eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃عشق حسینی شدنه 🍃گریه مناجات منه 🎤 🌷 🌷 کربلا میخواهیم حسین .... 🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 °💚 هر روز... روز ِتوست هر ثانیه وُ دقیقه ... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت نان بر سفره‌مان است و دل‌ِمان ... قُرصِ قرص است از این‌که امام زمان داریم! 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨عزیزان توجه کنند انشاالله میخواهیم اقلام را خرید کنیم... 🔹روز جمعه است ‌.. اموات و شهدا فراموش نشود بیش از ۱۵۰ خانواده نیازمند منتظر کمک های شما هستند...⬆️⬆️ حداقل ۵۰ میلیون نیاز داریم 🚨 هرچی میتوانید به نیابت امام زمان عج و شهدا کمک کنید ... 🚨🚨🚨🚨🚨
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ابراهیم هادی در لندن! ‏‎ روایت علیرضا کمیلی از ارادت به شهیدان در نقاط مختلف دنیا ‏‎ 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹زحمت کشیدم با تصادف نمیرم.! تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشین گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بودو با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت:《من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.》 گفت:《میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟》. 🔹نگذار کار بزرگم را خراب کنند. بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر انقلاب. میگفت:《میترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.》 محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:《این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت:《من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم:《خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا(علیه السلام)است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.》 گفت:《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب میداد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه میدهد، بلند می شد و می رفت. ▶️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
رفیقش‌ می گفت: گاهۍ میرفت یھ گوشھ‌یِ چفیھ‌اش رو می‌کشید روۍ سرش تو حالت مۍموند! بھ قول معروف یه گوشھ رو گیر‌ مۍآورد . .♥️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهدای غریب شیراز
🚨عزیزان توجه کنند انشاالله میخواهیم اقلام را خرید کنیم... 🔹روز جمعه است ‌.. #خیرات اموات و شهدا فر
🚨 ,جهت تکمیل بسته های نیازمندان ⬇️⬇️ ۳۰۰ کیلو انار با کیفیت و ۱۰۰ تا کارتن خرما یک کیلویی میخواهیم.... هر کس قیمت مناسب سراغ داره یا میتونه بانی بشه به شماره زیر فوری خبر بده .. 09039199282
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ..🌹 🍃🍃🌹🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
مراسم استقبال از شهدای گمنام و ۲ شهید بانام 🚨فردا شنبه ۲۶ آذرماه لطفا اطلاع رسانی حداکثری🔹 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃 🍃آمدم بگویم: نیستید که ببینید قایق نفس ‌ما چطور به گل نشسته اما یادم آمد هستید و می‌بینید این در گل ماندن را پس به رسم خلوص و مردانگی‌تان نجاتمان دهید از دنیا زدگی 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌹✨🌹✨🌹✨ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: 🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹خبر آمد... محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام جعفر(علیه السلام)به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم:《مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی گوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《حالا شما پدر و مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودم. گفت:《طاقتش را داری؟》 گفتم:《طاقت نمیخواهد. شهید شده؟》 تایید کرد و گفت:《بله محمودرضا شهید شده.》 گفتم:《مبارکش باشد.》. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*