eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰اولين اعزامش به جبهه هاي جنوب و منطقه عملياتي فاو بود که در اين منطقه مجروح شيميايي شد. 🔰زماني که به مرخصي آمده بود کتابهايش را برداشت و گفت: *"زندگي بايد در جبهه رقم بخورد. در صورت امکان و اوقات فراغت همانجا درس هم مي خوانم."* 🔰عبدالمحمد و فرمانده اش شهید اکبر میرزایی علاقه وافري به يکديگر داشتند. زمانی که اکبر به شهادت رسید، عبدالمحمد اسلحه او را برداشت و گفت:اجازه نمی دهم اسلحه اکبر بر زمین بیفتد. عبدالمحمد يک روز بعد به وصال معشوق خويش رسيد🥺 🔰یک روز قبل از رفتن به جبهه منزل را تمیز می کردم یک کار بنایی داشتم که او خیلی کمکم کرد. خواستم او را ببوسم. "عبدالمحمد" دور ماشین می چرخید و فکر میکرد که می خواهم مانع رفتنش بشوم.او را در آغوشم گرفتم بغض گلویم را گرفته بود . خداحافظی کرد و رفت. وقتی داشتم دیوار خانه را درست می کردم دختر کوچکم علتش را پرسید.گفتم: "عبدالمحمد" از جبهه بیاید و برایش عروسی بگیریم خانه را برای آن زمان درست می کنم. چند روز بعد خبر شهادتش آمد.🥺 عبدالمحمد اکبری باصری 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ابتدا به ساختمان رادیو و تلویزیون که به مقر باشگاه افسران نزدیک است می روند.سرکشی و پرداخت حقوق انجام می‌شود و بعد گروه هفت نفره به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. گروهی از پاسدارها هم در آنجا مستقر هستند که کار در فرودگاه کمی بیش از زمان پیش‌بینی شده به طول می‌انجامد. آذر ماه و خورشید زود غروب می‌کند. هوا کم کم رو به تاریکی می رود که گروه عزم بازگشت می کند.دلشوره های درد دل بچه ها می‌افتد چرا که با تاریک تر شدن هوا امنیت هم کمتر می شود و با وجود اینکه آتش بس اعلام شده اما همه می‌دانند که گروهک‌های ضد انقلاب اعتنایی به این فرمان را ندارند. حبیب و اصغر اسلحه های شان را محکم و آماده در دست گرفته‌اند.به ورودی شهر که می‌رسند کندی عبور و مرور و تابلوی ایست بازرسی دلشان را می لرزاند.حزب دموکرات برای خودش در ورودی شهر ایستگاه ایست بازرسی درست کرده است.آنها به محض دیدن اتومبیل از سپاه فوراً ماشین های شخصی جلوتر از آنها را بدون بازرسی به سرعت رد می‌کنند که نوبت به آنها برسد. ماشین سپاه می‌ماند و ایست بازرسی دموکرات. فرمانده پایگاه که مردی بلند بالا چو تنها مانده است و اسلحه ای بر دوش دارد سبیل کلفت را تاب می دهد و با صدای بلند و لهجه غلیظ کردی فریاد می‌زند: «سریع پیاده شوید» حبیب و اصغر و دو نفر دیگر که عقب هستند نگاهی به هم می اندازند.خوب می دانند که پیاده شدن مساوی است با خلع سلاح شدن و بعد هم تیرباران شدن. با فریاد بعدی از سوی فرمانده کرد تعداد زیادی از افراد حزب دموکرات مثل مور و ملخ از درون پایگاه بیرون می‌ریزند و در حالی که همگی مسلح هستند در گوشه و کنار آرایش حمله می گیرند.مسئول گروه پاسدارها که جلو نشسته است پیاده می‌شود و رو به مرد کرد فریاد می‌زند: «چرا پیاده بشیم؟مگه الان آتش بس نیست؟!» مرد با چشمهایی که از تعداد صورتی به دو غار گداخته می‌ماند به او نگاه می‌اندازد و دوباره فریاد می‌زند: «همتون از ماشین پیاده بشید» مسئول گروه دوباره داد می‌زند :«الان زمان آتش بس !ما هم که کاری نکردیم که بخواهیم تسلیم شما بشیم .چرا باید پیاده بشیم؟» مرد گوشش بدهکار نیست فقط می‌گوید:« شما کاری نداشته باشید فقط همتون پیاده بشید.» کاملا مشخص است که پاسدارها در مخمصه خطرناک افتادند و آنها هم به راحتی دست بردار نیستند. سنگینیه فضا به آنها فشار می‌آورد مسئول گروه فکری می‌کند.باید هر طور شده نفراتش را از این مهلکه به در ببرد. با فریاد بعدی فرمانده کرده و هم فریاد می زند: «خیلی خوب من دارم میام سمت شما شلیک نکنید» به حالت تسلیم دست هایش را بالا می‌برد قبل از اینکه راه بیفتد نگاهی به افراد عقب ماشین می‌کند و زیر لب طوری که فقط آن را بشنود می گوید: «وقتی که من دوباره سوار ماشین شدم شما شروع به شلیک کنید» ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻حاج حسین یکتا: میخوای توام بشی یه تیکه لباس التقوا؟! آخر تیپیولوژی شهیدان که شدن یه تیکه لباس التقوا که خوشگل خوشگلا امام زمان نگاهشون کنه... ....به ما کنید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هر موقع به بهشـت زهرا سلام الله میرفت، آبی برمیداشت و قبور شـهدا رو میشست... میگفت: با شهدا قرار گذاشتم که من غبار رو از روی قبر آنها بشورم و آنها هم غبار گناه رو از روی دل من بشورند... شهید رسول خلیلی🌷 ما را دریابید 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷خیلی روی دینش حساس بود. یکبار تابستان که از مرخصی آمده بود گفت در جبهه نتوانستم چهار روز از روزه ام را به جا بیاورم. نیت روزه کرد، اما هم به خاطر روزهای گرم و بلند تابستان هم به خاطر ضعف بدنی از حال رفت. مجبورش کردیم روزه اش را باز کند. گفت من شیمایی شدم، از کجا معلوم که فصل سرما و روزهای کوتاه زنده باشم که قضای روزه ام را بگیرم! در وصیت نامه اش هم به آن چند روز روزه اشاره کرده بود که به جایش به جا آوردیم، هم اشاره کرده بود که بابت تزریق آمپول 5 تومان به تزریق چی درمانگاه بدهکار است، آن را هم تسویه کردیم تا روحش بدون ترک واجبات و حق ناس در آرامش باشد... 🌷🍃🌹🍃🌷 علی اکبر فخار 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید 🌷
شهدای غریب شیراز
#آرزوهای_شهدایی* #پای_غصه_های_مردم #مثل_شهدا #به_نیابت_امام_زمان عج و #شهدا #نذرظهورمنجی_موعود عج 🚨🚨
🚨 🚨 به لطف الهی و عنایت حضرت زهرا (س) ، و بنام شهيد سعید ابوالاحراری طی یک شبانه روز ،هزینه گوشی همراه جهت دانش آموز نیازمند اعلام شده تهیه شد ... خدا به همه خیرین اجر دهد انشاالله گزارش نهایی در روزهای آتی اعلام می‌شود... 🔹🔹🔹🔹
🍃🍃🌸🌸🍃🍃 یک‌تکه‌جواهر‌ید، نورید‌شما ✨ اسطوره، غیرت‌و‌غرورید‌شما رفتید‌.؛اگر‌چه‌زود‌بر‌میگردید 💔 زیرا‌که‌ذخیره‌ظهورید‌شما🌱 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷معتقد بود مي گفت : پيروزي هاي ما در جبهه به فرماندهي امام زمان عج کسب مي شود . 🌷حدود بيست ماه در جبهه بود و در هر مرخصي که براي ديدار خانواده مي آمد تعريف هاي فراواني از معجزات امام زمان (عج) می گفت. عشق بخصوصي به حسين بن علي (ع) داشت و صبح ها بعد از اداي فريضه ي نماز ، حتماً زيارت عاشورا مي خواند . 🌷 بعد از نماز دست هاي خود را بالا برده و از خداي خويش شهادت را درخواست مي نمود و زمزمه مي کرد که : اللهم الرزقني شهاده في سبيلک . 🌷آخرين باري که به ديدار خانواده آمد تاسوعاي سال 62 بود و در همين ايام مرخصي ، پسر خاله اش شهيد شده بود بنام رضا صميمي در ميمند که روز عاشورا تشييع شد . 🌷 بيش از 48 روز از شهادت شهيد رضا صميمي نگذشته بود که قدرت اله هم پاداش تلاش و دعاهایش را گرفت و آسمانی شد. اله قاسم زاده 🌷🍃🌹🍃🌷🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * و خودش به آرامی به سمت فرمانده تنومند پایگاه می رود. نفس‌ها در سینه حبس شده اند.نگاه های پاسداران جوان این طرف و آن طرف می چرخد و موقعیت را ارزیابی می کند.در همان لحظه چشم اصغر به تیربار می افتد که بالای ساختمان است و کاملاً رو به آنها گرفته شده است. با کوچکترین اشاره تیربارچی خیلی راحت آنها زیر آتش سنگین قرار می‌گیرند.اصغر در همان لحظات فورا تقسیم آتش می کند و با اشاره به چشم تیربار را به حبیب نشان می دهد و می گوید تو اول آن را بزن دقیق توی دید تو است. مسئول گروه پاسدارها به فرمانده دموکرات می‌رسد که هنوز از حرفش کوتاه نیامده است.:«به افرادت بگو پیاده شوند» مسئول گروه می‌گوید :«خیلی خوب اگر قول بدید که کاری به همون داشته باشید همشون را پیاده می‌کنم». مرد کار داد می‌زند:« کاری بهتون نداریم پیاده شوید» مسئول گروه می‌گوید:« باشه من بهشون دستور میدم پیاده بشن» و دوباره به سمت ماشین برمی‌گردد هنوز کاملاً به آن نرسیده خودش را پرت میکند توی کابین و راننده که از قبل هماهنگ شده روی گاز می‌گذارد و حرکت می‌کند. در همان حال هم حبیب و بقیه افرادی که عقب هستند رگبار گلوله را به سمت آنها می گیرند.شلیک اولیه حبیب تیربارچی را سرنگون می‌کند و بعد از آن هم چند نفر دیگر از نیروهای دشمن مثل برگ خزان نقش بر زمین می شوند. همزمان هزاران گلوله به سمت آنها شلیک می شود. اصغر ناگهان صدای فریاد حبیب را میشنود. سرش را که به سمت او برمیگرداند خون گرم به سر و رویش می پاشد.حبیب تیر خورده است و از عقب ماشین به بیرون پرت می شود. اصغر فریاد می زند :«حبیب» ماشین با حرکات زیگزاگ جلو می‌رود و از روی موانع ایست بازرسی به سختی عبور می کند. ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. نیروهای دشمن هم به دنبال آنها هستند بعد از اتمام موانع برای رسیدن به جاده آسفالت هم ،هنوز ماشین تلو تلو و بی تعادل جلو می رود.راننده تیر خورده است ماشین به شدت به جدول خیابان برخورد می‌کند و واژگون می شود.همگی به بیرون از ماشین پرت می شوند و اسلحه ها از دستشان می‌افتد. حبیب دورتر از ماشین و دوستانش روی برف‌ها افتاده است. سینه ام تیر خورده است و زانو و دست هایش هم. چشمهایش به آسمان است . خون گرمی که از همایش بیرون می‌زند و هوای اطراف را سرخ میکند. نفس عمیقی می کشد و یک موج خون زخم سینه اش بیرون میزند .سینه ای که تا ساعتی قبل دلتنگ خانه و خانواده‌اش بود. یک دفعه دلش هوای خانه را میکند هوای حمید,برادرزاده اش محسن،فکر می‌کند آنها الان کجا هستند و چه می کنند؟! می‌خواهد دوستانش را صدا کند اما نمی تواند .سرما و لرز جای خود را به سبکی و رخوتی شیرین می دهد .مرگ آنقدرها هم که می گویند ترسناک نیست. سایه های بالای سرش ظاهر می‌شوند.حبیب نیمه‌جان ،چند مرد قوی هیکل با لباسهای کردی می‌بیند که با نفرت نگاهش می‌کنند.یکی از آنها اسلحه را به سمت او می گیرد و شلیک می‌کند.تیر به پیشانی حبیب می‌خورد. درست همانجایی که آن شب پیشانی برادرزاده‌اش محسن زخم شده بود. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 | 🔻رهبر معظم انقلاب : خیلی کارها هست که باید انجام بگیرد ،اما جز با روحیه بسیجی امکان پذیر نیست. هفته گرامی باد.🌷 یاد بسیجی صلوات 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷آن روز صبح حبیب نورانی‌تر از همیشه شده بود. گفت: آقای رودکی روایتی برات بگم؟ گفتم: بفرما! گفت: شیخ شوشتری (ره) فرمود امام حسین(ع) دو خون داشت. یکی خونی که از سر مبارک آمد و به سمت محاسن شریفش رفت و حضرت آن را در دست جمع کرد و به آسمان پاشید و دیگری خون‌دل امام از مردم آن روزگار. ادامه داد: ما نباید دل امام خمینی (ره) را خون کنیم، ما باید مطیع ایشان باشیم و اطاعت بکنیم، تا این عَلم اسلام ناب را که امام برافراشته است، برافراشته بماند.در همین حین خبر دادند که عراق روی تپه 175 پاتک کرده است. با تعدادی از بچه‌ها آماده رفتن شدیم. حبیب هم پای ماندن نداشت و با ما راهی شد. پایین تپه، دست در جیبش کرد و هرچه در جیب‌هایش بود را درآورد و به من داد. یک قرآن جیبی کوچک، یک انگشتر و کلید منزلشان، بعد پیراهنش را هم در آورد با زیر پوش به سمت تپه دوید. ساعتی بعد خبر شهادتش و ماندن پیکرش را به من دادند. وقتی جنازه حبیب ماند، با خودم گفتم چرا هر چه داشت را به من داد و با جیب‌های خالی از هر نشانه‌ای رفت! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💖✨ ✅ شهید محسن حججی 🔹از بازار رد میشدیم. خانم بی حجابی را دید! سرش را پایین انداخت و گفت: خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن❗️ 🔸با آرنج زدم به پهلویش: «ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!» 🔹کوتاه بیا نبود: «آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» ❗️ [...]خودمانی تر که شدیم، گفت: «از خدا و امام رضا یک خواسته دارم، میخوام تو راه امام حسین شهید بشم.» مکثی کرد و سرش را انداخت پایین. 🔻گفتم: «حاضر نیستم زجری که امام حسین کشید، تو بکشی.» 🔺گفت: «به خدا حاضرم، نمیدونی چه کیفی داره!» ............................................... 📗منبع:سربلند | روایت هایی از زندگی شهید حججی 😔💔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨کاش اندکی، مثل شما قلب هامان تحت تسخیر بود! تا گام هایمان اینگونه زمین نشود🍂 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
به مطالعه کتب اسلامي به خصوص کتاب هاي شهيد آيت الله دستغيب ، آيت الله مطهري و شهيد دکتر بهشتي و ..علاقه زيادي داشت و زندگي آن ها را سرمشق و الگوي خود قرار داده بود . ديگر اوقات خود را صرف خواندن قرآن و جمع آوري احاديث از کتاب هاي مختلف مي کرد و از طريق همين مطالعات بود که براي گروه هاي مقاومت و ... سخنراني مي کرد ، دوستان سخت شيفته ابراهيم بودند . در دل شب به عبادت مشغول مي شد و از نماز شب غافل نمي ماند ، با دوستان و هم رزمان خود به خانواده شهداء سر مي زد ، و بدين وسيله آن ها را تسلي مي داد هميشه از طريق حقايق معنوي و اصول اعتقادي افراد را به آرامي امر به معروف و نهي از منکر مي کرد ، دوستان او را برادري مؤمن ، فداکار و امين و صادق مي ناميدند ✅آخرين شب برخورد و حالت عجيبي داشت يکي از دوستاني که با شهيد بود نقل مي کند: موقعي که از دروازه شهر خارج شديم به خواندن دعاي توسل مشغول شد و به دوستان گفته بودند که اين آخرين ديدار از شهر شيراز است ما ديگر بر نمي گرديم ابراهیم اسکندری 🌹🍃🌷🍃🌷🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * فردی* ** ** حمید با سر و صورت عرق کرده از خواب می‌پرد. قلبش مثل طبل در سینه می کوبد.خواب عجیبی دیده است .انگار خواب نبود و در بیداری داشت اتفاق می‌افتاد.دیده بود که توی کوچه حکومت نظامی است و حبیب با یکی از دوستانش هردو زخمی شده‌اند و در حیاط خانه هستند. حمید بالای سرشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نمی‌دانست چه کار باید بکند.حبیب ملحفه سفیدی را از کنارش برداشت و به طرف او گرفت و با لحنی پر از خواهش به حمید گفت:این کفن منه بگیرش و دورم بپیچ ،بعدش منو همینجا توی باغچه خونه دفن کن» حمید ملحفه را از دستش گرفت و آن را دور حبیب پیچید. اما ملحفه برای قدبلند حبیب کوتاه بود و پاهایش بیرون مانده بود. حمید نمیداند چه کند.بابیل مشغول کندن باغچه شده بود که حبیب را توی آن دفن کند که یکدفعه هراسان از خواب پریده بود. صلوات می فرستد و دوباره دراز می کشد. فکر می کند چه خواب بدی! حتماً حبیب الان حالش خوب است. دو روز دیگر هم به سلامتی برمیگردد.این خواب هم حتماً بر اثر شام سنگین امشب است توی مهمانی پاگشا.شاید هم به خاطر زخمی شدن پیشانی محسن که عمویش اینقدر خاطرش را می خواهد. بعد با خودش می گوید ««خدا کنه تا وقتی حبیبی برمیگرده پیشانی محسن خوب شده باشه و گرنه ببینه خیلی ناراحت میشه» چشم هایش را روی هم می گذارد و سعی می کند دوباره بخوابد.اما نمی تواند تا چشمی بند چهره حبیب می آید جلوی چشمش که ملحفه سفید را گرفته و به طرفش می گوید:« همینجا توی باغچه خاکم کن» 🌹🌹🌹🌹 حمید در اداره از ما حال عجیبی دارد اصلاً نمی تواند روی کارش متمرکز شود.از صبح دلشوره دارد .در این فکر است که امروز هر طور شده به شماره تلفن محل اقامت حبیب در کردستان را پیدا کند و به او زنگ بزند تا دلشوره اش آرام بگیرد. به خودش دلداری می‌دهد که وقتی زنگ بزند ،حبیب حتما پشت  تلفن کلی می‌خندد و می‌گوید: باز هم دلواپس من شدی کاکو؟! من صحیح و سالم و سلامتم .دو روز دیگه میام شیراز خدمتتون..» ناگهان با شنیدن اسم و فامیلش از دنیای خیالات به بیرون پرتاب می‌شود. دارند او را پیج میکنند. دلش میریزد. سریع صحنه خواب دیشب جلوی چشمش ظاهر می شود. گلایدر اداره کارش دارند. خودش را می رساند جلوی در چند تا از بچه های سپاه با ماشین شورلت قهوه‌ای رنگ جلوی در منتظر هستند.تا چشمش افتاد به آن ها که از دوستان حبیب حسن آه از نهادش بر می آید.سلام و احوالپرسی می کند و آنها خیلی عادی جواب می‌دانند و می‌گویند باید همراهشان بیاید که بروند سپاه . حمید بی مقدمه می‌پرسد :«حبیب شهید شده.. مگه نه؟!» آنها از این هر جا می خورند اما سعی می کنند به روی خودشان نیاوردند .یکیشان دست می‌گذارد روی شانه حمید :«نه فقط زخمی شده » حمید با اصرار می گوید:« میدونم شهید شده بهم بگین» دیگر می گوید بابا چه اصراری داری شما !! گفتم که زخمی شده و بردنش تهران آنجا بستریه» حمید دیگر حرفی نمی زند از خواب دیشب و آشوبی که از صبح در دلش بپاست. می داند اتفاقی افتاده و بیش از حبیب شهید شده است.همراهشان سوار ماشین سپاه می‌شود و می روند دفتر مهندس طاهری که فرمانده سپاه استان فارس است. با دیدن حمید جا بلند می شود و جلو می‌آید او را در آغوش می کشد و بی مقدمه می‌گوید :«به خدا بوده حبیب رو میدی» حمید  می پرسد: حبیب شهید شده؟! مهندس طاهری کمی مکث می کند و بعد می گوید: بله شهید شده» ... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | دیدار آخر 🔺 روایت مادر شهید محمد معماریان از آخرین دیدار با فرزند شهید خود 🌷🍃🌷🍃 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷با حبیب و چند نفر از دیگر روی تپه 175 بودیم، حبیب ایستاد تا تیربار دشمن را بزند که تیری به قلبش نشست و به زمین افتاد. دست و چشم هایش رو به آسمان بود. به اجبار باید عقب می آمدیم و امکان عقب آوردن حبیب نبود... بعد از عملیات به توصیه حبیب به شیراز و حوزه شهید نجابت رفتم تا درس طلبگی را شروع کنم. به آیت الله نجابت گفتم می خواهم چیزی در مورد حبیب بنویسم، اگر شما هم در مورد حبیب فرمایشی دارید بگویید تا بنویسم.آقا گفت: بنویس. آقای نجابت کلمه به کلمه املاء فرمودند و من کلمه به کلمه نوشتم: بسم‌الله الرحمن الرحیم، این بزرگوار رضوان‌الله علیه از یک سال قبل از شهادت پر سعادتش، با بنده اظهار دوستی و وداد نمود و تدریجاً هدف عالی خودش را که معرفت خداوند و اولیای عظام خداوند است ظاهر فرمود و روزبه‌روز انقطاعش از غیر خدا رو به فزونی داشت. حتی دو هفته قبل از حرکت ایشان به‌طرف جبههٔ مبارکه، آنچه لازمهٔ انقطاع تام بود مالک شده بود و از مرتبهٔ سلوک و عالم تخیل عبور فرموده بود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
که زمان شهادتش را اعلام کرد 😭 🔹گفت: نماز خواندی؟ گفتم: چند دقیقه دیگه می خونم. گفت:بلندشو،دقیقه ی دیگه وجود نداره،شاید بلندشدی زمین خوردی نشدنماز بخونی! لب حوض وضو میگرفت.گفت از امروز بشمار 6ماه دیگه شهید میشم! 4روز مانده بودبه 6ماه.باران شدیدی می آمد. گفتم لباسات رابده بشورم. گفت:نیاز نیست زحمت بکشی تا 4روزدیگه شهید میشم. 4روز بعد، زمان نماز ،شهیدشد. اسکندری 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهدای بسیج🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *حاج نجف روستا* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹بینهایت از غیبت کردن متنفر بودن و بقول همکاران و دوستانشون در موقع صحبتها در جمع همکاران و دوستان هر جایی صحبت غیبت میشد سریع حرف رو عوض میکردن، 🔹دارای حب و حیا بود ...  بطوری کـه در مراسم هایی که شئونات اسـلامی رعایت نمی شد شرکت نمیکردن... رفتارش در کل جوری بود که تأثیر مثبت بر اطرافیان می گذاشت ... 🔹خیلی به من تأکید اکید میکردن  بچه هام را در مراسمهای مذهبی شرکت بدهم اعم از مولودیها و عزاداریها و ...  کلا در مورد زندگی ائمه خیلی با ما صحبت میکردن از جمله حضرت زهـرا (س) و سعی میکردن غیر مستقیم یا مستقیم منظورشون برسوند..... 🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** حمید می نشیند چشمش داغ می شود :«میدونستم خواب دیده بودم.خودش توی خواب بهم گفت که شهید شده. مهندس طاهری صبر می‌کند تا حمید کمی آرام شود و بعد می گوید: «شما الان باید بری خونه و خانواده را آماده کنید که از این قضیه اطلاع پیدا کنند. البته اگر میتونی خودت بهشون خبر بدی بهتره اگر هم نمیتونی ما خودمون... _نه ممنون .خودم بهشون خبر میدم. و فکر می کند چطور باید به آنها بگوید !!آنها که همه جا را آب و جارو کرده اند لباس‌هایش را شستند و چشم انتظار برگشتنش هستند بگوید که دیگر حبیب به خانه بر نمی گردد.! مهندس می‌گوید *«ما تمام تلاش خودمان را می‌کنیم که تشییع جنازه باشکوهی براش ترتیب بدیم چون حبیب فردی اولین‌شهید سپاه فارس محسوب میشه»* 🌹🌹🌹🌹🌹 در آن شب حادثه اصغر با لباس‌های پر از خون می دوید. صفیر گلوله هایی را که از کنارش می‌گذرند حس میکند. واژگون شدن ماشین همه‌شان پیاده را پرت شده بودند و اسلحه هایشان هم از دستشون افتاده بود.عقربه سرعت از جا بلند شده و به سمت انتهای خیابان دویده بود و برای لحظه ای سر برگردانده و دیده بود که بقیه همراهانش به کوچه فرعی باریکی پیچیده بودند. اما بعد از آن دیگر برنگشت و یک نفس دوید. فکرش این بود که خودش را به مقر برساند تا آنها بیایند و به داد بچه‌ها برسند.فکر حبیب دلش را ریش می کند. هنوز باورش نمی‌شود که او شهید شده باشد .صحنه تیر خوردن و فریاد دردناک حبیب مدام در ذهنش تداعی می شود. بغض سنگین گلویش را می فشرد و باعث می شود نفس کشیدن اش را در حال دویدن سخت کند ‌. بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابان دیگر از مهاجمان خبری نیست. آنقدر می دود تا به دیوار نیمه مخروبه می رسد که پشت آن زمین وسیعی است و برف کف آن را پوشانده است. دست میزند و خود را میرساند آن سوی دیوار.زیر نور مهتاب خود را به سایه دیوار می‌کشاند و همان جا روی برفها به حالت سینه‌خیز دراز میکشد. هر آن ممکن است نیروهای دموکرات پیدایش کنند و هرگز به مقر نرسد. دوباره یاد حبیب می افتد چطور بدون او برگرد به شیراز. دست می‌کشد به لباس خونی اش...خون حبیب ..!! واقعا حبیب شهید شد؟! اصلاً قرار نبود در این ماموریت باشد؟!! چشم هایش را روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن قران تا این که قلبش آرام گیرد.ساعتی به همان حالت درازکش می مانند سرما کم‌کم بدنش را بی حس می کند. باید بلند شود و حرکت کند. به زحمت پا می شود و طول و عرض زمین را می دود تا پاهایش از حالت کرختی در بیاید.بعد به سمت رودخانه ای که همان نزدیکی است می‌رود. حاشیه رودخانه برای حرکت امن تر است.خشاب ها را از دور کمرش باز می‌کند و به همراه اورکت به رود خانه می‌اندازد که سر و وضع ظاهری رهگذران معمولی را پیدا کند. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تیرِ خلاص | 🎬 روايتگری حاج مصطفي باغبان در بزرگترین گلزار شهدای جهان 🗓 ۵شنبه ٢٧ آبانماهِ۱۴۰۰ ، قطعه ۴۰ 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با محسن بحثم شد... گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم، باید مؤثر باشی، آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه. یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟! خندید و گفت: شهید بشم ان شاءالله مؤثر هم میشم! 🌷🍃🍃🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75