🌺🌿
شهادت؛
عشق به وصال محبوب و معشوق
در زیباترین شکل است.
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
🌺🌿
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!»
با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!...
🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود!
🌷🌸🌷
هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) #صلوات
#شهدای_فارس
#ایامﺷﻬﺎﺩﺕ 🌹
شهادت: 12/12/62 - طلائيه
🌹🌹🌹
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_دوم*
گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد.
درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه میگرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهرهای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد.
♦️به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد میشده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته.
گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایینتر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش.
به گمانم باید در همان لحظه رنگپریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد..
_برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین..
این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشتهاند خیز میزنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان.
_از جونتون سیرشدین؟؟
بیشک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله میشود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیدهها و دیدهها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد،
«جنگ این چیزها را بر نمیدارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمیشناسد»
آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظهای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته.
🌿🌿🌿🌿🌿
این پا و آن پا میکردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم.
آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند.
_سلام حاج خانم
_علیک سلام مادر بفرمایین.
این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید.
منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید
_حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب...
_ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه
دونه سوزن هم توش جانمونده بود.
آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت:
_نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا میخواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند.
و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است.
پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی میکرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_شهدا
🚩 شهدا مثبت خدا شدن!
🎙راوی :حاج حسین کاجی
#شهید_اسماعیل_حیدری🌷
#پیشنهاددانلود
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺 شهیدی که با دیگران مهربان بود ، مانند پدر...
تازه تلویزیون خریده بودیم. مجید بُرد و بخشید به خانواده ای که فرزندان زیادی داشتند... رفته بودیم خونهی یکی از دوستانِ مجید که پدرش فوت شده بود. مجید دخترِ دانش آموزِ خونه رو بُرد بازار و برای او مانتو، مقنعه و کیف خرید. وقتی خواستیم برگردیم شهـرمون ، پـولِ کرایه هم نداشت. وقتی بهش اعتراض کردم، گفت: غصه نخور، خدا میرسونه...
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید مجید رشیدی کوچی
📚منبع: کتاب راز یک پروانه
#شهدای_فارس
#یادش_صلوات...
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 شهید حاج ابراهیم همت :
می خواهید خدا عاشق شما شود:
قلم می زنید برای خدا باشد،
گام بر می دارید برای خدا باشد،
سخن می گویید برای خدا باشد،
همه چی و همه چی برای خدا باشد ...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
💢💢💢💢💢
#مراسم مــیهمانی لاله های زهرایی
🌷🌷🌷
همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا
💢💢💢💢
#بامـــداحی
حاج امیر راستی
◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰*
*پنجشنــبه ۱۴ اسفند*
⭕⭕⭕⭕⭕
ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ
قطعـــه شهــدای گمــنام
🌷🌷
مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد
🌷🌷
*هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز*
⬆️⬆️⬆️⬆️
مبلغ مجلس شهدا باشید
⚘﷽⚘
🌷🍃🌸🍃🌷
ای ڪاش..
بہ جاے همہ میشد
ڪہ در این #شهر
این حال
بہ هم #ریختہ_ام را
تـــــو ببینے
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌸🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایتگری | #ببینید
🎙حاج عبدالله ضابط
📍خودتو باور کن، بیا پای کار ...
#خودت را آماده سربازی کن ...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدی که دوست داشت بی سر شهید بشود
🌷برادرش رسول کربلای ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد.
طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد!
گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم.
برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم.
گفت مادر من دوست دارم مثل _امام_حسین شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی.
گفتم جلو مردم زشته!
گفت: این وداع آخره.
گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت...
🌿🌺🍃🌺🌿
#شهید محمد رضا ایزدی
سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین
شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین
«مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ»
عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین
#صلی_علیک_یااباعبدالله ع
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#سلام🤚
#امام_زمانم
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🥀🌺🌿🌺🥀
@shohadaye_shiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سوم*
گفت:«ای ننه خدا میدونه بعد اونا این خونه چند دست گشته»
آشپزخانه کوچکی از سوی حیاط دیده می شد.
آقای یحیی شروع کرد به گفتن از وضع خانه زمانی که آنها زندگی می کردند.
خانه ای که به تصویر میکشید فرق هایی با خانه فعلی داشت.پله های کنار در حیاط پیچ می خوردند و می رفتند پشت بام.بازی وسط حیاط بود و مادر یحیی و منصور با آبی که از چاه می کشید رخت های بچه ها را در آن می شست. همان جایی که ایستاده بودیم تا همین چند سال پیش اتاق بوده.اتاقی که وقتی آقا یحیی از آن میگفت آه بلندی میکشید ولی انگار که در چشمهایش چیزی مثل قصه ی گذشت سال ها را می پوشاند.
اصلاً در ذهن نمی گنجید یک خانواده هشت نفری توانسته باشند در اتاقی به اندازه آن زندگی کنند.
سرم را پایین انداختم و زل زدم به پاهایم. نمیدانم چرا ولی دوست داشتم با آنها روی کاشی های حیاط زاویه مخصوصی بسازم.
آقای یحیی نم نم دور حیاط میچرخید.دست چپش در جیب بود و با دست راستش دیواری را نشان میداد و میگفت: آن وقتها به خاطر باران خوردگی شکم داشته.
اصرار داشت قدم بزنم روی کاشیها تا با زوایای مختلف خانه قدیمی شان آشنا شود و برای نوشتن حس بگیرم.اما من به پایم نگاه میکردم که زاویه دلخواهی با کاشی ها ساخته بود به همان جایی چسبیده بود که باید بچسبد.گفتم راحتم و ادامه داد .
تصویر های سیاه و سفید و متحرکی با طنین صدای آقای احیا بر روی کاشی ها می دیدم:
از پدربزرگش حاجحیدر میگفت که در منزل صدر رضوی یکی از چهار ملاک بزرگ وقت شیراز،که از قضا از معتمدین مردم دار بوده و رعیت نواز، آشپزی می کرده.
برو بیایی داشته ولی رفت و آمدی درخور ملاکان،نداشته.
می گفت صدر رضوی گاه گاه دستی به شانه های حاج حیدر می زده و از اینکه با آمدن او خوراک خانه اش برکت گرفته. تشکر میکرده.
*فامیل، از دوران رضاخان و روی کار آمده بود و به خاطر حلال و حرام کردنش در بین ملاکان به خادم صادق شهرت یافته بود* که بعدها هم در سه جلد بچه ها و نوه هایش همین فامیل به یادگار ماند.
می گفت که حاج حیدر در مجالس آقا امام حسین هم آبگردان در دیگ می چرخانده و در یکی از همین مجالس در دهه محرم،مردی را می بیند که با یا حسین سر دیگ ها را برمی دارد و وقتی بخار برنج های قدیم اثر دلنشینی را در اطراف می افشاند،کفگیر در دیگ می زند،بالا می آورد،تکانش میدهد که برنج ها به هم نچسبند و با هر یا حسین بشقابی را پر کرده و به ملت میدهد.
از هیأت او خوشش می آید. سر حرف را باز می کند.و دو طرف با تک و طایفه هم بیشتر آشنا می شوند تا دوستی دیرینهای شروع شود.
از آن سر هر جا که حاج حیدر برای سفره آقا،کفگیر را تکان تکان میداده،عزاداران بوی آشپزی کل محمد تقی را هم می شنیدند.
آقای یحیی گفت تا رسید به پدرش وقتی ده ساله بوده و اینکه روزی حاجحیدر دست او را میگیرد و پیش حاج محمد سیف که کفاشی داشته می برد. ابراهیم ۱۱ ساله تا مدت آ
ها نمی میدانسته ۱۲ ریال حقوق هفتگی اش را حاجحیدر به استادکار میداد تا آخر هفته به پسرک بدهد.
لذتی که پسرک ۱۰ ساله آخرهفته ها می برده باعث میشود هنوز که هنوز دست از سر کفاشی بر ندارد.
چند وقتی که میگذرد حاج سیف هفتگی ابراهیم را از حاج حیدر نمی پذیرد و از این هفته ابراهیم اولین حقوق راست و درستش را از استاد کار میگیرد.
ابراهیم ۱۷ ساله که می شود روزی در برگشت از مغازه خستگیش را در امامزاده رکن الدین می تکاند.ضریح کوچک را میچسبد و زمزمه میکند که خدایا میشود حقوقم ۵ تومان شود و می شود.یکی از دوستان و هم صنفهای حاج سیف اخلاق و کار او را می پسندد و با خواهش و تمنا حاج سیف را راضی میکند که ابراهیم با حقوق بیشتر در مغازه او کفاشی کند.کم کم شرایط برای کفاش جوان مهیا میشود تا دم غروب ها برای برگشتنش از مغازه، قلبی لحظه شماری کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #هدایت | #ببینید
🚩هدایت امام زمانی
🎙راوی: حسین یکتا
#امام_زمان عج
#جمهوری_اسلامی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیره_شهدا
🌷سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد.
گفتم یواش، یواش.
عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم.
#شهید عبدالمجید آزادی خواهان
#شهدای_فارس
شهادت: عملیات خیبر
#یادش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 دعا، توسل، استغفار؛ توصیههای حضرت آیتالله خامنهای برای بهرهبرداری معنوی از ماه رجب؛ خودسازی کنید
🔻 رجب، ماه صفا دادن به دل و طراوت بخشیدن به جان است؛ ماه توسل، خشوع، ذکر، توبه، خودسازی وپرداختن به زنگارهای دل و زدودن سیاهیها و تلخیها از جان است. دعای ماه رجب، اعتکاف ماه رجب، نماز ماه رجب، همه وسیلهیی است برای اینکه ما بتوانیم دل و جان خود را صفا و طراوتی ببخشیم؛ سیاهیها، تاریکیها و گرفتاریها را از خود دور کنیم و خودمان را روشن سازیم. ۸۴/۵/۲۵
#ماه_رجب
#ماه_عبادت
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☘🌼🍂🌼☘
امـروز
در آهنـگ صبـح،شعــری بایـد گفـت:پُر از طـلوع
قصـه ای بایـد گفـت:پُر ازاحسـاس
و
ترانـه ای خوانـد،پُر از پـرواز...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
☘🌼🍂🌼☘
@shohadaye_shiraz
✅ #وصیت_شهدا*
🔶دنيا محل آزمايش است . آزمايشی که در آن بايد خوبها از ناپاکها جدا شوند و جانشين خدا در روی زمين گردند پس سعی کنيد که اين آزمايش را به نحو احسن يعنی طوری که مورد قبول خدا باشد انجام دهيد و سربلند و سرافراز بيرون آييد .
و بدرستی که هر کس تواند از پس اين آزمايش بخوبی برآيد از رستگاران دنيا و آخرت خواهد گرديد.
🌸و برای اينکه خوب بتوانيد اين آزمايش را با سربلندی و افتخار انجام دهيد و سربلند و سرافراز از اين آزمايش بدر آييد بايد تمام اعمال و حرکات خود را منطبق با موازين اسلامی تطبيق دهيد . و هميشه طرفدار حق بوده باشيد و خود حق را پيروی کنيد اگر چه به ضررتان تمام شود و در تمام اوقات وقتی خواستيد کاری را انجام بدهيد. پيش از آن خدا را در نظر خود مجسم کرده و بر اعمال خود ناظر ببينيد که اين کاری که می خواهم انجام بدهم مورد پسند و قبول خدا هست يا نه و به هر حال خدا را در تمام وقت فراموش مکنيد
#شهید حمیدرضا راسخ
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهارم*
دختر آقا مشتی که خواهر کل محمدتقی هم میشده،عروس خانواده آنها بوده و در یکی از اتاق های خانه با برادر بزرگتره ابراهیم، روزگار می گذراند.
محمود بیت و سر به زیری برادر شوهر او را وا می دارد که آنچه را در ذهن بافت با برادرش و کل محمدتقی در میان بگذارد.و مقدمات را طوری فراهم کند تا حاجحیدر قضیه پسرش ابراهیم و دختر کل محمد تقی را با یک خواستگاری ساده تمام کند.
گلهای میخک که با گلبرگ های محمدی از شب قبل در کاسه آبی خیس خورده،گردن آویز عروس می شود.کف دستهای هردو راهنمایی می کنند و بالاخره عروس جوان و شاید هم نوجوان، با چارقدی روشن، در طرف دیگر ابراهیم ،کنار درشکه با بدرقه قرآن و دود و اسفند و کل و شاباش قوم و خویش ها آهنگ رفتن می کند.
کل محمد تقی در حالتی موقرانه طوری که کسی نفهمد دست به آسمان فرستاده زیر لب چیزی زمزمه کرده پیشانی دردانه اش را می بوسد.
دهنه است که کشیده میشود صدای کل در محله درب شیخ تا چند کوچه آن طرف تر می پیچد.لابد مادر عروس هم از انبوه جمعیت خودش را پنهان کرده و چادر روی چشم هایش گرفته.
آقای ابراهیم با عروسش به آرامی چند پیچ کوچه را رد میکنند تند تند غبار ملایم در پیچاپیچ مسیر از پشت سرشان بلند میشود.
درشکه از کنار آرامگاه واعظ ۴۰ ساله مسجد جامع شهر،شیخ روزبهان میگذشت.آنی دقیقه های نور آفتاب رو به غروب از سوراخ های دیوار آرامگاه می افتادند روی صورت عروس و داماد.
وقتی زوج جوان به بازارچه فیل میرسند داماد از درشکه پایین می پرد در دل صلواتی میفرستند و بعد عروس را به داخل خانه راهنمایی میکنند.
آخرین کل و شاباش ها با اسفند و صلوات در میآمیزد و عروس و داماد در یکی از اتاق های خیلی کوچک خانه حاجی در زندگی را شروع می کنند.
اتاق را تمیز کرده اند و در آن بوی آب و کاهگل در هم آمیخته .گلی پنبه ای و ریش ریش با رنگ های شاد و طرح های ساده هندسی در آن پهن است و یکدست رختخواب بالای اتاق از بقچه رنگ و رو دار پیچیده بر رویش تازگی اش جیغ میزند.غیر از این تنهایی رنگی که به در و دیوار چسبانده اند چیز دیگری در اتاق نیست.
آفتاب هنوز نیمی از باباکوهی را روشن نکرده که شاه داماد در خانه را می بندد تا به مغازه برود.فردا و فرداها طاقت سربازی می رسد. خریدن سربازی هم پول می خواهد و برای کار گر سخت است.ابراهیم با هر بدبختی که شده با خورده پس انداز و کمی قرض و قوله ۱۰۰ تومان جور میکند و سربازی اش را میخرد تا برای همیشه معاف باشد.
آیا دستی به شانه ام زد و گفت:خلاصه با ٢۵ زار برای خرید وسایل کنار میگذاشتند .٢۵ زار میدادند به خانم جون همون مادربزرگم دیگه برای خرج خونه و پخت و پز و اینا .یه روز بابام حاج خانوم یه سر میرن خونه کل محمدتقی برگشتند.میبینند خانم جون بدون این که قبلش بهشون بگه وسایلشان را برده توی یک اتاق بزرگتری.
البته اتاق الان نیستش مالک بعدی خونه ریختش پایین. ولی نگاه از اینجا بود تا اینجا.دیگه ما هم اون توی همین اتاق به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم تا از این خونه رفتیم.
زندگی ما همین بود یادش بخیر. یادمه اون موقع ها ی اینجا بود. بابام میگم گوشتارو میکردند تو دول.میفرستادند می رفت پایین توی چاه یه جوری که به آب نخوره تا این گوشها فاسد نشه. مثل یخچال.برای میوه و غذا هم یک زنبیلی سیمین بوده اینا رو میذاشتن توش آویزونش میکردند به چنگک در اتاق.
بیا تو این اتاق عمو اینجا می نشستن. بعد که خونه خریدن رفتن خدابیامرز منصور مون بهش رسید و تر و تمیزش کرد.این تیرهای سقف را میبینی ؟خود حاجمنصور رنگش کرده.
معلوم بود به دیوار دست کشیده اند، ولی سقف همان سقف قدیمی بود حصیر برگ خرما. حتما بعد از نیم قرن با چوب های خشک سپیدار چسبیده بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت حضور حاج قاسم کنار مضجع مطهر امام رضا (ع)
🔺سید مرتضی بختیاری قائم مقام اسبق تولیت آستان قدس رضوی خاطرهای از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار مضجع مطهر حضرت امام رضا علیه السلام را روایت کرده است
#خادم_امام_رضا ع
#سرداردلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴می گفتم شیرعسکر، تو نباید شهید بشی، آخه آنقدر بلندی که پاهات از تویوتا و آمبولانس می زنه بیرون، مجبور میشم خمش کنیم!
می خندید و می گفت تو دعا کن من شهید بشم، با تریلی و لودر بیا جنازه من را ببر!
🔵چندین شب بود که در حال خاکریز زدن بودیم. سر و روی همه شده بود پر از خاک. شیرعسکر گفت: می خواهم فردا برم حمام!
گفتم: نور بالا می زنی، حتماً غسل شهادت هم بکن!
گفت: تو هم برو دنبال تریلی، که جنازه ام روی زمین نمونه!
روز بعد رفت حمام و طرف های ظهر بود که برگشت. آتش سنگین پاتک دشمن روی خط بود. یک لحظه بدنم گرم شد و افتادم. وقتی به هوش آمدم، راننده آمبولانس گفت: رفیقت هم شهید شد!
اشک در چشم هایم پیچید، به او قول داده بودم برای جنازه اش تریلی ببرم، اما نتوانستم!
#شهید شیرعسکر رضا زاده*
#شهدای فارس*
#سالروزشهادت*
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_ببینید | #راهیان_نور
🔻گاهی که دلتنگ می شوم؛
می آیم اینجا، می خوانم، بارها مرورش می کنم و به یاد آن شب ها اشک می ریزمُ و با خودم نجوا می کنم رسمِ خادمی را..
#دلتنگ_شلمچه
#هوای_شهدا
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷💫🌹🍂🌷
رفتند و ما ماندیم ...
شاید یادشان رفت
جا گذاشتن
رسمِ رفاقت نبود...!!
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷💫🌹🍂🌷
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پنجم*
ردی از نگاه کودکی ۷ ساده که دراز کشیده باشد و در رویای دلچسب اول یک خواب،با چشمان نیمه باز است که تیرهای موازی سقف را دو به دو بپیماید،در آن چوب ها مانده بود.
گنجه ای معمایی گوشه اتاق در ارتفاع میانی قرار داشت. بانهانخانه اش که به گمانم مادر پسته و بادام و کشمش را وقتی که منصور رویایی دلچسب خواب را می چشیده آنجا قایم می کرده و است که جای خالی آنها را میدیده به شیطنت او و یحیی پی می برده.
کنار گنجه خط های کوچک و در هم کشیده شده بود که با هم شکل هندسی جالبی می ساختند پیرمردی با ریش های بلند سیبیلو روی لبانش را پوشانده بود و کلاه چهار ترک بر سر داشت و کتابی باز درد است و در دست دیگر جامی سفالین.
به آقای یحیی گفتم : این را کی کشیده؟
سر تکان داد و خنده محوی زد و گفت داداش اسماعیلم. او هم اعجوبه ای بود منصور من هرچی داشت از اون گرفته بود.حتی مثل داداشم تو هنرستان رشته برق میخوند یاد مهر سالار شورا طبق مخصوصی برای هم سن و سالهای ما درست میکرد.آخه اون وقتها مثل حالا بچه ها رو توی صفحه زنجیرزنی و سینهزنی راه نمی دادند و می گفتند زیر دست و پا له میشید.
خلاصه ی که له راه می انداخت از این سیل بچه ها که خدا میدونه.در و دیوار و زن و مرد و پیر و جوان تماشای این دسته ما می کردند و اشک می ریختند.
من حالا میفهمم حاج منصور روی حساب کارهای اون اینقدر به تربیت بچه ها علاقه داشت. اسماعیل هم به تربیت هر دوتای ما خیلی حساس بود.عکس های ماه رمضان و منصور را گوشه اتاق می نشاند و به ما قرآن یاد میداد. سال ۵۲ قبول میشه دانشگاه تهران رشته برق. اینجاهم کله شقی کار دستش میده. ریشه ها چرا بلندبلند میذاشت رو حساب لجبازی با رئیس های دانشگاه.تابستون از طرف دانشگاه میاد یک مجتمعی توی شیراز فکر کنم طرفهای پایگاه که دوره آموزش عملی ببینه.یک روز تا اوایل مرداد سال ۵۳ یک دفعه میان به بابام میگم بیا جنازه بچه تو بردار برو.
دیروز داشته برق کاری میکرده مته از بالا افتاده .مته داغ و رفته توی سینش.
بعد که جنگ شد و جای گلوله ها را توی سینه شهدا دید. میگفت سینه اسماعیل هم اینجوری شده بود.
خلاصه آقا رژیم شاه هم خودش بیسروصدا قائله را سخت کرده بود. بعد از انقلاب رئیس مجتمع آموزشی ساواکی از کار درآمد و اعدامش کردند.برای همه چیز یا من خودم معتقدم به زن نقوی مرگش اتفاقی نبوده.این اواخر حاج منصور دنبالش بود که قضیه شهادتش را مسجل کنه.
سرت رو درد نیارم آقا بابک خلاصه نقاشی همه یادگار همین داداش اسماعیلمه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿