🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت سالگرد شهادت شهید مجتبی قطبی 🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی امیر راستی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
دلگیرنبـاش! :)
دلتڪهگیرباشد🖇
رهـانمیشوےیادتباشد؛!
خدابندگانشراباآنچهبداند
دلبستهاندمیآزماید...✨✋🏻
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_هشتم*
🎤به روایت موسی سلیمانی
روایت اول
متوجه نبودم که دیگر سیگار نمی کشد، یعنی همان یکی دو نخی هم که هر از گاهی می کشید، اما دلیلش را نمی دانستم و برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم:
_انگاری دیگه سیگار آتیش نمیزنی؟!
_آره.. یک روز منزل داداش مهمان بودم میخواستم خستگی راه کازرون تا تهران را با آتش زدن سیگار از تنم بتکانم ،کبریت را روشن بکنم ، نکنم ،صدایی در گوشم پیچید ، که مگر پاسدار ها هم سیگار می کشند؟!
میخواستم به طرف صدا برگردم ، اما خجالت کشیدم ، نه از زن داداش ، بلکه از خودم ، از منصب پاسداری.
با خودم گفتم: من تا حالا سیگار نمی کشیدم ، حرمت پاسداری را آتش می زدم .
به خود که آمدم عذر خواهی کردم. چوب کبریت تا نزدیکان انگشتانم سیاه شده بود برگه دود از آن بالا می رفت.
🎤روایت دوم
تابستان سال ۶۳ بود . زمانی که لشکر فجر در حوالی دشت عباس مستقر بود . و برای عملیات آموزش میدید و آماده میشد. یکی از عزیزان روحانی که به تازگی به خیر رزمندگان لشکر پیوسته بود ،پیش من آمد و شروع کرد به توضیح و تمجید از باقر و مرتب می گفت :«برادر شما در این یکی دو هفته چیزهایی به من آموخته که در طول دوران طلبگی نیاموختم»
گفتم :بزرگواری از خودتان است برای چی؟
گفت :مسئول تدارکات را که میشناسی؟!
گفتم: آره!
ادامه داد: امروز ظهر با مقداری غذای گرم پیش باقر آمد و گفت که غذا کم است و باید از برادران با کنسرت پذیرایی کنیم، این چند از غذا هم باشد برای چادر فرماندهی!
منتظر جواب نماند تا حواسش هم به فرمانده نبود، باشد که برود اما من متوجه باقر بودم که رنگ دارد عوض میشود ،چهره اش کاملاً سرخ شده بود که صدایش کرد:
«برادر لطفاً غذا را با خودتان ببرید ..! اگر بنا باشد از گرسنگی هم بمیرم ، غذایی غیر از غذای بچه ها نخواهم خورد»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تائب بود و طیب شد و طاهر...
عاقبت بخیر شد طوری که امامش به او گفت؛
برای عاقبت بخیری من دعا کن!
#حسین_یکتا
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷پائیز 65 بود. مدت زیادي نبود که از مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام برگشته بود، از منطقه برگشت. گفت داداش به من پول بده می خواهم برم مشهد! چون حقوقش کامل دست من بود، از من خرجی می گرفت. گفتم: ندارم!
گفت: داداش یک کفش به من می دهی!
یک جفت کفش شکاری داشتم که نو بود، آنها را به محمد دادم. پوتین خودش که پاره و مندرس بود را در آورد و کفش نو را پوشید. رفتم. وقتی برگشتم، بچه ها گفتند: عمو محمد گفت به پدرتان بگویید من باید حتماً به مشهد می رفتم، ببخش اگر بی اجازه پول برداشتم! رفته بود سراغ صندوق فلزی که پول ها و مدارک را در آن نگهداری می کردم. درب صندق را شکسته و هزار و سیصد تومن پول برداشته بود. این سفر مشهدش، با همیشه فرق می کرد، گویی خود آقا در خواب ایشان را دعوت کرده بود. دو روز بعدبرگشت. یک شب را در جوار حضرت رضا (ع)مانده و برگشت بود. کفشم را پس داد و پوتین پاره اش
را پوشید. گفت دیگه رضایت مادر و خواهرم را بگیرم شهیدم!
رضایتش را گرفت و رفت، دیدار آخر بود.
راوی علی اسلامی نسب
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ_وسلامتی_ﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه صفر (چهارشنبه ۱۷ شهریور )ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد✋
🚨با توجه به شروع ماه صفر انشاءالله همه عزیزان هر چند کم در این ذبح قربانی و صدقه اول ماه صفر شرکت کنند🚨
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔅 من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
📚 بخشی از وصیت نامه ی
شهیـــد حاج قاسم سلیمانی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#قربانےاول_ماه_قمرے #ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ_وسلامتی_ﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ ) #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🚨صدقه اول ماه صفر ومشارکت جهت قربانی فردا فراموش نشود🚨
🌱از شهیدان مانده تنها جامه ای ....
نام و امضا و وصیتنامه ای..
گر وصیتنامه ها را خوانده ایم....
پس چرا بین دوراهی مانده ایم؟!
#شهید_علی_محمد_کرمی_ابوالوردی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
❤️❤️❤️
"من خوشحالم از اینڪه #شهید بشوم . چون شهادت را اوج تڪامل مے دانم . چرا ڪه در راه عقیده خود جهاد میڪنم ...چرا هر وقت به ما مےگویند وصیتنامه ، یاد از اموال و دارایے خود مے ڪنیم ولے به این فڪر نمے افتیم ڪه چه ڪارهایے براے اسلام ڪرده ایم ...
چه بهتر است انسان به بهترین درجۀ #شهادت شهید شود ، با آگاهے ڪامل از اسلام و آشنایے ڪامل از قرآن ، مڪتب اسلام ، رهبر ، و..."
🌿🌿🌿
#شهید_محمدعلے_دعائے
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_نهم*
🎤به روایت موسی سلیمانی
روایت سوم
آموزش غواصی میدیدیم در آبهای سنگین سد دز. از آب بیرون آمدیم درست یک ساعت از ظهر گذشته ، در تیغ آفتاب گرمای خرماپزان جنوب !
۶ ساعتی می شد که در آب بودیم. گرسنگی داشت از حلقمان بیرون میریخت و خستگی از ساقهایمان بالا می رفت اما خستگی مانع شکم گرسنه نبود . به سمت چادرها پرواز کردیم ، خاک تفته زیر شلاق آفتاب له له میزد.
اما قدم هایمان را سست کرد ،سر هایی که نصفه و نیمه در دیگهای غذا بود پای منبع آب.
دو نفر سخت مشغول شستن ظرف ها بودند و طوری سرگرم بودند که گویی به عبادت مشغول اند متوجه ما هم نشدند.
حیرت و حسرت در چشم های مان دوید، خستگی و برازندگی مان فرو ریخت نه زردی بر پیشانیمان برق زد .
فرمانده گردان حضرت زینب بود با آستینهای بالا زده و تکههای گونی کف آلود در دست... یعنی باقر.
سید محمد کدخدا هم همین وضع را داشت ، جانشین گردان امام حسین (ع)
. عرق از پیشانی شان شر کرده بود اما با این نم سردی که از شقیقه ما فرو می چکید فرق داشت.
هیچ نگفتیم .حتی نگاه مان هم به هم نیفتاد. سرمان را پایین انداختم و به طرف چادر ها حرکت کردیم. عجله نداشتیم چادرها در هرم آفتاب نفسنفس میزدند. بچه ها آرام خوابیده بودند و دو فرمانده ظرفهای آنها را می شستند.
🎤 به روایت غلامعلی جوکار
روایت اول
باقر چسبیده بود به زمین، گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سرش رد میشدند. زوزه تیرها را به طور کامل می شنید. نگاه اش را از سمت مقابل نمی گرفت . مرا مامور کرده بود تا گوشه ای کمین کنم و منتظر دستورش باشم.
قضیه مربوط به سالهای اول انقلاب شاید سالش است که رفته بودیم شکارِ خان!
کسی که با شلیک گلوله زمینگیر همان کرده بود یکی از همین خانههای شرور بود که باقر را شناسایی کرده بود و قصد داشت هر طور شده فرمانده گروه را از بین ببرد.
خان شرور ، بعد از شلیک چند تیر پا به فرار گذاشت باقر سریعاً از روی زمین بلند شد و به کمک بچه ها او را محاصره کردند.
به میمنت این فرد آن روز را در کوه و کتل های اطراف خشت و کمارج به سر بردیم با کباب کبک!
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿