eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺁﻏﺎﺯ ﺩﻋﺎ اﺯ ﺣﺮﻡ.ﻣﻂﻬﺮ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ع 😭😭
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌷 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸 اسفند 🔹اولین روزای فروردین 🔸کاش یه سال تو 🔹بچینم سفره ی "هفت سین" 💔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴 ﺣﺎﻝ و ﻫﻮا و ﺟﻤﻼﺕ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ در ﺧﺼﻮﺹ تحویل سال و ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺳﺎﻝ 🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می‌کنند تربت امام حسین(ع) باشد. 🔹 آیت الله العظمی مظاهری هر کس باید حساب گذشته را بکند و اگر گناهکار است، جداً توبه کند و با حالت توبه وارد سال جدید شود. باید این آتش اختلاف که در همه خانه‌ها رفته است، با دامن نزدن به آن خاموش شود و از گذشته‌ها هیچ حرفی زده نشود و گرمی و اتّحاد خانه و خانواده و مجالس با یگدیگر حفظ شود. 🔹آیت الله امینی عید در صورتی مبارک است که از گناهان گذشته توبه کرده و تصمیم بگیریم در سال آینده گناه نکنیم. اگر به کسی ظلم کرده‌ایم، در صورتی عید برای ما مبارک می‌شود که از ایشان طلب عفو و بخشش کنیم. 🍁🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷هفت سین جبهه‌ها یادش بخیر... 🌷🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰سخن‌نگاشت | رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹: به حضرت بقیه‌الله عرض میکنیم کشور خودش را به ساحل نجات برساند. 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بچه ها یکی یکی وارد کلاس می شدند .نماینده کلاس منتظر بود تا ببیند امروز چه کسی روی تخته حدیث می نویسد. وقتی دید کسی پاپیش نمی گذارد خودش دست به کار شده حدیثی را که حفظ کرده بود روی تخته نوشت. قال علی علیه السلام :«کل یوم لا معصیه و هو عید» هر روزی که در آن معصیت نباشد عید است. بی اعتنا به نگاه ناجور بعضی از بچه ها سر جایش نشست. یکی از بچه های دیگر بلند شد و پای تخته رفت و با خطی افتضاح تر از او حدیث دیگری نوشت. قال رسول الله (ص)«هر که در طلب چیزی برآید و بکوشد، بیابد» هنوز روی صندلی ننشسته بود که نماینده گفت : «برپا» همه به احترام دبیر بلند شدند .تازه یادش آمد که زنگ اول ادبیات دارند. زیر لب واای گفت .پس بگو چرا امروز کسی جگر نکرد به پای تخته! بگو دبیر اون وریه. دبیرکت قهوه ای اش را درست و راست کرد .چشمان خشمگینش را به تخته دوخت .رگ گردنش باد کرده بود با خشم گفت: «غلط های زیادی سر کلاس من؟!» تند از کلاس خارج شد توی کلاس همهمه راه افتاد.« فکر کنم امروز کلاس تعطیله» «نه بابا رفت دفتر را خبر کنه» تا احسان آمد حرف بزند. دبیر با معاون وارد کلاس شدند. معاون خط کش بلند و چوبی اش را چند بار آرام به کف دستش کوبید و نگاهی به تخته انداخت .کراوات بلند و قرمزش را آزادتر کرد .چشمهای از حدقه بیرون زده اش را به بچه‌ها دوخت. _این مطلب ها را پای تخته نوشته؟ نماینده کلاس سیاست و پنهان کاری نبود بلند شد و گفت :«آقا اجازه مطلب بالایی را من نوشتم» معاون خط کش را توی دست چرخاند و به سمتش رفت و نگاهش کرد. _مطلب دوم رو کی نوشته؟ سکوت در کلاس حاکم بود بچه‌ها زیر چشمی به هم نگاه می‌کردند معاون خط کش را به پشت کمر نماینده زد. _برو جلو دفتر وایسا تا بیام تکلیفمون معلوم کنم! دفتر ایستاده بود که معاون از راه رسید _همین جا جلوی دفتر وایمیسی تا مدیر تکلیفتو معلوم کنه. خودش به اتاق مدیر رفت احسان در چهارچوب در ظاهر شد و با خنده چشمکی زد. _آقای مهدی رحیمی حقیقی سر کلاس نباشه ما کلاس نمیریم. معین مدیر و معاون هر دو سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. _چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتید رو سرتون؟! احسان دوباره حرفش را تکرار کرد دبیر ادبیات هم بچه‌ها را کنار زده و وارد دفتر شد. _آقای مدیر این چه وضعشه؟! یک مشت بچه بچه نظم مدرسه را به هم زدند!» معاون دوباره خط کش را در هوا تکان داد و گفت :«سریع برگردید سر کلاستون» احسان دوباره گفت:« ما سی نفریم .سی نفر هم بر میگردیم سر کلاس» پشت بند حرف احسان بچه ها به زمین پا کوبیدند .«رحیمی... رحیمی.... رحیمی» آسارا صدای بچه ها چند بار دیگر هم از کلاس ها بیرون آمدند آقای هاشمی دبیر فیزیک بچه‌ها را کنار زد و وارد دفتر شد رو به معاون و مدیر گفت: «چی شده ؟این همه سروصدا برای چیه؟!» _این آقا خلاف مقررات مدرسه عمل کرده باید .تنبیه بشه. _آقای رحیمی حقیقی از شاگرد های زرنگ و خوب مدرسه است. درست نیست که جلوی بچه های دیگه این برخورد باهاش بشه. بهتره بفرستینش سر کلاس اینطوری نظم مدرسه هم به هم میخوره» دبیر ها از پشت سر بچه ها بلند بود. _این چه وضعشه؟! تو این سر و صدا که ما نمیتونیم درس بدیم.!! _مدیر سرش را به سمت رحیمی حقیقی برگرداند. با غیظ گفت: _برو سر کلاست. ولی وای به حالت اگر.... 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با ویلچر خود را رساند به مزار فرزندش ...وقتی که رسید خود را انداخت رو مزار و گفت: تو نتونسی بیای من اومدم دیدنت،عیدت مبارک مادر 📎مادر 🌹🌹🌹🌹 @shohadaye_shiraz
چند شبانه روز بود که آتش سنگین دشمن نگذاشته بود یک خواب راحت چند دقیقه ای کنیم.با حاج منصور داخل سنگر نشسته بودیم. به حاجی گفتم : "حاجی الان چه آرزویی داری؟" حاجی همین سوال را از من پرسید.من هم آنچه در دلم بود به زبان آوردم و گفتم : "آرزو دارم 24 ساعت استراحت کنم، فقط بخوابم !" باز سوالم را از حاجی پرسیدم. حاجی با خنده گفت : "آرزوی من این است که این جنگ به نفع اسلام تمام شود، همه با هم خارج از جبهه ها تربیت و پرورش جوان ها را شروع کنیم." دهانم از جوابش باز ماند. این آرزویش هم تحقق پیدا کرد. بعد از جنگ تمام وقتش را صرف تربیت جوانانی کرد که یا از محیط جبهه و جنگ وارد شهر شده بودند، یا اینکه از جنگ چیزی نمی دانستند. بعد از جنگ سفارشش به ما این بود که این جوان هایی را که از جبهه به شهر بازگشته اند پرورش بدهیم و تربیت کنیم تا اخلاق و روحیات زمان جنگ همچنان در آنها باقی بماند. همیشه هم تاکیدش ادامه دادن راه شهیدان و الگو قرار دادن شهدا در زندگی بود.همیشه تاکید می کرد مراقب جوان ها باشید ! . 🌸 🌷🌹🌹🌷 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺳﻔﺮﻩ ﻫﻔﺖ ﺳﻴﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ .. ﺷﻌﺮﺧﻮاﻧﻲ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ ﺳﺎﻝ 66 🌷🌹 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ و ﺷﻬﺪا اﻣﺴﺎل , ﺳﺎﻝ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ 🌺🌺🌺 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
نزدیک سال تحویل بود. همه بچه ها در تکاپوی آماده شدن برای نوروز بودند، هر کس به کاری مشغول بود، سفره هفت سین را پهن کرده بودند اما دریغ از یک سین که در آن باشد .رحیم از راه رسید و گفت: سفره هفت سین بدون سین که نمیشود، از چند روز پیش حسن تهیه سفره هفت سین را به عهده گرفته. رحیم در پاسخ گفت:خیلی خوش خیالید اگر منتظر حسن هستید حتی یک سین هم برایتان پیدا نمیکند، مگر معجزه ای رخ دهد اصلا حالا او کجاست؟ بچه ها گفتند خوابیده، رحیم با تعجب گفت خوابید؟تو رو به خدا بروید بیدار کنید ببینید اصلا می داند قرار است سال تحویل شود چه برسد به سفره هفت سین. علی به سرعت به طرف حسن رفت و پس از مدت کوتاهی باز گشت و گفت این طور که شما میگویید نیست.حسن در خواب و بیدار بود که این حرفها رو به من گفت:برو تسلیحات بگو حسن گفته یک سرنیزه و اسلحه سیمینوف و یک تکه سیم خاردار بدهید. چهار سین ما بقی هم بعدا به شما خواهم داد هر سه سین را آوردیم ودر سفره قرار دادیم سفره تقریبا آماده بود البته منهای چهار سینی که قرار بود حسن بعدا بیاورد. سه چهار دقیقه بیشتر به سال تحویل بیشتر نمانده بود که مرا پی حسن فرستادن تا چار سین باقی مانده را از او بگیرم. در همین حین حسن در حالی که سید رحیم را در بغل گرفته بود امد و گفت: آقا رحیم هم سیده،هم ساعت داره هم کلاه سرش سبزه و هم توی جیبش سیب و سکه داره. سید رحیم هم در ادامه گفت تازه سنجد هم دارم، دیروز که رفته بودم اهواز کباب گرفتم کمی سماق هم با کباب بهم دادن که هنوز آن را دارم بعصی از بچه ها هم مرا سعید صدا میزنند. حسن گفت:حالا میخواهید به جای هفت سین ده سین پهن کنیم. اگر به نظرتان میرسد که هنوز هم کم است تا یکی از بچه های سروستان رو صدا کنیم بیاید سر سفره تازه دو،سه روز دیگر گردان میخواهد به سنندج برود 🌺🌺🌺🌺🌺 ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ😁 ☘☘☘☘☘☘ @shohadaye_shiraz
بخنـد ... ای بر لبانت رنگ فروردین! که لبخندت ، گواهی می‌دهد هـرگز زمستان بر نمی‌گردد .. 📎سلام ، شهـدایـی🌷 ▫️🌷▫️🌷▫️ https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
‍ شهیدے که محو جمـــال امــام(ره) شـــد!!🌹 🌷 با هماهنگی شهید آیت الله ربانی شیرازی با چند اتوبوس از شیراز جهت زیارت امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. من به عنوان شاعر همراه کاروان بودم، حاج شیرعلی به عنوان مداح. امام که وارد حسینه سدند شور و شوق مثال زدنی جمعیت بود که در حسینه پیچید، از در و دیوار حسینه بیرون زد، چه چیز می توانست این موج خروشان را آرام کند جز دست مهربان امام که بالای سرما شروع به حرکت کرد. امام که روی صندلی شان نشستند، من پای تریبون رفتم. بغض گلویم را می جوید، رو به جمعیت شروع کردم: شبم را مشعل صبح سپیدی به قفل نا امیدی ها کلیدی قسم بر واژه های سوره نور خمینی، روح قرآن مجیدی صدای صلوات جمعیت شعرم را قطع کرد. نگام به امام افتاد، لبخند زد شیرین و دلنشین. دلم ریخت. خراب شدم و دیگر نتوانستم کلامی بگویم. زبانم قفل شده بود شعرم بلند بود و در مدح امام، بار ها تمرین کرده بودم اما بیش از این دو بیت نتوانستم. بعد از من نوبت حاج شیرعلی بود. مؤدب پشت تریبون ایستاد. دو دستش را پائین کتش گره زده بود. چشم در چشم امام دوخته بود و ساکت و بی حرکت فقط امام رانگاه می کرد. هرچه شهید ربانی اشاره کرد، مردم اشاره کردند، فایده ای نداشت. همین طور محو جمال امام شده بود. اصلاً لب از لب باز نکرد. امام که حال حاجی را دید، بسم الله گفت و سخنرانی را شروع کرد. ملاقات که تمام شد، بیروون حسینه ما در آغوش هم فرو رفتیم اشک بود که از چشمه چشم ما شروع به جوشیدن کرد و روی شانه های ما جاری شد. سوار اتوبوس که شدیم تا خود شیراز از امام می گفتیم و اشک می ریختیم، آنقدر اشک ریخته بودیم که چشم های ما شده بود یک کاسه خون. حاجی می گفت: «در محضر امام سکوت کردم اما دوست دارم لحظه شهادت، با تمام وجود فریاد بزنم: «خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» 🌾🌷🌾 تاريخ تولد :1327 ـ شيراز مسئول تبليغات تیپ امام سجاد تاريخ شهادت : 2/فروردين/1361 ـ شوش مزار شهيد:كتابخانه مسجد المهدي(عج) شيراز 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﺎ اﻻﻥ ﺟﻬﺖ 30 ﺧﺎﻧﻮاﺭ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺗﻬﻴﻪ ﺷﺪ ... اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺪا اﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ... ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻣﺒﻌﺚ اﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎﺭﻱ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺧﻴﺮﻳﻪ ﻫﺎي ﺟﻨﻮﺏ ﺷﻴﺮاﺯ ﭘﺨﺶ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ ... ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﻧﺬﺭ ﻇﻬﻮﺭ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ 👇👇 اﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﺴﻢ اﻟﻠﻪ ... 6362141080601017 بانك آينده محمد پولادي
_آقا پسر از کدوم طرف میشه رفت مسجد جمعه؟ تا مهدی دست بالا برد که آدرس بدهد،مرد یک دستش را سفت گرفت و برگرداند. رسول همانطور که آماده فرار بود داد زد:«بچه ها فرار کنید مامور های ساواکن» تا مامور ساواک خواست به خودش بیاید رسول پاتند کرد و رفت به سمت بازار وکیل .ساواکی همانطور که با آن هیکل گنده و پر زورش مچ دست مهدی را فشار می داد نعره کشید.:«وایسا بزمجه. ‌ اگه دستم بهت برسه» احسان هم چند لگد به مامور زد تا مهدی را از دستش بیرون بکشد. یک دفعه دورتادورشان را مامور ساواک احاطه کرد .احسان را هم گرفتند .با پارچه سیاهی چشم هایشان را بستند و داخل داخل ماشین کردند. وقتی چشم بند ها را باز کردند ،خودشان را در اتاق بازجویی دیدند. مردی قد بلند با اندامی متوسط جلویشان ایستاده بود. کراواتش را شل کرده ،نگاه دریده اش را به آنها دوخت و گفت: «اون موقع شب تو مدرسه چه کار می کردین؟!» _تکالیف من را انجام نداده بودیم جریمه شدیم ،توی مدرسه نگهمون داشتند» با غیظ به مهدی نگاه کرد و پرسید: اسمت چیه؟ _علی حسینی پشت میز رفت برگه اش را نگاه کرد. دوباره به سمت مهدی آمد دست هایش را بالا برده کشید های بغل گوشش خواباند. _تو لیست مدرسه شاگردی به نام علی حسینی نیست! عضو کدام گروه هستی؟ از کی دستور میگیری؟ اعلامیه‌ها را کی بهتون میده؟ _کدوم گروه؟! کدوم اعلامیه؟! ما فقط چند تا دانش آموزان کاری به این کارها نداریم. «اگه غلطی نمی کنین پس چرا اون دوستت فرارکرد؟!» _من چه میدونم من فقط با اونا میرم و میام .از کارشون خبر ندارم» وقتی دید جواب سربالا می‌دهد رفت سراغ احسان که کنارش روی صندلی نشسته بود و پرسید«: اسمت چیه»؟ احسان سرش را بالا آورد و مستقیم توی چشمهای مامور نگاه کرد «:احسان حدائق» مامور چند لحظه فکر کرد و پرسید :عضو کدام گروه هستی؟ _اتحادیه انجمن اسلامی دبیرستان شاپور. مأمور امیدوار شده بود احسان بدون هیچ دردسری اطلاعات را در اختیار شما می گذارد دوباره شروع کرد به سوال کردن.:«رابطتون کیه؟ اطلاعیه ها را کی به شما میده»؟ _من خودم رابطم. _اون موقع شب توی مدرسه چه کار میکردی؟ _دوست داشتم به کسی ربطی نداره. خشم توی رگهای مأمور دوید و کشیده آبدار حواله احسان کرد _شما دو تا بچه ما را بازی میدین ؟الان نشونتون میدم. با کابل به جانشان افتاد تا می‌خوردند زدشان.وقتی حسابی دق دلی اش را خالی کرد دوباره چشم هاشان را بستند و سوار ماشین کردند و وقتی از ماشین پیاده شدند ،خودشان را در میدان ستاد دیدند. کف خیابان ولایت شده از شدت ضربه ها توان حرکت نداشتند خیابان خلوت بود تا چشم کار میکرد تاریکی بود. داشتم با هم حرف می زدند که ماشین بنز ای از کنارشان ترمز کرد داخل ماشین پسر جوان ای تقریباً هم سن و سال های خود شان بود. مهدی گفت: «ولش کن از این بچه پولدار ها است که نصف شبی خوشی زده به سرش» پسر سرش را از ماشین بیرون آورد و پرسید :«چی شده ؟این موقع شب اینجا چه کار می کنین ؟چرا اینقدر آش و لاشین؟ تصادف کردین؟» احسان بلند شده سرپا ایستاد و گفت:جوانمرد میشه ما را تا یه جایی برسونی؟ پسر که از طرز صحبت احسان به وجد آمده بود گفت :«چرا که نه !سوار شین» احسان زیربغل مهدی را گرفت و بلند کرد جای کابل هایی که خورده بودن روی تنشان مورمور می شد. پسر هم به کمک شان آمد پشت ماشین نشستند ،مدام از آینه جلو به آنها نگاه می کرد. _آخر نگفتین چه بلایی سرتون اومده؟ مهدی نگران بود که مبادا بچه یک ساواکی از آب در بیاید احسان زبان باز کرد: _گیر ساواک افتادیم. نگاهی به کف دست های کبود شده اش انداخت و ادامه داد :این ها هم دست پخت آنهاست. پسر سری تکان داد و گفت :ببخشیدا ,ولی چه کار کنم فضولی توی خونمه .مگه چیکار کرده بودید؟ بی زحمت اسمتون را هم بگین» _من احسان حدائق ام .دوستم هم مهدی سوداگر .توی مدرسه شورش به پا می کنیم. حواس مهدی به خیابانها بود تا مبادا سرت جای دیگری در نیاورند نمی‌توانست به او اعتماد کند وقتی به خودش آمد احسان و آن پسر حسابی باهم ایاق شده بودند گل می گفتند و گل می شنیدند مهدی طاقت نیاورد و پرسید: _این ماشین خودتونه باید خیلی وضعتون خوب باشه نه؟! پسر با لبخند از آینه جلو نگاه کرد «به نام بابا به اسم بچه چه کنیم دیگه لوس بار مون آوردن تک فرزند بودن هم این چیزها را هم داره. مهدی پرید وسط حرفش «نگهدار همین جا پیاده میشیم» احسان دستش روی دستگیره در بود که از پسر پرسید: تو نگفتی اسمت چیه؟ _مجتبی. مجتبی زهرایی!! _«دستت درد نکنه ان شاءالله تو مسجد همدیگر را می بینیم» 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید: - سلام علیکم بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود. دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند. حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود. حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟ لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن! هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است. در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد. البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد... وقتی حاجی شهید شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود! ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زيبا غزل دفتر عشقست محمد بر فرق فلك افسر عشقست محمد در وسعت هفت آسمان هستي رخشنده ترين اختر عشقست محمد 💚🌹🌹 ﻋﻴﺪ ﺳﻌﻴﺪ ﻣﺒﻌﺚ ﻣﺒﺎﺭﻙ 💐🌸 🌷🌹🌷🌹 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سخنرانی منتشرنشده حاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین 🔹 اگر میخواستیم فتح‌المبین را مثل سال۵۹ مدیریت کنیم، ممکن نبود بتوانیم آنرا آزاد کنیم. 🔺ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
: ای همه انسانهایی که در پی سعادت ابدی هستید اگر می خواهید از چنگال گرگهای درنده و سلطه گرنجات پیدا کنید همگی روی به اسلام این آئین نجات بخش روی آورید که فقط اسلام است که با آن می توان بشریت را از همه بد بختیها نجات بخشد به امید آن روز که بشریت آگاه گردد و اسلام عزیز روی آورد. انشالله.........    🌷🌹🌷🌹 🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔻 شهادت گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهـــادت " را ... ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌺🌷🌺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🌷شب عید نوروز بود و هنوز کلی در خانه مانده بود. عصر بود که پویا از خانه بیرون رفت. 🌷نمی دانستم کجا می رود اما خواستم برگردد. ساعت 12 شب به خانه برگشت. 🌷بعد از شهادتش بود که فهمیدم آن شب بسته ها و اقلامی را بر در خانه ی و فقرای شهر برده، تا آنان هم با دلی سال جدید را آغاز کنند. 🌷 🍃🌹🍃🌹 : https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
محمد کتاب ها را روی زمین می چید که روبه فرهنگ گفت:«فرهنگ! این احسان خیلی کله اش باد داره ها!!» _چطور؟ _موقع مردن سرش را از ماشین بیرون کرده بود و به این خانم های بی حجاب اعتراض می‌کرد اگر جلوش رو نگرفته بودم از ماشین پیاده می شد که دست کتک مفصل بهشون میزد. _بچه ها این کارتون کتاب‌ها را هم آوردم امروز احتمالاً شلوغ تر از دیروز میشه. احسان کارتون را زمین گذاشت مشغول چیدن کتاب‌ها شدند که صدای زنگ خانه سرایدار مسجد بلند شد پیرمرد به سمت در رفت و با صدای بلند گفت: «بابا جون امروز جمعه است مسجد تعطیله» تام و آمدند و سرایدار بگویند که در را باز نکند چند مرد قد بلند و کت و شلواری وارد مسجد شدند . فرهنگ نگاهی به کتاب ها انداخت و زیر لب آرام گفت :«بچه‌ها هوا پسه ساواکی‌ها اینجان» خودشان را با کتاب ها مشغول کردند که محمد گفت : _اگر دستگیرمون کردن .ما داشتیم از اینجا رد می شدیم، گفتن بیاین کمک ،اومدیم» یکی از آنها خم شد و یکی از کتاب ها را از روی زمین برداشت آنها هم بلند شدند نوشته روی کتاب را زیر لب خواند. «آیت الله دستغیب» کتاب را پرت کرد روی زمین به چند نفری که همراهش بودند اشاره کرد تا کتاب ها را جمع کند چشمان از حدقه بیرون آمده اش را به آنها دوخت و گفت: «فکر کردید آمار تون را نداریم ؟اول نمایشگاه کتاب تو مسجد الصادق برگزار کردین، هیچی نگفتیم دم درآوردین ؟!حالا تو مسجد الباقر!! بگیرینشون!» آنها را کشان کشان به سمت در مسجد بردند پیر مرد سرایدار هم با چهره گرفته به ایشان نگاه می‌کرد . اتاق بازجویی در طبقه زیرین شهربانی اولین کشیده که بغل گوششان خورد برق چشمانشان پرید. بازجو وسط اتاق رژه می رفت و سیگار دود می کرد. _کی این کتابا رو به شما داده ؟طرح و ایده این کار با کی بود؟ انگشت اشاره اش را به سمت فرهنگ و احسان گرفت _شما دوتا بچه تر از این هستید که این کار را بکنید. کی ازتون حمایت می کنه؟ ها؟! بعد با غضب به محمد بیستونی خیره شد. آن طور که نگاهش می کردند معلوم بود آمارش را داشتند. شاید میدانستند پیشنهاد نمایشگاه کتاب هم کار خودش است. _مگه با شما نیستم؟! کی ازتون حمایت میکنه ؟!از کی دستور میگیرین؟ _چی میگین ؟دستور کدومه؟! ما داشتیم از جلوی مسجد رد می‌شدیم چند نفر ما را صدا زدند .گفتند کتاب ها را بچینید, بهتون پول میدیم ما هم... هنوز حرف فرهنگ تمام نشده بود که کشیده دیگری کنار گوشش خوابید و با خشم گفت: _فکر کردی چون سنت قانونی نیست هر اراجیفی خواستی می تونی تحویلم بدی؟! به سمت احسان رفته آرام چند بار به گوشش زد _تو بگو پسر خوب کی به شما دستور میده؟ احسان آرام روی صندلی نشسته بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده لبخندی زد و گفت: _من از کسی دستور نمیگیرم هر کاری هم کردم دلم خواست به شما ربطی نداره. مامور ساواک نعره کشید و دست هایش را بالا برد .‌. اگر مامور ساواک می‌فهمید احسان چه تلاشی برای جمع کردن کتاب‌ها کرده بود زنده اش نمی گذاشت! 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‌توزیــع بستــہ هاے غذایــے و بهداشــتے در بــین خانواده هاے کــم بضـاعت یکے از محلہ هاے جنوبے شیــراز به نیابــت شهدا توسط خادمین شهدا در در روز خداوند از قبــول کند