eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دو ماه از شهادت سعید می گذشت که محمد شهید شد. به بنیاد رفتیم برای تهیه قبر. گفتیم کنار محمد, یک قبر هم برای سعید بدهید, که اگر جنازه اش امد پیش برادرش باشد. گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند, ما هم که کسی را نمی شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف های ما را می شنید. گفت چه کاره سعیدی؟ گفتم پسر عمو! گفت اینها چی؟ گفتم پدر و مادرش هستند. گفت این ها را ببر بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم. عمو و زن عمو را بردم بیرون. گفت عملیات محرم بود. گردان ما مأموریتش تمام شده بود که فرمانده گفت می خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم, هر کس داوطلب است بسم الله. اولین نفر که بلند شد سعید بود. ان شب تپه را گرفتیم, اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد, دستور عقب نشینی امد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی ها ایستاده بود و آتش می ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم, کاری کنیم و او را بیاوریم... این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود! 🌾🌷🌾 سعید(حسن) بادرام 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌸 هر روز خیالت با سحـر خیز ترین پرنده ی عاشـق شروع به خواندن می کند .. تــو می خوانی و من قلبم را با نوای تــو کوک می کنم ... 🤚 🍃 🌷🌸 @shohadaye_shiraz
🏴ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻲ🏴 🌷با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح! خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید... زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه... تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت. حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد😭. هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند... بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند... ﺁﺭﻱ ...و اﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﺣﺒﻴﺒﺶ ﺭﺳﻴﺪ 🌷🌹🌷 🌹 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔺🔺🔺 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * _جوونیا اهل دعوا هم بودی؟! ریسه میرود و سری تکان میدهد. _هم کشتی زیاد می گرفتم هم دعوا می کردم. نه تو دعوا خوردم و نه تو کشتی کم آوردم .این را از جلیان فسا گرفته تا توی این محله از هرکی میخوای بپرس .اما اصلاً و ابداً زور به کسی نمی گفتم. _و حتماً علیرضا هم به باباش رفته بود دیگه؟! _ نه یادم میاد و نه گاهی شنفتم که یکی بیاد در خونه و یا جایی بگه که علیرضا دعوام کرده .ورزشکار بود اما دعوایی نبود .خدایی کفتر بازا و لات های محله هم دوستش داشتند. یکی دوتاشون هنوز هم هستند و گاهی از خوبی هاش میگن. زل میزند به قاب عکس و میگوید: _وقتی ده دوازده ساله بود کمباین داشتیم. از اینجا می راندیم می رفتیم خوزستان. آنجا را که تمام می‌کردیم می‌رفتیم ایلام کرمانشاه و کردستان. یعنی کلی از تابستونا رو که باید به تفریح می‌گذراند همراهم نبود وابستگی زیادی به ش پیدا کرده بودم یه آدم فنی هم بود.از کردستان که برمیگشتیم اون موقع پلیس خیلی گیر نمیداد. ما این کمباین را از همین جاده می راندیم می‌آمدیم شیراز. ۶ یا ۷ روز توی راه بودیم. یعنی اینجور نبود که کمباین را با کفی بیاریم .ندیدم علیرضا احساس خستگی کنه و چیزی بگه مرتب شوخی می‌کرد و می‌خندید. _چرا بعد از این همه سال به فکر جمع کردن این خاطرات افتادین؟ _حکایتش با فصل شاید یه جورایی به غیب پرور هم مربوط میشه.اولش می خواستیم این خاطرات را داشته باشیم پیش خودمون بحث کتاب و این حرفها که نبود حقیقتش من به یکی به غیب پرور وابستگی شدیدی دارم هنوزم اون ترک شاتو بدنش سه تار تو سرش چند تا هم تو پهلو و کمرش. بحث اغتشاشات که پیش اومد و یه عده ریختند به خرابی و بلوا نگران شدم. گفتم خدای نکنه بلایی سرش بیاد. با موبایل تماس گرفتم جواب نداد. بعد گفتم رفته سمت شهرداری که سر و صداها را آروم کنه با تاکسی تلفنی رفتم سراغش.با مصیبت پیداش کردم .دورتادورش معترضین شعار می دادند با همان مچ بندهای سبز و فحاشی می‌کردند. غیب پرور هم بالای یک وانت دعوتشون می‌کرد به آرامش.کنار دستم مردی جاافتاده ایستاده بود و هوار می کرد می گفت :درجه مفت گرفته باید این حرفها را بزنه.. این جوان هایی که دوروبرش بودند تحریک شدن و شروع کردند به تکرار همین حرف ها و شعارهای زشت و زننده. رفتم دست انداختم دور گردنش گفتم: برادر تو چرا با این سن و سالت ناحق میگی؟!حالا این جوونا نمیدونن و حالیشون نیست تو دیگه چرا؟! نخواستم ادامه بدم فریاد این از خودشونه به هوا رفت. جوری که میخواستن من پیرمرد را کتک بزنند. البته زدن. مگه شاخ و دم داره ؟!هول دادن هم زدنه. اون مرد داشت کفرمو در می آورد .وقتی که زد زیر دست من دلم شکست. هر چه خواهش کردم که عزیزم انتخابات تمام شده مگه بخرجش می رفت.بعدش دیگه کار به جاهای باریک کشیده بوی سوخته لاستیکو. ...جالبه بدونی وقتی که اون مرد و دستگیر کردن معلوم شد که از ساواکی های زمان شاه بود که تو همین شیراز هم مزدوری و جنایت کرده بود. اگه باورت نمیشه آدرس میدم میتونی بری بپرسی.. دیگه از اون روز غیب پرور رو ولش نکردم .بعدش اومدم پیش خودم حساب کردم دیدم این جوونا یه جورایی حق هم دارند. وقتی ندونند امثال اینا چقدر خون دل خوردن باید هم حرفهای یه آدم فاسد را باور کنند و بگن ..درجه مفت.. با علیرضای من چه فرقی داشت؟! با هم سختی کشیده بودند و جنگیده بودند گفتم فردا همین نوه های خودم هم وقتی نفهمند دایی و یا عمو علیرضا شون کی بوده و برای این مملکت چقدر خون دل خورده و چه کرده ،ممکن شب بشینن پای ماهواره صبح بیان تو خیابونا هوار بکشن.این بود که بچه‌ها را نشوندم به نوشتن آخه مگه میشه دست رو دست گذاشت تا یک مشت از خدا بیخبر جوان‌های ساده دل مردم را منحرف کنند و مملکت را به نابودی بکشانند؟! _این جماعت معترض که همشون فاسد نبودند؟! _من کی گفتم همشون باز بودن میگم از جوان های مردم سوء استفاده شد. کجای دنیا پارچه سبز سیدی را بلانسبت می‌بندند به گردن سگ؟!کجای دنیا با کفش نماز میخونن؟ زن و مرد نماز جماعت توی یک صف می ایستن؟! _حاج آقا قبول دارم که رفتارها تند و آنارشیستی بود قبول که نباید آتیش میزدیم و خرابی به بار می آوردیم. اما جوان ها شغل راحتی حق مسلم شون نیست؟! _بله حق است ولی راهش چیه؟! _راهش را باید مسئولین پیدا کنند.چطور حاکمیت تونست با کمک امسال علیرضای شما دشمن خارجی را از کشور بیرون کنه… نمی تونن برای اشتغال این همه تحصیل‌کرده بیکار فکری بکنه...؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
 ♨️ من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .   🔹 یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای 🎁 به من داد. 🔹اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم ☺️ و همانجا باز كردم دیدم روسری است. 🔹یك روسری قرمز 🧣 با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».   🔹من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. 🔰 نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك 🌱 قدم به قدم جلو برد، به اسلام 🌹 آورد... . @golzarshohadashiraz
🌹عاشق کربلا بود و از مرگ هراسی نداشت. 💢ضمن شرکت در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح و به پشت جبهه منتقل شد. وقتی به خانه آمد،دخترش به دنیا آمد. به یمن رمز عملیات فتح‌المبین، نام وی را زهرا نهاد. ♨️ هنوز جراحاتش بهبودی کامل نیافته بود که راهی جبهه شد. وقتی از جبهه به کنار خانواده برمی‌گشت، بلافاصله لباس رزم را درآورده و لباس کار کشاورزی را برتن می‌کرد. 💔به پاس تلاش بی دریغش در عملیات محرم آسمانی شد. پیکر مطهرش در کنار قبر مطهر برادرش بهرام، به خاک سپرده شد. ❤️دومین هدیه خداوند به او،‌ پس از شهادتش دختر دیگری بود که به برکت نام پیام‌رسان کربلا و رمز عملیات محرم «یا زینب(س)» نام وی را زینب گذاشتند. 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ وقتی سلیمانی دست سرباز خود را بوسید! 🔸 یکی از سربازان در حضور حاج قاسم: شرمنده هستم! خجالت میکشم به کشورم برگردم! باید بمونم اینجا یا به شهادت برسم یا با پیروزی کامل از اینجا خارج بشوم! و اﻳﻦ ﻃﻮﺭﻱ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ.... ☘🌿☘🌿☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﺑﻪﻣﻨﺎﺳـﺒﺖ ﺷﻬــﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣــﻘﺎﻡ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﻗﺎﺿــے ﺭﺳﻴـــﺪ 🌷🌹🌷 در حیــاط خــانہ ﻣﺮﺣــﻮﻡ ﺁﻳــﺖ اﻟﻠﻪ آقای نجابت( عارف بزرگوار و شاگرد آیت الله قاضے) داشــتیم کتاب می خواندیم. یک دفــعہ یادم به حــبیب افــتاد که پشت در، در کوچه ایستاده بود. رو به آقای نجابت گفــتم: آقا، حبیب پشت در ایستـگاده اســـت و داخل نمی آیــد... آقا تأملی کــردند و گفتنــد: ایشــان به مــقام آقاے قاضے رسیده اند، اما خودش هم نمے فهمد. ولے اشتبـاهے که حبــیب دارد این است که صــد درصد از خودش بــدش می آید و دیگر در این نشئه نمی ماند. ولے آقای قاضــے چـند درصــد براے خودش نگہ داشــت که بتــواند در این نشـئه زندگے کــند. باز تأکیدے فرمودنـد: حــبیب آقا به مقام آقای قاضــی رســیده است، خودش نمے داند و دیگـر هم نمے تواند در این نشئه بماند. 💐🌸💐🌸 شهید جاویدالاثر حبیب روزیطلب 🏴ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دلتنگم و ای کــــاش مرا جز غمِ تـــــو حالِ دگــــر بود... 🤚 🍃 🌸 @shohadaye_shiraz
سعید معنی و مفهوم زهد بود. خانواده اش از نظر مالی مشکلی نداشتند, اما سعید اهل زرق و برق دنیا نبود. یک روز رفتم اتاقش. دیدم تنها یک زیلو کف ان است با یک تکه سنگ که فهمیدم متکایش است.😳 همیشه یک شلوار ساده به پا داشت که تنها یک دکمه داشت!😞 گفتم امدیم, این یک دکمه افتاد… خندید و گفت از دنیا همین هم برایم زیادست. رفتم بازار وکیل, کلی گشتم تا ارزانترین شلوار را پیدا کردم! 🌺🌷🌺🌷🌺🌷 🌹 ◾️▫️◾️▫️◾️▫️ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * _صحیح ..منتها علیرضای من و بقیه جوان‌های اونروز خودشان هم کمک کردند تا اون اتفاق افتاد. ما هم کمک کردیم خودم یه تک داشتم که صبح تا شب بین راه شیراز و خوزستان در رفت و آمد بودم تا بلکه بتونم یه کمکی به جوونای مملکت بکنم.خیلی هم بودن انگار نه انگار که جنگی در کار بود! حالا شما ها هم باید کمک کنید تا به امید خدا همه چی درست بشه. _کمک ما هم این بود که درس بخونیم.. _..نه ..کمک شما فقط درس خوندن خشک و خالی نیست. شما تحصیل کرده ای . هم اینکه نذارید امنیت کشور به هم بریزه  راه هموار می شه به یاری خدا.. امنیت که نباشه سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه امثال علیرضا دست رو دست گذاشته بودند و گفته بودند مسئولین بروند بعثی‌ها را از کشور بیرون کنند که نمی شد. صدای زنگ خانه توی سالن می‌پیچد رشته کلام از دستش در می رود بلند میشود دکمه دربازکن را میزند. _اینم ننه علیرضا.. هول از جا بلند می شود بعد از احوالپرسی کنار دست روی ما می نشیند بر عکس شوهرش نگاهش به عکس ها نیست . چادر مشکی اش را تنگ گرفته جوری که انگار توی پیاده رو های شهر است و نه توی خانه خودش. _خوش اومدین بچه هاتون می‌آوردین می دیدمشون.. _ماه هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردیم. _خونه که بچه توش نباشه که دور از جون شما جهنمه .تازه این دوره زمونه این قدر نعمت خدا فراوونه یکی دو تا بچه که سخت نیست.. حرف هایش پر از مهربانی مثل کلام یک مادر به دل می نشیند. _شاید باورتون نشه من همین دیشب خواب علیرضام دیدم در حیاط وایساده بود رفتم پیشش گفتم: ببم چرا اینجا وایسادی؟! گفت :کار دارم فقط اومدم بگم که فردا مهمون داری؟! خوب مهمون همین شما بودید ننه. قدمتون رو چشم.  خدایش کمتر شبی هست که خوابشو نبینم. در قاب عکسی علیرضا پای درخت کُناری صاف ایستاده. سیمایش بیشتر به پدر برده تا به مادر فقط مثل مادرش میان قد است. دوباره نگاه مادر علیرضا می‌کنی. _خوب مادر جون دیگه چی؟! می خندد. _بچه ام همیشه تو فکرمه.. ناراحت بشم شب میاد تو خوابم به درد دل کردن .همین دو شب مانده به عید امسال بود که دیدم وارد خانه شد و احوالپرسی کرد و گرم گرفت .خوش و بش کرد مثل همیشه ننکه صدام میکرد. کمی هم کلافه بود. گفتم: وای بمیرم الهی چه ات شده؟! گفت :چیزی نیست ننه. میدونستم تنهایی و خونه تکونیه دم عید برات سخته اومدم کمک. گفتم :ببم. من که تنها نیستم .خواهرت لیلا همه چی رو برام راست و ریس کرد. اعتنائی نکرده. رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم. شروع کرد به ظرف‌ها را شستن و جمع کردن. گفتم:  بیا بشین اینا که لازم نیست شسته بشه. بعد از مرتب کردن آشپزخانه اومد تو سالن دستمو گرفت و گفت: ننکه ..نبینم احساس تنهایی کنی .به خدا من همیشه پیشتم. اصلاً یه لحظه هم از دور نمیشم همیشه پیشتم.. کمی از روی مبل جابه‌جا می‌شود .مثل حاج عباس قاطع و محکم حرف می‌زند.دست می برد زیر چادر بیرون که می آید تسبیحی را نشان می دهد: «اینو تابستون ۶۲ تو شوش دانیال بهم داد هنوز هم دارمش!» یه بار از دستم افتاد پوکید. سه تا دونه اش گم شد. اون سه تا سفید از یه تسبیح دیگر است. حاج عباس میگوید :علیرضا همه اش خاطر است. صدای زنگ بلند میشود .زهرا و صدیقه هم آمدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ دیده نشده از شهید طهرانی مقدم 🔹 اگر مسیری که دعای ولی پشتش باشه انتهای آن فتح و نصرت الهی را خواهیم دید... 🕊 انتشار به مناسبت شهادت حسن طهرانی مقدم پدر موشکی ایران 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠فرمانده گردان بود. تا بیکار می شد, می رفت سراغ دستشویی صحرایی ها. کارش تمیز کردن انها بود, بعد هم پر کردن منبع اب انجا…🌺 🌷مجروح شده بود, پایش توی گچ بود و به اجبار در مرخصی. گفت بیا بریم انتقال خون من خون بدم! گفتم: تو با این حالت؟😳 گفت حالا که دستم از جبهه کوتاه شده, بذار حداقل خونم را برای مجروحین بدم. با اصرار رفتیم. اما پرستار حاضر نشد, سعید هم اصرار. دیدم راضی نمی شود, گفتم پس من به جای تو خون می دهم. کارمان که تمام شد. هنوز سعید ارام نشده بود. دست کرد توی جیبش همه پول هایش که ۳۰ تومن بود را در اورد و گفت:پس این را بده به صندوق کمک به جبهه! حمیدرضا (سعید )ابوالاحرار 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🌸 قلب ما به عشق توست که دلتنگ می‌زند...! 🤚 🍃 🌷🌸 @shohadaye_shiraz
🔻 | 🚩اخلاق و رفتار 📍شهید حسن تهراني مقدم ايده هاي بلندي داشت، وقتي كه با او مواجه می شدي همه چيز را با هم داشت روحيه، ايمان، نشاط، سر زندگي، اراده و قاطعيت. 📌هر روز كه با حاج حسن مواجه می شديم آن روز، روز پرنشاطي براي ما بود. وقتي آدم با اين شهيد بزرگوار بود، خسته و كسل نمی شدی. شهيد مقدم فردي بود  به تمام معنا سخت كوش، پر تلاش و خستگي ناپذير بود. ♦️در همه كارهايش آدم ها را دنبال خود می كشيد، يعني فرمانده ای بود كه در مشكلات و در سر بالايي ها جلو همه راه می رفت و مراقب بود كه ديگران هم عقب نيافتند. آنها را هم می كشيد بالا و می برد تا قله. ایشان اهداف بلند را هم، هدف قرار مي داد. به اهداف كوچك هيچ وقت فكر نمی كرد. هميشه هم توصيه می كرد و می گفت نگاه را به آخر بياندازيد و عمق كار را ببينيد. اهداف بلند را هدف قرار بدهيد تا به آن برسيد. اگر اهداف كوچك را هدف قرار دهيد به اين كوچك هم معلوم نيست برسيد و موفق شويد. ✍🏼 راوی: سردارمحمد حجازی 🌹 🕊 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * صدیقه با دختربچه کوچکی وارد می شود همه با هم احوالپرسی می کنند.حاج عباس دستی به سر کودک می‌کشد و می‌گوید :دختر صدیقه است.. _چند سالشه؟! _چهار سالش تموم نشده! _اون روزها که رفتی دنباله علیرضا ,صدیقه خانم هم سن و سال ایشان بود؟؟! _بله دقیقا همین شکلی هم بود .اگه بدونی با همون سنکم چقدر علیرضا را دوست داشت. صدیقه چادرش را تنگ می گیرد. _از اون روزها چیزی یادت میاد؟! _نه خیلی زیاد. در همین حد یادمه که خیلی از بابا سراغش می گرفتم و اون میگفت که کاکات رفته تا دشمن رو شکست بده اصلا معنی این حرف ها را نمی فهمیدم اون قدر می پرسیدم و بابا توضیح میداد که هنوز توی ذهنم مونده. نماز خواندن علیرضا را هم یک کم یادمه می دیدم که قبل از نماز بلندبلند چیزهایی را می‌گفت بعد نماز می خواند.. _احساس امروزت نسبت به این تصمیم علیرضا چیه؟! _کدام تصمیم؟! _همان که وقتی مامانت متوجه میشه که بارداره و بعد بنا بوده بچه را سقط کنه؟! _خوب این یک واقعیت که من حیاتم را مدیون علیرضا هستم.البته بهتره بگم خدا اونو وسیله قرار داد که مانع از این کار بشه. اما چیزی که گاهی اذیتم میکنه اون یاد داشتی هست که توی یکی از نامه ها برام نوشته نوشته بود. که جام خیلی خوبه کاش صدیقه هم اینجا پیشم بود تا براش بستنی می‌گرفتم و توی خیابان هم نمی رفت. این خیلی اذیتم میکنه. همین که دست دخترم رو می گیرم و میرم مثلاً توی بقالی سرکوچه این حس بهم دست میده که اون روزها هم چنین بچه بودم ولی این خیلی اذیتم میکنه. چشم ها را می چلاند و اشکال را با دستمال پاک می کند. _از زندگی علیرضا دیگه چی برات خیلی جالبه؟! _یه عمه داریم به نام عشرت که خودش ما در دوتا شهید و توی جلیان فسا هم زندگی میکنه . یک چیزهایی از علیرضا میگه که واقعا ما از تن آدم بلند میشه .پسرش که شهید شاپور شادمانی باشه قبرش هم اونجاست .اما منصور هنوز هم مفقودالاثر و هیچ خبری ازش نیست. به طبقه بالای خانه را فرش کرده که یه روزی منصور زنده برگرده و براش زن بگیره و تو اون خونه زندگی کنه. یعنی واقعاً به این کار خودش ایمان داره خودش میگفت میشم علیرضا رو خواب دیده و ازش سراغ منصور به شاهپور را گرفته.میگفت علیرضا از شاهرود خبر داشت و می دونست کجا هست اما منصور را می گفت غیر از خدا هیچکس ازش خبر نداره. این و داداش علیرضا تو‌خواب به عمه گفته بود روی همین حساب عمه هنوزم به زنده بودن منصور امیدواره. اما جالب تر از این حرف های دیگه ای هست که همیشه عمه میزنه .چشماش کم فروغ دیگه .میگه من هر وقت دسته کلیدی چیزی رو گم می کنم صدای علیرضا میزنم که بهم نشون بده بعد همون شب میاد بخوابم و جای آن گم شده را بهم نشون میده.. حاج عباس میگوید:اینکه صدیقه میگه عین واقعیته. من خودم یک بار حالم خوش نبود و این ننه علی هم می خواست برای یک کاری بره بیرون. رفت پای همین عکس علیرضا وایساد گفت: ببم من حاجی را میدم دست تو و خدا تا برگردم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد. فقط همینو میدونم که از همون لحظه اول علیرضا کنارم نشسته بود و باهام حرف میزد. سرم هم گذاشته بود رو زانوش و مرتب بهم میگفت که بابا من ممنون توام‌ بابا من از تو راضیم خدا هم از تو راضیه. این ماجرا خیلی طول کشید . وقتی احساس کردم یکی صدا میزنه چشم باز کردم ننه علی برگشته بود .به قدری معرف های بچه ام بودند سرخی حاج خانم داد زدم که چرا بیدارم کردی؟! مادر علیرضا می گوید:من هر وقت بخوام برم بیرون هم اینکارو می کنم حاجی رو می دم دست خدا و علیرضا .بچم تا حالا ده دفعه بیشتر به گفته که من همیشه پیشتم.پارسالم روز عاشورا که هیئت سینه زنی را دعوت کردیم سر سفره،بچه مرا با چشمهای خودم تو همین حیاط دیدم. اصلاً با آن موقع هیچ فرقی نکرده بود یه شال سبز هم دور گردنش بود.این زهرا و لیلا اینها هم دور و برم بودند. فقط گفتم: بچه‌ها علیرضا آمده که از هوش رفتم و افتادم روی سکوی حیاط. ظهر عاشورای پارسال بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
♦️ پرستار شیرازی به جمع شهدای مدافع سلامت پیوست 🔹 خانم مریم رحیمی پرستار فداکار شاغل در بیمارستان امتیاز و فوریت های جراحی شهید رجایی شیراز که ایثارگرانه در مبارزه با کرونا و دفاع از سلامت مردم تلاش کرد، به رحمت ایزدی پیوست. 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍قسمتی از وصیت نامه شهید👇 ای امام! به خدا {قسم} اگر بدنم را قطعه قطعه کنند، اگر زبانم را از حلقومم بیرون بکشند، اگر چشمانم را از حدقه بیرون آورند، اگر رگ های بدنم را قطع کنند، اگر گوشتم و پوستم را در آتش بسوزانند، اگر انگشتانم را با قیچی بزنند، و اگر با پتک بر سرم بکوبند، دست از امامم و رهبرم و این یگانه گوهر عزیزم و این جاودانه انسان بشر دوست و این نماینده ی حجت ابن الحسن العسکری (عج)، بر نخواهم داشت. 🌿 امام زمان (عج)، حجت ابن الحسن، ای مهدی عزیز، تو از خدا بخواه که به اماممان طول عمر عنایت فرماید. تو از خدا بخواه که این رهبر دلسوزمان را از ما نگیرد. ای حجت ابن الحسن(عج)، ای مهدی عزیز! دعایی برای ما بفرما که ایمانمان قوی تر و اسلام مان کامل تر و شجاعت مان افزون تر و علممان بیشتر گردد.  علی کارآزموده 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد پناهیان: میدونی برای اینکه حججی بشی، بهجت بشی چی لازم داشتی⁉️ روز قیامت بهت میگن...👆 ☘🌹☘🌹☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔸بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشهای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال میکرد او چشم نمیچرخاند، پرستار به همکارانش گفت : نمیدانم این چرا به آن گوشه خیره شد. 🔹خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه! 🔸گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه! گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم. 🔹با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند. 🔸سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کارهای او را انجام دهند. او علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود میگفت: من از نگاه به چهره شما لذت میبرم و به یاد حضرت مسیح میافتم 🌺🌷🌺🌷🌺 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍁🍂 به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: « من را هم ببر .... »⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده 🤚 🍃 🍂🍁 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 22 ﺁﺑﺎﻥ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
۶ سالــش بود.... ڪلیہ هــایش از ڪار افتاد😔. روسے گفـت: فقط یک راه برای زنده ماندن پسرتان وجود دارد که آن هـم بـدی دارد! 😱 او یـک متر بیشـتر قـد نمی کشد و 18 سال بیشـتر زنده نمے ماند.😱 منصـور را حرم (ع) بـردم. و را از آقا گرفتیــم🤲 🔰امــام جماعت مسجد صاحب الزمان شیـراز اعـلام ڪرد ۵۰۰کیلو سـیمان از یڪ سـال قبل در مسجد مانده و در اثر باران حسابی سفت شده است. چند نفر آمـدند و با پتک شروع کردند، ها را بشکند، اما نتوانستند. 😢وقتےهمه، دسـت از تلاش برداشتند و رفتـند؛ منصور، کلنگی را بر داشت و در گرمای طاقت فرسای تیر ماه که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به تنهایی تمام سیمان ها را شکست‼️ به او مے گفتم:« از عـوارض شفای امام رضا ع اسـت کہ این قـدر قـد بلند و پر زور شدی...💪✋ --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زهرا خانم  اشک هایش را پاک می کند. _شما هم نکته های خوبی در مورد علیرضا نوشتید. _راستش حق علیرضا بیشتر از این چیز است. ولی متاسفانه ما دیر دست به کار شدیم. ما اگه بخوایم فقط از مردم داری علیرضا بگیم خودش میشه چند تا کتاب.علیرضا یک شخصیت خاصی داشت .از بعد مردم‌داری خودش رو کوچک و خاک پای همه می دونست. این رو نه در شعار که در عمل نشون میداد.علیرضا برای ما الگو هست .همین حالا بچه های خودم تو خونه فقط به جان دایی علیرضا شان قسم می خورند. این برای من خیلی جالبه. همین دخترم که امسال با تیم تنیس بردن جمهوری چک، عکس دایی اش را با خودش برد .بعد که اونجا با اسرائیل بازی نکردند و از مسابقات حذف شدند خودش میگه این عکس دایی خیلی آرامش بخش بود. _ چرا هانیه خانوم همراهتون نیومدن؟! _درس و مشق داشت .شما تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم. همه نگاه ها میرود طرف مادر علیرضا پای قفسه لباس ایستاده است. _این زیر شلواری را میبینی؟!بار آخری که اومد مرخصی بهم گفت :ننه یه دوتا زیرشلواری برام بدوز. رفتم اندازه دوتا زیر شلواری پارچه گرفتم. بعد گفت :اول بشور بعد به دوزش. همین کار رو کردم. روزی که خواست بره دوتاشو گذاشتم تو ساکش. اما خودش این یکی رو درش آورد و گفت: که همون یکی بسه. گفتم: ببم مگه چه عیبی داره که ببریش؟ گفت : عیبی نداره اما دوست دارم یکیش پیشت باشه. گفتم :خوب میل با خودته. بعد رو کرد بهم گفت:که یادت باشه که تو تا زنده ای این زیرشلواری همیشه جلوی چشمته. خوب من چه میدونستم چی می گه .گفتم :الهی شکر خدا. همین جوری نگاه می کرد و می خندید. بعد دیدم چشماش پر اشک شد و گفت :قربون قلب پاکت برم ننکه. همین حرفها که یادم میاد تب می کنم ننه. اصلاً کمتر شبی میشه که خوابشو نبینم. _دیگه چه خوابی ازش دیدی؟! نفس پری بیرون می‌دهد نگاهی به حاج عباس می‌کند و می‌گوید:یه بار دوبار که نبوده اما یه مدت افتاده بود سر زبونمو هی میگفتم الهی بمیرم که عروسی علیرضام ندیدم و بچه شو بغل نکردم. یهو دیدم اومد سراغم دوتا چیزی مثل نورافکن دیدم یکی بغلش بود و یکی همراه بالای سرم وایساده بود میگفت: ننه تو رو خدا کم بگو حسرت به دل موندی و عروسی علیرضا رو ندیدی و بچه‌اش را بغل نکردی. بیا ببین این زنم اینم بچم.. هر چه نگاه کردم زن و  بچه ندیدم. یکی از آن روشناییها را گذاشت توی بغلم و هی داشت بهم می گفت: که بیا این بچه را بگیر تو بغلت و دیگه هی نگو بچه علیرضا را بغل نکردم. میگفت ننه تورو خدا دیگه اذیتمون نکن و این حرفا نزن. خیلی با هم گپ زدیم همینطور داشت بهم می گفت که دیگه به من نگو بچه شو بغل نکردم و عروسیشو ندیدم. بله نه اینجوریه.. الله اکبر اذان توی خانه می پیچد .نگاه تار و غبار گرفته است می‌افتد به گوشه سالن و کنار شومینه اول فکر می کنی خیال است اما نیست. توهم دلت نمیخواهد خیال باشد. جوانی میان قد با آستینهای بالا زده تمام قامت ایستاده است با همان چشم های عسلی زل زده نگاه می کند می گوید :من زنده ام.. داری از ترس نیمه جان می شوی و می‌روی پس بیفتی که خنده کنان به طرف می آید شانه هایت را با دو دست محکم می گیرد و قدری محکم تکانت می‌دهد چهار ستون بدن تیرمیکشد زیر گوشش نجوا می‌کند: «منو نگاه کن با توام بچه مسلمون!! تو به عمر آیه ۱۵۴ سوره بقره رو یک بار هم نخوندی؟! آیه ۱۶۹ سوره آل عمران را چطور؟! میبینی که زنده ام فقط پهلو هنوز درد داره!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿