eitaa logo
شهدای گیان
379 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای ترویج فرهنگ جهاد و شهادت و بیان خاطرات و ناگفته‌های شهدا... ارتباط با مدیر و ارسال مطالب و نظرات👇 @Khadem_shohada10
مشاهده در ایتا
دانلود
هـمہ‌ی دلخوشی‌ام آخرِ شب‌هـا این است؛ دو سہ خط، با تو سخن گفتن و آرام شدن . . . 🌹 @shohadaygian 🌹
#شفاعت_شهدا #شهید_محمدحسین_خویشوند #شهید_رضا_احمدوند 🖼 شرح تصویر👆 "بسم‌الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ما از خدائیم، همانا بازگشت به سوی خداست اینجانب محمدحسین خویشوند، به ‌اذن خدا اگر شهادت نصیبم شود برادر [شهید] رضا احمدوند را شفاعت خواهم کرد. برادر حقیر شما خویشوند جانم فدای امام" ۶۲/۵/۱۲ 🌹 @shohadaygian 🌹
☀️ 🔻قبل از عمليات فاو ۱۰_۱۵ نفری از رزمنده‌ها و بسیجیان آمدند به حاجی (حاج حسین کیانی) سربزنند. معمولاً حاجی که از جبهه برمی‌گشت بچه‌های گيان و روستاهای اطراف و حتی خارج از نهاوند می‌آمدند و به ایشان سر می‌زدند و دور هم جمع بودند. آن‌شب، مهمانانمان بعد از اذان رسیدند و هوا دیگر تاريک شده بود. وارد حیاط که شدند رفتند کنار چاه آب و‌ یکی‌یکی وضو‌ می‌گرفتند‌. داخل حیاط روشنایی نداشتیم و تاریک بود. یک لحظه که داشتم داخل حياط راه می‌رفتم نگاهم افتاد کنار چاه آب و وضو گرفتن آنان. همين که چشمم به آنها افتاد ديدم از بین چند نفری که دارند وضو می‌گيرند نوری توی صورت یکی‌شان می‌درخشد. الان هم که ياد آن لحظه می‌افتم مو به بدنم سيخ می‌شود. خواستم اعتنا نکنم، چشمم را برگرداندم و دوباره نگاه کردم، ديدم صورتش همچنان می‌درخشد. اسمش را نمی‌دانستم ولی می‌دانستم اهل روستای رزينی است. آمدم خانه و به مادر شهيد حاج حسين گفتم: بی‌بی اين آقايی که بچه رزينی است اسمش چیه؟ گفت: حسین خویشوند. گفتم این آقا حتماً شهيد می‌شود. گفت: تو از کجا می‌‌دانی؟ گفتم من خودم ديدم وقتی داشت وضو می‌گرفت صورتش می‌درخشيد و نوری توی صورتش بود. آن شب شام که خوردند رفتند پايگاه و فردا صبح اعزام شدند جبهه. عمليات فاو که تمام شد منتظر بودم بدانم چه بر سر حسین خویشوند آمده است. تا اینکه مادر شهيد حاج حسين آمد و گفت: ديدی چه حرفت راست درآمد! حسین خویشوند، همان کسی که می‌گفتی نور توی صورتش بوده شهید شد! شهدا چنين خصوصياتی داشته‌اند که شهادت نصيب‌شان می‌شد. من خودم به چشم خودم ديدم که شهيد خويشوند داشت وضو می‌گرفت و نوری توی صورتش می‌درخشید. 💠 به نقل از همسر شهید حاج حسین کیانی 🌹 @shohadaygian 🌹
هـمہ‌ی دلخوشی‌ام آخرِ شب‌هـا این است؛ دو سہ خط، با تو سخن گفتن و آرام شدن . . . یادتان زمزمه‌ی نیمه‌شب مستان باد... 🌹 @shohadaygian 🌹
شهدای گیان
خاطره‌ای از شهید محمدحسین خویشوند را در مطلبی که در ادامه می‌آید بخوانید ...
‍ ☀️ 🔻قبل از عمليات فاو ۱۰_۱۵ نفری از رزمنده‌ها و بسیجیان آمدند به حاجی (حاج حسین کیانی) سربزنند. معمولاً حاجی که از جبهه برمی‌گشت بچه‌های گيان و روستاهای اطراف و حتی خارج از نهاوند می‌آمدند و به ایشان سر می‌زدند و دور هم جمع بودند. آن‌شب، مهمانانمان بعد از اذان رسیدند و هوا دیگر تاريک شده بود. وارد حیاط که شدند رفتند کنار چاه آب و‌ یکی‌یکی وضو‌ می‌گرفتند‌. داخل حیاط روشنایی نداشتیم و تاریک بود. یک لحظه که داشتم داخل حياط راه می‌رفتم نگاهم افتاد کنار چاه آب و وضو گرفتن آنان. همين که چشمم به آنها افتاد ديدم از بین چند نفری که دارند وضو می‌گيرند نوری توی صورت یکی‌شان می‌درخشد. الان هم که ياد آن لحظه می‌افتم مو به بدنم سيخ می‌شود. خواستم اعتنا نکنم، چشمم را برگرداندم و دوباره نگاه کردم، ديدم صورتش همچنان می‌درخشد. اسمش را نمی‌دانستم ولی می‌دانستم اهل روستای رزينی است. آمدم خانه و به مادر شهيد حاج حسين گفتم: بی‌بی اين آقايی که بچه رزينی است اسمش چیه؟ گفت: حسین خویشوند. گفتم این آقا حتماً شهيد می‌شود. گفت: تو از کجا می‌‌دانی؟ گفتم من خودم ديدم وقتی داشت وضو می‌گرفت صورتش می‌درخشيد و نوری توی صورتش بود. آن شب شام که خوردند رفتند پايگاه و فردا صبح اعزام شدند جبهه. عمليات فاو که تمام شد منتظر بودم بدانم چه بر سر حسین خویشوند آمده است. تا اینکه مادر شهيد حاج حسين آمد و گفت: ديدی چه حرفت راست درآمد! حسین خویشوند، همان کسی که می‌گفتی نور توی صورتش بوده شهید شد! شهدا چنين خصوصياتی داشته‌اند که شهادت نصيب‌شان می‌شد. من خودم به چشم خودم ديدم که شهيد خويشوند داشت وضو می‌گرفت و نوری توی صورتش می‌درخشید. 💠 به نقل از همسر شهید حاج حسین کیانی 🌹 @shohadaygian 🌹
✅ حتماً بخوانید ⭕️ شب ِ سرد گُتوند 🚩 حسین آدم ویژه‌ای بود. خصوصیات شاخص و برجسته‌ای داشت. ورزشکار بود ولی متواضع. کشتی‌گیر بود ولی بی‌ادعا. بدنش آماده‌ی آماده بود و از قبل از انقلاب کشتی می‌گرفت. همان دوران به عنوان یکی از قهرمانان مطرح در نهاوند و استان شناخته می‌شد. ولی این قدرت بدنی و این آمادگی کاری نکرده بود که افتادگی و تواضع را کنار بگذارد. راحت بگویم، یک پهلوان واقعی بود. فرمانده بود ... فرمانده دسته ویژه آبی خاکی ... فرمانده‌ای که نیروهایش عاشقش بودند، عاشق که می‌گویم تا اوج محبت را بفهمید. سخت است فرمانده باشی ولی نیروهایت عاشقت باشند. بعضی می‌گویند رابطه‌ی عاطفی بین نیروها و فرمانده اجرای دستورات را مختل می‌کند. چون در محیط‌های نظامی و مخصوصاً در جنگ، تبعیت‌پذیری نیروها از فرمانده خیلی مهم است. اما این موضوع برای حسین مصداق نداشت، نیروهایش علاوه بر اینکه دوستش داشتند، با دل و جان ازش اطاعت می‌کردند و دستوراتش را به‌طور کامل و موبه‌مو اجرا می‌کردند، تمرین‌ها، تمرین‌های سختی بود. تمرین غواصی و عملیات ویژه. باید برای عملیات آماده می‌شدیم و شبانه‌روزمان تمرین بود. با آن همه سختی تمرین، بسیجی‌ها منتظر بودند تا زمان استراحت برسد و بروند سر و سراغ حسین و با شوخی و اذیت کردنش، خستگی‌شان را بیرون کنند. توی یک لحظه می‌دیدی چند نفر از سر و کولش بالا رفته‌اند. ولی چیزی که از آن بدن قوی به چشم نمی‌آمد، ناراحتی بود و تندی و اخم، بچه‌های گیان خیلی باهاش دمخور بودند و اذیتش می‌کردند. شهید الله‌یار و اکبر و بهرام و نورمحمد از سر و کولش بالا می‌رفتند. خودسازی عجیبی هم داشت. مراقبت عجیبی روی اعمال و رفتارش داشت، تمام کارهایش را با تفکر و با کنترل انجام می‌داد. یک لحظه از خودش غافل نمی‌شد. بدون قصد قربت یا بر اساس هیجان و احساسات کاری نمی‌کرد. قبل از عملیات والفجر۸ بچه‌ها را برای آموزش غواصی و تمرین‌های قبل از عملیات برده بودیم سد گتوند. زمستان بود و سرما. توی آب که می‌رفتی سرما تا مغز استخوانت رسوخ می‌کرد. عملیات سختی در پیش بود و باید کاملاً آماده می‌شدیم. غواص‌ها برای اینکه بتوانند از عرض اروند عبور کنند باید بالاترین حد آمادگی را کسب می‌کردند. حدود یک‌ماه آموزش طول کشید و حسین خویشوند فرمانده دسته‌ای که خودش غواص‌ها را تمرین می‌داد. چادر ما و حسین و چند نفر دیگر یکی بود. شب‌ها، نسیم آب و سوز سرمای زمستان با هم گره می‌خورد و بدن را کرخت می‌کرد. بخاطر اینکه نیروها توی شب استراحت نصفه‌نیمه‌ای کنند و سردشان نشود اطراف چادر را از داخل پتو می‌زدیم و ۲_۳ تا چراغ علاءالدین روشن بود و هرکدام ۳_۴ پتو روی خودمان می‌کشدیم. برای اینکه باران و برف از چادر نفوذ نکند، روی چادرها نایلون کشیده بودیم تا به گرم ماندن چادر هم کمک می‌کرد. یکی از شب‌ها برف و باران می‌آمد و آن‌شب سردتر از بقیه شب‌ها بود. نیمه‌شب بود و خواب بودم، احساس کردم از سقف چادر چند قطره آب روی صورتم افتاد. مثل اینکه چادر سوراخ بود و از بارش قطره‌های باران داشت چکه می‌کرد. توی همان حالت خواب و بیداری کمی سرم را جابه‌جا کردم و آن‌طرف‌تر بردم و گرفتم خوابیدم. اما دوباره قطره‌های باران بود که روی صورتم می‌افتاد... آرام آرام که قطره‌های بعدی می‌افتاد متوجه شدم که این قطره باران نیست بلکه کسی بالای سرم نشسته و دارد اشک می‌ریزد. چشمم را باز کردم توی آن تاریکی چهره‌اش مشخص نبود. دستش را به صورت و دست‌هایم نزدیک کرد، متوجه شدم شهید خویشوند است. تعجب کردم، یعنی ساعت یک‌ونیم، یک‌ربع به دو نیمه‌شب، بیدار شده که چه کند؟! بیدار شدم و نشستم. گفتم خیر باشد! ... کاری داری؟ ... همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت: می‌خواستم یک لحظه مزاحمتان بشوم. گفتم: نمی‌شد بگذاری برای فردا. گفت: نه! گفتم: بگو درخدمتم. گفت: اینجا نه! بیرون چادر. حالا نیمه‌شب و هوای سرد و سوزِ سرما و کنار سد! با خودم گفتم این چه‌کار مهمی است که من هم باید بدانم ... ادامه دارد ... 🌺 🔹راوی: سردار پاسدار حاج مهدی ظفری 🌹 @shohadaygian 🌹
شهدای گیان
#خاطرات_شهدا ✅ حتماً بخوانید ⭕️ شب ِ سرد گُتوند 🚩 حسین آدم ویژه‌ای بود. خصوصیات شاخص و برجسته‌ای
⭕️ شب ِ سرد گتوند 2⃣ قسمت دوم 🔻 اورکتم را پوشیدم و آمدم بیرون. با هم تا نزدیک سد رفتیم، فقط می‌خواستم بدانم چه‌کاری دارد و زود برگردم داخل چادر. گفتم: درخدمتم، چه‌کاری داشتی؟! ساکت بود کمی مکث کرد و گفت: دستور نمی‌دهی کمی در آب تمرین شنا و غواصی کنیم؟! تعجب کردم، با شوخی گفتم نصف شب ما را بیدار کرده‌ای همین‌را بگویی؟! یعنی آخر دنیا بود ... نمی‌شد تا فردا صبر کنی؟! با حالت آدم‌های خجالت‌زده گفت: نه نمی‌شد ... چون من امشب باید تنبیه شوم. پرسیدم: تنبیه ... ؟! الان ... ؟! این ساعت ...؟! به‌خاطر چی ... ؟! تازه ... اگر می‌دانستی می‌خواهی تنبیه شوی، چرا خودت، خودت را تنبیه نکردی؟! از علت تنبیه شدنش طفره رفت، نمی‌خواست چیزی بگوید. اما گفت: من اگر خودم را تنبیه کنم، اجری نمی‌برم. چون خلاف ولایت‌پذیری است. حتی کارم خودمحوری محسوب می‌شود. ولی الان شما به عنوان فرمانده هر چه بگویید دستور است و باید انجام دهم. می‌دانستم کاری را از روی احساسات و هیجان انجام نمی‌دهد و بدون قصد قربت اقدامی نمی‌کند، اما باید علت تنبیهش را می‌دانستم. قسم خوردم که من این کار را نمی‌کنم الّا اینکه دلیل تنبیه‌ات را بدانم. لااقل باید پیش وجدان خودم جواب‌گو باشم و اگر قیامت محاکمه‌ام کردند بگویم چرا تنبیه‌ات کرده‌ام؟! نمی‌خواست در این مورد حرفی بزند، دوست نداشت دلیلش را بگوید، نگرانی و شرمندگی در لحنش مشخص بود، پس از اصرار من، با همان حالت حجب و حیا گفت: امروز یکی‌دوتا دستور به نیروهایم داده‌ام، اما فراموش کردم یکی از آنها را انجام دهم. همچنین نیت یکی از دستوراتم خالص برای خدا و به قصد قربت نبوده. می‌دانید یعنی چه؟! یعنی می‌خواست به خاطر یک امر مستحبی، و به خاطر غفلت از مراقبت و یک لحظه که خدا را فراموش کرده بود، تنبیه شود. دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا چیزی بگویم و قانع شود هر جوری کردم، نشد ... مانده بودم‌ چه کنم؟ کمی این‌طرف آن‌طرف کردم و در نهایت گفتم: حالا که خودت به این نتیجه رسیده‌ای، برو توی آب. فوراً لباس‌هایش را درآورد و رفت توی آب. هوا سرد بود، پس چند دقیقه‌ای که توی آب بود، برمی‌گشت می‌‌آمد توی چادر. من هم برگشتم توی چادر. سر جایم دراز کشیدم. نمی‌دانم خوابم برده بود یا نه، ولی یک لحظه به خودم آمدم دیدم ۳۰_۴۰ دقیقه‌ گذشته و خبری از حسین نیست! زود بلند شدم، از چادر زدم بیرون و رفتم کنار سد. دیدم هنوز داخل آب است. برایم سخت بود که این مدت توی آب مانده، لباس‌هایم را درآوردم و به قصد همراهی با او وارد آب شدم، پایم را داخل آب که گذاشتم احساس کردم دارم سنگ‌کوب می‌کنم، از شدت سردی نمی‌توانستم تکان بخورم. هرطور که شده حرکت کردم خودم را به حسین رساندم. دستش را که گرفتم، از شدت سرما تکان نمی‌خورد، بدنش خشک و منجمد شده بود. کمکش کردم و آمدیم تا کناره سد. ۳_۴ تا از بچه‌ها را صدا زدم و با زحمت از آب آوردیمش بیرون. پرسیدم چرا بیرون نیامدی و تا الان ماندی توی آب؟! گفت: شما نگفتی تا چه موقع بمانم، دستوری هم ندادی که بیرون بیایم. آوردیمش داخل چادر ۵_۶ تا پتو رویش انداختیم و دو تا علاءالدین گذاشتیم کنارش. تا صبح ماندیم تا آرام آرام گرفتگی بدنش باز شود و به خودش بیاید. موقع نماز صبح، متوجه شدم نماز شکر می‌خواند. می‌گفت: خدا را به این خاطر شکر می‌کنم که مرا متوجه کرد تا بیشتر مراقب باشم. اگر دیشب به این موضوع بی‌توجهی می‌کروم برایم عادت می‌شد و معلوم نبود برای دفعه‌های بعد کارم به کجا می‌کشد. ولی خدا این سختی را به‌وجود آورد تا امروز که اول وقت در جمع نیروهایم حرف می‌زنم، بدانم با چه نیتی و به چه کسانی دستور می‌دهم. مضمون رفتار و عملکرد شهید خویشوند دلیل بر اعتقاد و باور او، بر رعایت اخلاق اسلامی و دینی در امر فرماندهی؛ و تراز و تطابق بین تفکر و گفته‌ها، با عملکرد بود. هر آن‌چه که بر زبان جاری می‌کرد را در فرماندهی‌اش رعایت می‌کرد. در نگاه معرفتی شهید خویشوند دو حوزه‌ی معرفتی وجود داشت: یکی گفتار دینی، یکی هم رفتار دینی، که در هر دوتا، صاحب مقام والایی بود. مراقبت‌ها و خودسازی او هم خیلی زود اثر کرد و در همان عملیات والفجر۸ به آرزویش، یعنی رسید. 🌺 🔹راوی: سردار حاج مهدی ظفری 🌹 @shohadaygian 🌹
آن کس که بگیرد به دلم جای تو را کیست؟ چون تنگ برایت شده دل، جای کسی نیست 🌺 (از رزینی)
📝 اینجانب محمدحسین خویشوند اگر لیاقت شهادت در راه خدا داشته باشم و مورد قبول خداوند باشد برادر عزیزم اکبر کیانی را می‌کنم، به‌اذن‌الله امام شویم فدایت برادر حقیرت خویشوند _ ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ 📌 دست‌نوشته در دفتر
‍ کاش برگردند یک شب آسمان مردان خاکی‌پوش صبح‌رویانی که در باران آتش چهره می‌شستند بچه‌های کاروان کربلا در صبح بیداری... بچه‌های غرب غربت در شب پاوه بچه‌های تنگ چذابه... بچه‌های کربلای چار... این زمان اما... دست بر زخم دلم نگذار... 🖼 جمعی که ۷ نفر از آن آسمانی شد👇👇 ایستاده از راست: 🌹 ☘جناب آقای کیخسرو کیانی ☘جناب آقای ناصر ظفری 🌹 🌹 🌹 ☘جناب آقای علی کیانی نشسته از راست: 🌹 🌹 🌹 ☘جناب آقای عیسی فلکی ⭕️سرپل ذهاپ_ پادگان ابوذر 🔘زمستان ۱۳۶۳ @shohadaygian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ۳ اسفند ۱۳۶۴ سالروز شهادت جمعی از شهدای عزیز نهاوند در عملیات والفجر۸ در منطقه عملیاتی فاو است. 🌺 🌺 🌺 🌺 از دیار قهرمان‌پرور زرامین سفلی و 🌺 از روستای رزینی از جمله شهدایی هستند که در این روزها آسمانی شدند. 🔺 نماهنگ تصاویر شهیدان رضا احمدوند و رحمان ترکاشوند یاد این شهدا را برایمان زنده می‌کند 🍃 @shohadaygian
🖼 شرح تصویر👆 ✍🏻 انالله و انا الیه راجعون ما از خدائیم همانا بازگشت به‌سوی خداست اینجانب محمدحسین خویشوند، به‌اذن خدا اگر شهادت نصیبم شود برادر رضا احمدوند را شفاعت خواهم کرد. برادر حقیر شما خویشوند 🔸۶۲/۵/۱۲ ⭕️ چه زیباست پیمان عشق میان شاهدان شهید که در یک روز پیمان بستند و در یک روز آسمانی شدند. ❤️ شهیدان حاضر در تصویر، و که عقد اخوت و پیمان شفاعت بسته بودند در ۳ اسفند ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ آسمانی شدند. @shohadaygian
🍃 «من بهشت را دیدم...!» ✍ درعملیات والفجر۲ در منطقه پیرانشهر وقتی که تپه‌های کله اَسبی را آزاد کردیم، به همراه نادعلی احمدوند و شهید محمدحسین خویشوند سنگر خیلی محکمی درست کردیم. شهید سمواتی فرمانده گروهان بود. آمد توی سنگر و گفت این سنگر برای فرماندهی خوبه، شما بروید سنگرهای دیگر را پاکسازی کنید، بعد بیایید سنگرتان را تحویل بگیرید. سنگر را تحویلشان دادیم و آمدیم بیرون. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که سنگر رفت هوا... تا رسیدیم، شهید سماواتی نفس‌های آخرش را می‌کشید و بعد از لحظاتی آسمانی شد... باید سنگرها را پاکسازی می‌کردیم و شروع کردیم به حرکت. شهید خویشوند جلو می‌رفت و ما پشت سرش. یکی یکی سنگرها را پاکسازی می‌کردیم و می‌رفتیم جلو. نزدیک یکی از سنگرها که شدیم، ناگهان یک عراقی‌ از سنگر بیرون زد و ما را بست به رگبار... آنقدر ناگهانی بود که نتوانستیم واکنشی نشان دهیم... شهید خویشوند جلوتر از ما بود و تقریباً ۱۱ تیر به بدنش اصابت کرد... هرجای بدنش را نگاه می‌کردیم تیر خورده بود... حتی داخل مشتش هم سوراخ شده بود. با این‌که تیر بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود ولی در همان حالت نیز با ما شوخی می‌کرد. از سوراخ دستش نگاه می‌کرد و می‌گفت شما هم می‌بینید؟! با آن دست مجروحش به سینه می‌زد و این شعر را می‌خواند: «مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را...» وضع جسمی‌اش خیلی خراب بود و برگرداندیمش عقب... با آن همه تیر و زخم فکر می‌کردیم که شهید می‌شود... ولی در آن عملیات قسمتش نشد... بعد از عملیات رفتیم به دیدنش. ما را که دید شروع کرد به گریه.... خیلی گریه کرد... گفتم: الحمدلله که سالمی، چرا گریه می‌کنی؟! گفت: «شما که نمی‌دانید کجا بودم؟! ناراحتم چرا من را برگرداندند؟! من در آن لحظات ... رنگ‌هایی که مانند آن، اصلاً در این دنیا پیدا نمی‌شود... ای کاش همان جا می‌ماندم...» از اینکه شهادت نصیبش نشده بود خیلی ناراحت بود و اشک‌ها و‌ گریه‌هایش به همین خاطر بود... زخم‌هایش که التیام گرفت دوباره برگشت جبهه... ولی این‌بار دیگر برنگشت تا به آرزویش رسید... 📝به نقل از: طلبه بسیجی حسین (ضرغام) شیراوند @shohadaygian
در عملیات والفجر ۸ همراه رزمنده‌های گردان حضرت ابالفضل‌العباس (ع) داشتیم با کمپرسی در جاده ام‌القصر می‌رفتیم به سمت خط مقدم برای درگیری با عراقی‌ها. روز بود و کمرسی کاملأ در دید عراقی‌ها بود. در بین مسیر ما را بستند به توپ و خمپاره. طوری خمپاره می‌زدند که انگار الآن می‌خورد وسط کمپرسی. بچه‌ها خیلی دلشوره داشتند. شهید خویشوند هم در کمپرسی بود. دلشوره بچه‌ها را که دید می‌گفت چه خبرتونه؟ چرا ترس دارید؟ الا بذکرالله تطمئن القلوب. چند بار این جمله را تکرار کرد. خیلی راحت. نه دلشوره‌ای داشت و نه ترسی. و آخرش در جاده ام‌القصر نیمه‌های شب وقتی رفت سر به کمین خودمان بزند یک خمپاره بغلش خورد و آسمانی شد. 🍀نثار روح پر فتوح شهدا و اموات فاتحه مع الصلوات 📍 ارسالی از کلهر @shohadaygian
اين خاك، بوی سرو و صنوبر گرفته است بوی چكامه‌های معطر، گرفته است اين خاك، زادگاه تمام شكوفه‌هاست حسی شبيه لاله‌ی پرپر گرفته است آنقدر، كربلا شده و بی‌علم شده _ تا بوی مشك، بوی برادر گرفته است هر استخوان كه دست برآورده از زمين  تكرار زمزمی‌ است كه بستر گرفته است ما چيستيم: آينه‌هایی كه سال‌هاست مفهوم چهره‌های مكدر گرفته است اين آسمان، سپيدتر از نامه‌های ماست اين آسمان، كه رنگ كبوتر گرفته است... 📸 و @shohadaygian