حبیب دستش را جلو آورده بود :من حبیب هستم. شهاب با تردید دست او را گرفته بود: شهاب. ساعتی بعد دو جوان طوری با هم صمیمی شده بودند که انگار رفیق چندین ساله اند.بعد از آن روز شهاب چندباری به باشگاه افسران می‌آمد و با حبیب صحبت می‌کرد.خوراکی های محلی و چیزهایی سنتی کوچکی برای حبیب و دوستانش می آورد. حبیب می‌گوید: «یک وقت این که آمدنت برات دردسر نشه؟» شهاب شانه بالا می اندازد: «طوری نمیشه» یک روز شهاب دست پر می آید حبیب تعجب می کند: «این بقچه چیه دیگه؟» شهاب این بار برخلاف همیشه نگران است و مدام دور و بر است نگاه می‌کند و اطراف را می پاید.بعد حبیب را به گوشه خلوت می کشاند و باخت را جلوی رویش باز می کند. چشمهای حبیب گشادمیشود: «اسلحه؟» سه تا کلت کمری تو یه بقچه است. شهاب می گوید برای شما آوردم لازمتون میشه. _از کجا آوردی؟! _از یه جایی که از اینا زیاد دارند نترس کسی نمیفهمه. _اگه اونایی که اینا رو ازشون برداشتی بفهمن بد بلایی سرت میارن. _گفتم که کسی نمیفهمه اینقدر اسلحه هاشون زیاده که کسی کم شدن سه تا کلت رو نمیفهمه. من دست می‌گذارد روی شانه حبیب: «آخه دلم برای شما میسوزه که اینقدر اسلحه هاتون کمه و اونا اینقدر دارند که نمی دونن باهاش چیکار کنن... اینا حق شماست تازه بازم سعی می کنم براتون اسلحه های بیشتری بیارم» حبیب می گوید:خودتو حسابی به خطر انداخت این میتونم قبول شون کنم. شهاب یکی از کلت ها را در دست حبیب می گذارد و می فشارد: «به خاطر حرمت رفاقتمون قبولش کن باشه؟» حبیب مردد مانده چه کند نگاه التماس آمیز شهاب را که می‌بیند آهی می کشد: «باشه ولی قول بده دیگه چنین کاری نکنی. نمیخوام بخاطر ما بلایی سرت بیاد» شهاب که با خوشحالی می‌رود حبیب اسلحه را به مسئول مقر می سپارد .آن شب راجع به شهاب با دوستانش حرف میزند: «خیلی جوان نترسیه اما میترسم بلایی سرش بیارن» چند روزی که می گذرد و شهاب پیدایش نمی شود دل حبیب به شور می افتد.به سرش می‌زند که با لباس شخصی به شهر برود و از شهاب خبر بگیرد،اما دوستانش نمی‌گذارند. سنندج برای پاسدارها به شدت ناامن است.گروه ها بین خودشان به مردم شهرم زیبا گذاشتند که با فریاد زدن آن در بین مردم همه می فهمند که پاسداری در بین آنها است و باید همه روی زمین دراز بکشند تا پاسدارها بین جمعیت مشخص شوند و توسط ضد انقلاب ها به گلوله بسته شوند. حبیب با این که به شدت نگران شهاب است در مقر میماند. مدتی بعد توسط یکی از رابطین خبر تلخی را که دلش گواهی میداد می شنود.کمال ها نیمه شب در خانه شهاب رفتند و او را همانجا جلوه در خانه‌اش و جلوی چشم های وحشت زده اعضای خانواده به اتهام ارتباط با سپاه با رگبار گلوله اعدام کردند. جشنواره حبیب پر از اشک می شود با خرج موهایش را به هم می فشارد .صورت معصوم شهاب با آن نگاه ملتمس روز آخری جلوی چشم هایش می آید و بغضش می ترکد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز عاشورا سال 61 بود. یکی از دوستان ما در تبلیغات تیپ امام حسین(ع) بود، برای دیدنش رفتیم. از حُسن اتفاق حبیب هم به آنجا آمده بود. نماز ظهر عاشورا اقامه شد. برنامه سخنرانی بعد از نماز نبود. نیروها در حال ذکر بودند. حبیب گفت: امروز روز خاصی است... بی‌آنکه کسی از او دعوت کرده یا خواسته باشد، از جایش بلند شد، رفت جلوی این چند هزار نفر که نشسته بودند ایستاد. درحالی‌که اشک از چشم‌هایش می‌چکید، بی‌مقدمه شروع به گفتن از امام حسین(ع) کرد. حدود چهل و پنج دقیقه در مورد امام حسین(ع) صحبت کرد. در آخر، مثل همیشه مخاطبش که هزاران اصفهانی بودند و جذب کلام او شده بودند، را به سجده برد. در همان سجده از جلو آن‌ها کنار رفت تا نفهمند که بود، از کجا آمد به کجا رفت... شوری که حبیب به این ها داده بود، آنها را به حرکت انداخت، در آن دشت، در میان خاک ها و خیمه ها می دویدند، هروله می کردند، سینه می زدند و خاک پای هم را به سر می پاشیدند... صد ها نفر از آن جمعیت چند روز بعد در عملیات محرم شهید شدند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم. با شد نمی روم ولی جواب حضرت زینب و رقیه (س) را خودت بده . من جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی … راه برگشتی برای من نگذاشتی…) شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.  24 آبان سال 94 همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری(ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود… جلیل خادمی 🌹 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید سعید ابوالاحراری 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱لبخند میان غم حقیقت دارد 🍃این قصه سرخ واقعیت دارد...🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شهادت از بی بی حضرت معصومه(س)🌹 در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست. او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد. اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت. گفت: مادر، خواب (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی! وقتی التـماس های او را دیدم. گفـتم :عزیـزم باشه، برو! توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد! کربلاے ۵، حسینے شد ... فرهاد (مجتبی )اجرایی 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین» می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه» مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن» رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟» _خاک های نرم کوشک. روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!» _بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم. _کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچه‌هام حل شده. حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..» آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم. تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را می‌پرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد. آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال می‌کنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است. می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!» سردار حسین تاج لحظاتی سکوت می‌کند آیه می‌کشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!» هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه! فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟! حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟ _هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم. _خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد. _الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش. _چشم می پوشم. _جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم. _چشم عمه میپوشم. _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خدایا! اون زمان هر کی راه می افتاد یک شبه راه صد ساله می رفت، آره؟! 📍...ماراهم ببر 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷مدام دربارۀ شهدا تحقیق می‌کرد. دربارۀ شهدای اقوام یا از خودم می‌پرسید یا به خانه‌هایشان سر‌می‌زد و تحقیق می‌کرد. 🍃 ویژگی شهدا را در زندگی¬نامه و وصیت¬ نامه‌هایشان دنبال می‌کرد اما گاه دلش تاب نمی‌آورد و دل به جاده می‌زد به مقصد خاک سرخ شلمچه و رمل‌ها‌ی آسمانی فکه تا طریق عاشقی را از عاشقان بپرسد. 🌷هر سال بلا استثنا اواخر اسفند، ساک به دست و چفیه بر دوش با بچه¬های مسجد امام حسین(علیه السلام)، همسفر راهیان نور می‌شد، تا با ساکنان بهشت انس بیشتری بگیرد. و آخر هم مثل شهدا عاقبت بخیر شد . ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷روز اول عملیات محرم بود. از صبح پشت رودخانه دویرج که شب گذشته طغیان کرده و تیپ امام حسین(ع) را با خود برده بود ، بودیم و کار می‌کردیم. بچه‌های تیپ امام سجاد(ع) جایگزین تیپ امام حسین(ع) شده و خط شکنی کرده بودند. عراقی‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و منطقه را دم به دم با گلوله‌های سنگین می‌کوبیدند. اذان ظهر شد. حبیب با آب رودخانه تجدید وضو کرد و جای همواری برای نماز ایستاد. پشت حبیب به نماز ایستادیم. لحظه‌ای نبود که زمین زیر پایمان از انفجار آرام بگیرد و یا صدای غرش و انفجار گلوله‌های توپ شنیده نشود. نماز ظهر و عصر را به امامت حبیب خواندیم، نمازی که حلاوتش بعد از سال‌ها در جانم مانده است. بعد نماز به حالت جماعت پشت سر حبیب نشسته بودیم. حبیب همان‌طور که رو به قبله بود گفت: می‌خواهم دعای جوش کبیر بخوانم، هر که می‌خواهد بنشیند! بی دلهره‌ای از آتشی که روی ما می بارید. شروع کرد.به نیت حبیب و دعایی که می‌خواند، گلوله و ترکش‌هایی که مثل تگرگ به زمین می‌بارید، به سمت جمع ما نمی‌آمد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۳ شهید در شلمچه و شرق دجله عراق 😭 💠 گروه‌های موفق شدند در آستانه وفات حضرت معصومه(س) پیکرهای مطهر سه دوران را در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه تفحص کنند. 💐شادی ارواح طیبه شهدا آید.... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱من ، آفتاب پاڪ تری را در نوشخند مهر تو می بينم در مطلع بلند شكفتن ••• 🌤️من ، روز خويش را با آفتاب روی شما🌞 كز مشرق خيال دميده ست آغاز می كنم✨ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
(به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! _من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده . _محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب! حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد. فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!» حبیب می‌گوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه» فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه» حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه! فاطمه می‌گوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم. حبیب می‌گوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام. فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقه‌ای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است. وقتی که حبیب محسن را توی بغل می‌گیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری! وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد. دخترها شروع می‌کنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد. 🌹🌹🌹🌹 خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت می‌کنند و از تجربه های خودشان به آنها می‌گویند آنها است. دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده می‌کنند و همانطور هم با هم فکر می‌کنند و سر به سر هم می گذارند. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خاطره گویی جالب رهبرمعظم انقلاب از تلاش های شهید چمران در آزادسازی سوسنگرد روز ۲۶ آبان سالروز آزادسازی سوسنگرد گرامی باد🌷 ➖ روز آزادسازی سوسنگرد یکی از روزهای اختصاصی شهید دکتر چمران است. روزی که او مردانگی و شجاعت و شهامت و شهادت طلبی را به اوج خود رساند و تا پای شهادت پیش رفت و زخمی و خونین شد ولی بالاخره سوسنگرد آزاد شد ، و او نگاشت که رقصی چنین میانه میدانم آرزوست . سوسنگرد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷عملیات محرم بود. من جز نیروهای تبلیغات بودم، همراه با گردان پیشرو جلو رفتم. خط که گرفته شد، از فرمانده اجازه گرفتم، پیاده به سمت عقب شروع به حرکت کردم. نیمه راه دیدم یک موتور از کنارم رد شد. راننده را نمی‌شناختم، اما پشتش حبیب نشسته بود. تا من را دید گفت: آقای پیشوا بایست... کارت دارم. موتور ایستاد. حبیب پیاده شد و کنار من آمد و بعد از سلام و مصاحفه گفت: آقای پیشوا من دارم به خط مقدم میرم، یک وصیتی دارم. اگر من شهید شدم. این وصیت من را به بچه‌های تبلیغات و کسانی که بعد می‌آیند برسان. وصیت من این است که، بعد از پایان جنگ، کسانی هستند که برای بازدید به جبهه‌ها می‌آیند. می‌خواهم از جایی که عملیات‌ها شروع می‌شود تا خط‌های نبرد، روی تابلوهایی "اسماءالله" که در دعای جوشن کبیر آمده است را بنویسید و کیلومتر کیلومتر در مسیر، بازدید کنندگان قرار دهند، تا کسانی که برای بازدید جبهه‌ها می‌آیند، دعای جوشن کبیر را بخوانند. [که بدانند این جبهه‌ها محل ذکر و نام خدا بوده.] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️بشنوید ⬆️ ¹²‌سال‌سن‌داشت! میگفت : عاشقِ‌خُداشده‌ام ،واین عشق‌ازقلبم‌بیࢪون‌نمےࢪودتابھ‌، معشوقم‌بࢪسم! :) وچھ‌‌‌عـاشقـانہ‌ࢪسـید 🙃🧡 / 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید سعید ابوالاحراری 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌤️روزها اول صبـــح به درودی دل خود شاد کنيم ... و چه زيباست ، کنارِ ياران ، خنده بر صبــح زدن ...✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از مهمان ها که از بستگان نسبتاً دور است از همه حال و احوال حبیب را می پرسد: «خبری هم ازش دارید؟ تلفن میزنه بهتون؟!» حمید می گوید: «بله خدا را شکر سلامت دیروز زنگ زده بود کتابخانه و به فاطمه گفته بود همین روزا میاد. خدا بخواد دو سه روز دیگه رسیده شیراز» مرد انشاالله می‌گویند و بعد می گوید :«سپاه هم چه جای خطرناکیه! جوانهای مردم رو زور میکنه که برن تو دل خطر. فرستادنشون کردستان اونم توی این آشوب؟!» حمید می گوید :چه حضوری حاجی؟! حبیب داوطلبانه رفته خودش خواست بره اونجا. مرد با تعجب می گوید :«داوطلب رفته؟! لا اله الا الله ! آخه این بچه جوانه کله اش باد داره ، تو که برادر بزرگترش هستی چرا نصیحتش نکردی؟! میدونی الان کردستان که اوضاع درهم برهمیه؟!» حمید بالحن مطمئن جواب می‌دهد: «چه نصیحتی؟! من خودم اگر گیر و گرفتاری خانواده را نداشتم باهاش میرفتم که با ضد انقلاب بجنگم.تازه گفته بعد هم که مأموریتم توی کردستان تموم بشه می خوام برم فلسطین» مرد استکان چای جلویش را بر می دارد و هورت می کشد:«وقتی مشوق از تو باشی باید هم از این برنامه‌ها داشته باشه» بعد که احساس می‌کند حمید از حرف‌هایش دلگیر شده می‌گوید: «ناراحت نشو همه جان من به خاطر خودتون میگم.به خدا دل نگران حبیب بودم که اینها را گفتم. انشاالله هر جا از خدا حفظش کنه» با پخش شدن سفره شام بحث و گفتگو ها خاتمه پیدا می‌کند و همه می روند دوره سفره و شروع به خوردن می کنند. سر سفره هم چند نفر با جمله ای ،جای همگی خالی می کنند. حمید یک دفعه احساس دلتنگی می کند. با خودش فکر می‌کند کاش امشب هم توی جمع و کنارشان بود بعد از شام شب نشینی ادامه دارد. تا جایی که دیگر کم‌کم رخوت خواب همه را می گیرد. حمید علی اشاره می کند که بلند شوند. میزبان تعارفشان می کند:«کجا ؟!حالا نشستین» حمید تشکر می‌کند: خیلی ممنون زحمت دادیم بچه ها خوابشون گرفته. و در همان حال خم می‌شود و محسن کوچولو را که گیج خواب از بغل میکند و سر پا می ایستد. سوئیچ ماشین دسته یکی از پسرعمه هاست. آن را بالا نگه داشته و می گوید: «حمیدخان بیمارستان تشریف میبری؟!» حمید می‌خندد:« قربون دستت بندازش بیاد» پسر عمه ببخشید می گوید و سوئیچ را پرت میکند :«بفرما حواس جمع» همین که بچه بغل ایستاده نمی‌تواند به موقع واکنش نشان دهد و سوئیچ یک مرتبه می‌خورد به پیشانی محسن.صدای جیغ گریه محسن خواب را از همه میپراند. ...
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120