eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تقدیم به آستان مقدس و گرامی حضرت احمدابن موسی(شاهچراغ) علیه السلام شعر :حسن عرفان منش مناجات :سید ابراهیم طاهریان دکلمه و مداحی : میثم مفتاحی کارگردان و تدوینگر: حسین علی مددی صوت: استودیو هنر ضبط برتر شیراز با تشکر از آستان مقدس احمدی و محمدی بازنشر به مناسبت 17 ماه رجب سالروز شهادت حضرت 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
همسر شهيد: مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای آخرین تماس حاج‌قاسم با همرزم قدیمی‌اش 🔺«مهدی صدفی» از همرزمان سردارشهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی در خصوص چرایی لغو جلسه‌های کرمان حاج قاسم در سال ۹۸ به نکته‌ای اشاره کرده که تاکنون بیان نشده است. 🌱🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✅پدرم معروف بود به حاجی صلواتی، به خاطر صلوات ها مکرر و بلندی که می فرستاد. گاه می شد در یک جمع هزار نفری صدای صلواتش بلند می شد و همه می فهمیدند علی شبان پور در جلسه است. روزی در جمع خانواده نشسته بودیم که ناگاه صدایش به صلوات بلند شد و بعد قطره قطره اشک از چشمانش جاری. هر چه اصرار کردیم چیزی نگفت. 🔶چند روز بعد خبر شهادت حمید، سومین پسر شهیدش را آوردند. آن روز بود که رازی را برای اولین بار با ما در میان گذاشت. *تعریف می کرد سال ها پیش قبل از تولد حمید، قبل از بسته شدن نطفه حمید در سیاه چادرم نشسته بودم که احساس کردم نور سبزی آمد و وارد دهانم شد. آنقدر برایم عجیب بود که شروع کردم به صلوات فرستادن، به حدی که مردان سایر سیاه چادر ها فکر کردند برایم اتفاقی افتاده. چند روز پیش احساس کردم همان نور سبز از دهانم خارج شد، یقین کردم حمید شهید شد* *شهید حمید شبانپور* *شهدای فارس* شهادت: 9/12/1363 – سومار 🌿🌱🌿🌱🌿 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢💢💢💢💢 مــیهمانی لاله های زهرایی 🌷🌷🌷 همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا 💢💢💢💢 حاج امیر راستی ◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰* *پنجشنــبه ۱۴ اسفند* ⭕⭕⭕⭕⭕ ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ قطعـــه شهــدای گمــنام 🌷🌷 مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد 🌷🌷 *هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز* ⬆️⬆️⬆️⬆️ مبلغ مجلس شهدا باشید
🌟 | 🔻 هر شهیدی کربلایی دارد ! خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ، 🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد.... 📍 سید شهیدان اهل قلم 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ... 👇👇 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" ☝🏻️ 🌷🌾🌷🌾🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺧﺎﻟﻲ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین.. انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشک‌بایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران می‌آید و می‌رود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند. مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود. جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند. یک ...دو ...سه  ..یا آرایشی دیگر. کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش می‌کردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود. زرهی لشکر باید با تانک مانور می‌داد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی می‌آید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند. شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند. خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید. داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد  تانک و ترکش هایش کمان می‌کند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا می‌ماند. حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای می‌افتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی می‌پیچد در حافظه اش. ترکش‌های توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که می‌چرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده. بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشم‌هایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 یک‌شب ، جواد را شام به خانه‌ام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندرانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد می‌آیم. مرکز مازندرانی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت می‌شد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت. گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟ تکه پارچه‌ای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار. گفتم: این چیه؟ اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بی‌اختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان (عج)، نمی‌دانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند. ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و می‌گفت: آقا آمد... آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. می‌گفت امام زمان (عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو. تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشم‌هایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان (عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است. برشی از کتاب *قلب های آرام 2* 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺🌿 شهادت؛ عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است. 🤚 🍃 🌺🌿 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) 🌹 شهادت: 12/12/62 -  طلائيه 🌹🌹🌹 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد. درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه می‌گرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهره‌ای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد. ⁦♦️⁩به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد می‌شده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته. گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایین‌تر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش. به گمانم باید در همان لحظه رنگ‌پریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد.. _برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین.. این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشته‌اند خیز می‌زنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان. _از جونتون سیرشدین؟؟ بی‌شک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله می‌شود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیده‌ها و دیده‌ها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد، «جنگ این چیزها را بر نمی‌دارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمی‌شناسد» آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظه‌ای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته. 🌿🌿🌿🌿🌿 این پا و آن پا می‌کردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم. آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست‌ اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند. _سلام حاج خانم _علیک سلام مادر بفرمایین. این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید. منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید _حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب... _ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه دونه سوزن هم توش جانمونده بود. آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت: _نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا می‌خواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند. و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است. پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی می‌کرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌺 شهیدی که با دیگران مهربان بود ، مانند پدر... تازه تلویزیون خریده بودیم. مجید بُرد و بخشید به خانواده ای که فرزندان زیادی داشتند... رفته بودیم خونه‌ی یکی از دوستانِ مجید که پدرش فوت شده بود. مجید دخترِ دانش آموزِ خونه رو بُرد بازار و برای او مانتو، مقنعه و کیف خرید. وقتی خواستیم برگردیم شهـرمون ، پـول‌ِ کرایه هم نداشت. وقتی بهش اعتراض کردم، گفت: غصه نخور، خدا می‌رسونه... 🌹خاطره‌ای از زندگی سردار شهید مجید رشیدی کوچی 📚منبع: کتاب راز یک پروانه ... 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 شهید حاج ابراهیم همت : می خواهید خدا عاشق شما شود: قلم می زنید برای خدا باشد، گام بر می دارید برای خدا باشد، سخن می گویید برای خدا باشد، همه چی و همه چی برای خدا باشد ... 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
💢💢💢💢💢 مــیهمانی لاله های زهرایی 🌷🌷🌷 همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا 💢💢💢💢 حاج امیر راستی ◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰* *پنجشنــبه ۱۴ اسفند* ⭕⭕⭕⭕⭕ ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ قطعـــه شهــدای گمــنام 🌷🌷 مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد 🌷🌷 *هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز* ⬆️⬆️⬆️⬆️ مبلغ مجلس شهدا باشید
⚘﷽⚘ 🌷🍃🌸🍃🌷 ای ڪاش.. بہ جاے همہ میشد ڪہ در این این حال بہ هم را تـــــو ببینے 🤚 🍃 🌷🍃🌸🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🎙حاج عبدالله ضابط 📍خودتو باور کن، بیا پای کار ... را آماده سربازی کن ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
که دوست داشت بی سر شهید بشود 🌷برادرش رسول کربلای ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد. طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد! گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم. برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم. گفت مادر من دوست دارم مثل _امام_حسین شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی. گفتم جلو مردم زشته! گفت: این وداع آخره. گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت... 🌿🌺🍃🌺🌿 محمد رضا ایزدی سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر 🍃🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین «مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ» عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین ع 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀 با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است 🤚 🥀🌺🌿🌺🥀 @shohadaye_shiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم. _ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟ _ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد! حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست. دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده. پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار. من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟ گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم! گفتم حالا گرفتی؟ گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم. پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت. آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم.... بر شی از کتاب ستاره سهیل 🌾🌷🌾 محمد اسلامی ﻧﺴﺐ فرمانده گردان امام رضا علیه السلام 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * گفت:«ای  ننه خدا میدونه بعد اونا این خونه چند دست گشته» آشپزخانه کوچکی از سوی حیاط  دیده می شد. آقای یحیی شروع کرد به گفتن از وضع خانه زمانی که آنها زندگی می کردند. خانه ای که به تصویر می‌کشید فرق هایی با خانه فعلی داشت.پله های کنار در حیاط پیچ می خوردند و می رفتند پشت بام.بازی وسط حیاط بود و مادر یحیی و منصور با آبی که از چاه می کشید رخت های بچه ها را در آن می شست. همان جایی که ایستاده بودیم تا همین چند سال پیش اتاق بوده.اتاقی که وقتی آقا یحیی از آن میگفت آه بلندی میکشید ولی انگار که در چشم‌هایش چیزی مثل قصه ی گذشت سال ها را می پوشاند. اصلاً در ذهن نمی گنجید یک خانواده هشت نفری توانسته باشند در اتاقی به اندازه آن زندگی کنند. سرم را پایین انداختم و زل زدم به پاهایم. نمیدانم چرا ولی دوست داشتم با آنها روی کاشی های حیاط زاویه مخصوصی بسازم. آقای یحیی نم نم دور حیاط میچرخید.دست چپش در جیب بود و با دست راستش دیواری را نشان می‌داد و می‌گفت: آن وقتها به خاطر باران خوردگی شکم داشته. اصرار داشت قدم بزنم روی کاشی‌ها تا با زوایای مختلف خانه قدیمی شان آشنا شود و برای نوشتن حس بگیرم.اما من به پایم نگاه می‌کردم که زاویه دلخواهی با کاشی ها ساخته بود به همان جایی چسبیده بود که باید بچسبد.گفتم راحتم و ادامه داد . تصویر های سیاه و سفید و متحرکی با طنین صدای آقای احیا بر روی کاشی ها می دیدم: از پدربزرگش حاج‌حیدر می‌گفت که در منزل صدر رضوی یکی از چهار ملاک بزرگ وقت شیراز،که از قضا از معتمدین مردم دار بوده و رعیت نواز، آشپزی می کرده. برو بیایی داشته ولی رفت و آمدی درخور ملاکان،نداشته. می گفت صدر رضوی گاه گاه دستی به شانه های حاج حیدر می زده و از اینکه با آمدن او خوراک خانه اش برکت گرفته. تشکر میکرده. *فامیل، از دوران رضاخان و روی کار آمده بود و به خاطر حلال و حرام کردنش در بین ملاکان به خادم صادق شهرت یافته بود* که بعدها هم در سه جلد بچه ها و نوه هایش همین فامیل به یادگار ماند. می گفت که حاج حیدر در مجالس آقا امام حسین هم آبگردان در دیگ می چرخانده و در یکی از همین مجالس در دهه محرم،مردی را می بیند که با یا حسین سر دیگ ها را برمی دارد و وقتی بخار برنج های قدیم اثر دلنشینی را در اطراف می افشاند،کفگیر در دیگ می زند،بالا می آورد،تکانش می‌دهد که برنج ها به هم نچسبند و با هر یا حسین بشقابی را پر کرده و به ملت میدهد. از هیأت او خوشش می آید. سر حرف را باز می کند.و دو طرف با تک و طایفه هم بیشتر آشنا می شوند تا دوستی دیرینه‌ای شروع شود. از آن سر هر جا که حاج حیدر برای سفره آقا،کفگیر را تکان تکان میداده،عزاداران بوی آشپزی کل محمد تقی را هم می شنیدند. آقای یحیی گفت تا رسید به پدرش وقتی ده ساله بوده و اینکه روزی حاج‌حیدر دست او را میگیرد و پیش حاج محمد سیف که کفاشی داشته می برد. ابراهیم ۱۱ ساله تا مدت آ ها نمی میدانسته ۱۲ ریال حقوق هفتگی اش را حاج‌حیدر به استادکار می‌داد تا آخر هفته به پسرک بدهد. لذتی که پسرک ۱۰ ساله آخرهفته ها می برده باعث می‌شود هنوز که هنوز دست از سر کفاشی بر ندارد. چند وقتی که میگذرد حاج سیف هفتگی ابراهیم را از حاج حیدر نمی پذیرد و از این هفته ابراهیم اولین حقوق راست و درستش را از استاد کار می‌گیرد. ابراهیم ۱۷ ساله که می شود روزی در برگشت از مغازه خستگیش را در امامزاده رکن الدین می تکاند.ضریح کوچک را می‌چسبد و زمزمه می‌کند که خدایا می‌شود حقوقم ۵ تومان شود و می شود.یکی از دوستان و هم صنف‌های حاج سیف اخلاق و کار او را می پسندد و با خواهش و تمنا حاج سیف را راضی می‌کند که ابراهیم با حقوق بیشتر در مغازه او کفاشی کند.کم کم شرایط برای کفاش جوان مهیا می‌شود تا دم غروب ها برای برگشتنش از مغازه، قلبی لحظه شماری کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿