eitaa logo
شهدای گیان
387 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای ترویج فرهنگ جهاد و شهادت و بیان خاطرات و ناگفته‌های شهدا... ارتباط با مدیر و ارسال مطالب و نظرات👇 @Khadem_shohada10
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 💐 شهیدی ڪه بعد از ۱۶ سال پیڪرش🕊 مانند روز اول سالم بود 🌷 🌷 🗣راوی: حـاج حسین کاجـی 🌸 چهارده سال بیشتر نداشت. برای جبهه رفتن اقدام ڪرد ولی قبول نمی ڪردند. بالاخره با دست بردن در شناسنامه راهی منطقه شد. نوزده سالگی برای آخرین بار اعزام شد. رفته بود ڪلی تسبیح و.... برای دوستانش خریده بود. مادرش گفته بود: چیڪار می ڪنی؟ تو بعدها خرج داری زندگی باید تشڪیل بدی، خونه می خوای و... گفته بود : خونه من یڪ متر جا هست که نه آهن می خواد نه گچ! بالاخره خداحافظی ڪرد و رفت. 🌸 از نیروهای واحد تخریب لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب علیه‌السلام بود. عملیات ڪربلای چهار آخرین عملیات او بود. دوستانش می گفتند: به سختی مجروح شد و پیڪرش جا ماند. به جرگه شهدای گمنام🕊 پیوست. برخی می گفتند او اسیر شده چون دوستانی ڪه در ڪنار او بودند همگی اسیر شدند. اما خانواده چشم انتظار او بود. 🌸 آزادگان به میهن بازگشتند، اما خبری از او نشد. یڪی از آزادگان گفته بود: ما دیدیم ڪه محمدرضا اسیر شد اما خبری از او نداریم. ناله‌ها و گریه های خانواده بیشتر شده بود. همه آرزو داشتند خبری از گمشده‌شان به دست آورند. سال ۸۰ عراق و ایران برای تبادل اجساد توافق ڪردند. مرداد ۸۱ خبر بازگشت پیڪر محمدرضا را می‌دهند.... ادامه دارد.... ♻ یا فاطمه الزهرا 🌹 🕊🕊🕊 🌷 @shohadaygian 🌷
#خاطرات_شهدا 🌹 یڪی از بانوان محل می‌گفت: قبلنا چادر نمیزاشتم، یه بار ساپورت پوشیده بودم، شهید مسافر منو خیلی تند نگاه ڪرد و سرش رو انداخت پایین. خیلی سر به زیر بود، معلوم بود بدش میاد از بی‌حجابی، ساده‌پوش و بی‌آلایش بود. بعضیا اصلاً معلومه مال دنیا نیستن و خیلی خوبن، من تنها چیزی ڪه ازش یادمه اینه ڪه منو ڪج‌ڪج نگاه ڪرد و نشون داد چرا اینجوری میگردی. ما ڪه چیز بدی ازش ندیدیم، عڪساشو رو درِ دیوار محلمونه جوان‌ها نوشتن زیرش: آبروی محله #شهید_سعید_مسافر 🌹 @shohadaygian 🌹
🌺 📌 ادامه از قبل ... 🔻 شهید احمد سلگی سال ۱۳۶۰ به لشگر حضرت محمد رسول‌الله تهران اعزام و در مسئولیت‌های مختلف از جمله گردان پدافند هوایی اطلاعات عملیات و ... مشغول شد. چندین بار در این جهاد مقدس، زخمی و شد و بعد از استراحت کوتاهی مجدداً شهر را به امان خدا می‌سپرد و به جبهه اعزام می‌شد. تا اینکه در عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) خلعت زیبای شهادت را پوشید و در آخرین مرحله از عملیات که منجر به آزادسازی خرمشهر، شد به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. خبر آزادسازی شهر خون و شهادت و مظهر مظلومیت مقتدرانه سپاه اسلام یعنی خرمشهر، شادی و شعف وصف‌ناپذیری در ایران رقم زد و کام مردم از این پیروزی بزرگ شیرین شد. همه‌جای ایران صحبت این پیروزی بود. شهید عیدمراد این خبر خوش را با دادن "بستنی" برای ما به ارمعان آورد تا کاممان شیرین‌تر شود. اما این شرح همه‌ی حالات ما در آنروز نبود. در غوغای روزگار و در کنار خبر مسرت‌بخش و شادی‌آفرین عملیات بیت‌المقدس، خبر شهادت احمد چون باد در کوچه‌های گیان پیچید و کام ما و همه‌ی دوستانش را تلخ کرد. شهید ابروزن و جمعی از دوستان که خود را برای امتحانات آخر سال آماده می‌کردیم، به محض اطلاع از ماجرای شهادت احمد، همراه تعدادی از اعضای انجمن‌اسلامی از جمله شهید اکبر، شهید احمد و جمعی دیگر از دوستان و اهالی گیان در مراسم بزرگداشتش در تهران شرکت کردند. شهید ابروزن به خاطر شدت علاقه‌اش به شهید احمد (سلگی) تا مراسم چهلم لباس مشکی پوشید. 👤 ارسالی از آقای عزیز سلگی 🌹 @shohadaygian 🌹
✅ حتماً بخوانید ⭕️ شب ِ سرد گُتوند 🚩 حسین آدم ویژه‌ای بود. خصوصیات شاخص و برجسته‌ای داشت. ورزشکار بود ولی متواضع. کشتی‌گیر بود ولی بی‌ادعا. بدنش آماده‌ی آماده بود و از قبل از انقلاب کشتی می‌گرفت. همان دوران به عنوان یکی از قهرمانان مطرح در نهاوند و استان شناخته می‌شد. ولی این قدرت بدنی و این آمادگی کاری نکرده بود که افتادگی و تواضع را کنار بگذارد. راحت بگویم، یک پهلوان واقعی بود. فرمانده بود ... فرمانده دسته ویژه آبی خاکی ... فرمانده‌ای که نیروهایش عاشقش بودند، عاشق که می‌گویم تا اوج محبت را بفهمید. سخت است فرمانده باشی ولی نیروهایت عاشقت باشند. بعضی می‌گویند رابطه‌ی عاطفی بین نیروها و فرمانده اجرای دستورات را مختل می‌کند. چون در محیط‌های نظامی و مخصوصاً در جنگ، تبعیت‌پذیری نیروها از فرمانده خیلی مهم است. اما این موضوع برای حسین مصداق نداشت، نیروهایش علاوه بر اینکه دوستش داشتند، با دل و جان ازش اطاعت می‌کردند و دستوراتش را به‌طور کامل و موبه‌مو اجرا می‌کردند، تمرین‌ها، تمرین‌های سختی بود. تمرین غواصی و عملیات ویژه. باید برای عملیات آماده می‌شدیم و شبانه‌روزمان تمرین بود. با آن همه سختی تمرین، بسیجی‌ها منتظر بودند تا زمان استراحت برسد و بروند سر و سراغ حسین و با شوخی و اذیت کردنش، خستگی‌شان را بیرون کنند. توی یک لحظه می‌دیدی چند نفر از سر و کولش بالا رفته‌اند. ولی چیزی که از آن بدن قوی به چشم نمی‌آمد، ناراحتی بود و تندی و اخم، بچه‌های گیان خیلی باهاش دمخور بودند و اذیتش می‌کردند. شهید الله‌یار و اکبر و بهرام و نورمحمد از سر و کولش بالا می‌رفتند. خودسازی عجیبی هم داشت. مراقبت عجیبی روی اعمال و رفتارش داشت، تمام کارهایش را با تفکر و با کنترل انجام می‌داد. یک لحظه از خودش غافل نمی‌شد. بدون قصد قربت یا بر اساس هیجان و احساسات کاری نمی‌کرد. قبل از عملیات والفجر۸ بچه‌ها را برای آموزش غواصی و تمرین‌های قبل از عملیات برده بودیم سد گتوند. زمستان بود و سرما. توی آب که می‌رفتی سرما تا مغز استخوانت رسوخ می‌کرد. عملیات سختی در پیش بود و باید کاملاً آماده می‌شدیم. غواص‌ها برای اینکه بتوانند از عرض اروند عبور کنند باید بالاترین حد آمادگی را کسب می‌کردند. حدود یک‌ماه آموزش طول کشید و حسین خویشوند فرمانده دسته‌ای که خودش غواص‌ها را تمرین می‌داد. چادر ما و حسین و چند نفر دیگر یکی بود. شب‌ها، نسیم آب و سوز سرمای زمستان با هم گره می‌خورد و بدن را کرخت می‌کرد. بخاطر اینکه نیروها توی شب استراحت نصفه‌نیمه‌ای کنند و سردشان نشود اطراف چادر را از داخل پتو می‌زدیم و ۲_۳ تا چراغ علاءالدین روشن بود و هرکدام ۳_۴ پتو روی خودمان می‌کشدیم. برای اینکه باران و برف از چادر نفوذ نکند، روی چادرها نایلون کشیده بودیم تا به گرم ماندن چادر هم کمک می‌کرد. یکی از شب‌ها برف و باران می‌آمد و آن‌شب سردتر از بقیه شب‌ها بود. نیمه‌شب بود و خواب بودم، احساس کردم از سقف چادر چند قطره آب روی صورتم افتاد. مثل اینکه چادر سوراخ بود و از بارش قطره‌های باران داشت چکه می‌کرد. توی همان حالت خواب و بیداری کمی سرم را جابه‌جا کردم و آن‌طرف‌تر بردم و گرفتم خوابیدم. اما دوباره قطره‌های باران بود که روی صورتم می‌افتاد... آرام آرام که قطره‌های بعدی می‌افتاد متوجه شدم که این قطره باران نیست بلکه کسی بالای سرم نشسته و دارد اشک می‌ریزد. چشمم را باز کردم توی آن تاریکی چهره‌اش مشخص نبود. دستش را به صورت و دست‌هایم نزدیک کرد، متوجه شدم شهید خویشوند است. تعجب کردم، یعنی ساعت یک‌ونیم، یک‌ربع به دو نیمه‌شب، بیدار شده که چه کند؟! بیدار شدم و نشستم. گفتم خیر باشد! ... کاری داری؟ ... همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت: می‌خواستم یک لحظه مزاحمتان بشوم. گفتم: نمی‌شد بگذاری برای فردا. گفت: نه! گفتم: بگو درخدمتم. گفت: اینجا نه! بیرون چادر. حالا نیمه‌شب و هوای سرد و سوزِ سرما و کنار سد! با خودم گفتم این چه‌کار مهمی است که من هم باید بدانم ... ادامه دارد ... 🌺 🔹راوی: سردار پاسدار حاج مهدی ظفری 🌹 @shohadaygian 🌹
⭕️ شب ِ سرد گتوند 2⃣ قسمت دوم 🔻 اورکتم را پوشیدم و آمدم بیرون. با هم تا نزدیک سد رفتیم، فقط می‌خواستم بدانم چه‌کاری دارد و زود برگردم داخل چادر. گفتم: درخدمتم، چه‌کاری داشتی؟! ساکت بود کمی مکث کرد و گفت: دستور نمی‌دهی کمی در آب تمرین شنا و غواصی کنیم؟! تعجب کردم، با شوخی گفتم نصف شب ما را بیدار کرده‌ای همین‌را بگویی؟! یعنی آخر دنیا بود ... نمی‌شد تا فردا صبر کنی؟! با حالت آدم‌های خجالت‌زده گفت: نه نمی‌شد ... چون من امشب باید تنبیه شوم. پرسیدم: تنبیه ... ؟! الان ... ؟! این ساعت ...؟! به‌خاطر چی ... ؟! تازه ... اگر می‌دانستی می‌خواهی تنبیه شوی، چرا خودت، خودت را تنبیه نکردی؟! از علت تنبیه شدنش طفره رفت، نمی‌خواست چیزی بگوید. اما گفت: من اگر خودم را تنبیه کنم، اجری نمی‌برم. چون خلاف ولایت‌پذیری است. حتی کارم خودمحوری محسوب می‌شود. ولی الان شما به عنوان فرمانده هر چه بگویید دستور است و باید انجام دهم. می‌دانستم کاری را از روی احساسات و هیجان انجام نمی‌دهد و بدون قصد قربت اقدامی نمی‌کند، اما باید علت تنبیهش را می‌دانستم. قسم خوردم که من این کار را نمی‌کنم الّا اینکه دلیل تنبیه‌ات را بدانم. لااقل باید پیش وجدان خودم جواب‌گو باشم و اگر قیامت محاکمه‌ام کردند بگویم چرا تنبیه‌ات کرده‌ام؟! نمی‌خواست در این مورد حرفی بزند، دوست نداشت دلیلش را بگوید، نگرانی و شرمندگی در لحنش مشخص بود، پس از اصرار من، با همان حالت حجب و حیا گفت: امروز یکی‌دوتا دستور به نیروهایم داده‌ام، اما فراموش کردم یکی از آنها را انجام دهم. همچنین نیت یکی از دستوراتم خالص برای خدا و به قصد قربت نبوده. می‌دانید یعنی چه؟! یعنی می‌خواست به خاطر یک امر مستحبی، و به خاطر غفلت از مراقبت و یک لحظه که خدا را فراموش کرده بود، تنبیه شود. دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا چیزی بگویم و قانع شود هر جوری کردم، نشد ... مانده بودم‌ چه کنم؟ کمی این‌طرف آن‌طرف کردم و در نهایت گفتم: حالا که خودت به این نتیجه رسیده‌ای، برو توی آب. فوراً لباس‌هایش را درآورد و رفت توی آب. هوا سرد بود، پس چند دقیقه‌ای که توی آب بود، برمی‌گشت می‌‌آمد توی چادر. من هم برگشتم توی چادر. سر جایم دراز کشیدم. نمی‌دانم خوابم برده بود یا نه، ولی یک لحظه به خودم آمدم دیدم ۳۰_۴۰ دقیقه‌ گذشته و خبری از حسین نیست! زود بلند شدم، از چادر زدم بیرون و رفتم کنار سد. دیدم هنوز داخل آب است. برایم سخت بود که این مدت توی آب مانده، لباس‌هایم را درآوردم و به قصد همراهی با او وارد آب شدم، پایم را داخل آب که گذاشتم احساس کردم دارم سنگ‌کوب می‌کنم، از شدت سردی نمی‌توانستم تکان بخورم. هرطور که شده حرکت کردم خودم را به حسین رساندم. دستش را که گرفتم، از شدت سرما تکان نمی‌خورد، بدنش خشک و منجمد شده بود. کمکش کردم و آمدیم تا کناره سد. ۳_۴ تا از بچه‌ها را صدا زدم و با زحمت از آب آوردیمش بیرون. پرسیدم چرا بیرون نیامدی و تا الان ماندی توی آب؟! گفت: شما نگفتی تا چه موقع بمانم، دستوری هم ندادی که بیرون بیایم. آوردیمش داخل چادر ۵_۶ تا پتو رویش انداختیم و دو تا علاءالدین گذاشتیم کنارش. تا صبح ماندیم تا آرام آرام گرفتگی بدنش باز شود و به خودش بیاید. موقع نماز صبح، متوجه شدم نماز شکر می‌خواند. می‌گفت: خدا را به این خاطر شکر می‌کنم که مرا متوجه کرد تا بیشتر مراقب باشم. اگر دیشب به این موضوع بی‌توجهی می‌کروم برایم عادت می‌شد و معلوم نبود برای دفعه‌های بعد کارم به کجا می‌کشد. ولی خدا این سختی را به‌وجود آورد تا امروز که اول وقت در جمع نیروهایم حرف می‌زنم، بدانم با چه نیتی و به چه کسانی دستور می‌دهم. مضمون رفتار و عملکرد شهید خویشوند دلیل بر اعتقاد و باور او، بر رعایت اخلاق اسلامی و دینی در امر فرماندهی؛ و تراز و تطابق بین تفکر و گفته‌ها، با عملکرد بود. هر آن‌چه که بر زبان جاری می‌کرد را در فرماندهی‌اش رعایت می‌کرد. در نگاه معرفتی شهید خویشوند دو حوزه‌ی معرفتی وجود داشت: یکی گفتار دینی، یکی هم رفتار دینی، که در هر دوتا، صاحب مقام والایی بود. مراقبت‌ها و خودسازی او هم خیلی زود اثر کرد و در همان عملیات والفجر۸ به آرزویش، یعنی رسید. 🌺 🔹راوی: سردار حاج مهدی ظفری 🌹 @shohadaygian 🌹
📖 💐 تواضع و فروتنی‌اش باور نڪردنی بود ؛♥️ همیشہ عادت داشت وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و بہ قامت می‌ایستاد؛ یڪ روز وقتی وارد شدم، روی زانوش ایستاد؛ ترسیدم و گفتم : «عباس! چیزی شده؟ پاهات چطورند؟» خندید و گفت: «شما بد عادت شدید من همیشہ جلوی تو بلند می‌شوم، امروز خسته‌ام بہ زانو ایستادم». می‌دونستم اگر سالم بود، بلند می‌شد و می‌ایستاد؛ اصرار ڪردم ڪه بگوید چہ ناراحتی‌ای داره؛ گفت: «چند روزی بود ڪه بہ جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمی‌توانم روی پا بایستم». صبح روز بعد عباس با همان حال بہ منطقہ جنگی رفت.💞 🌹 سردار شهید عباس کریمی، فرمانده لشڪر ۲۷محمدرسول الله 🔺شهادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ - عملیات بدر
🌴 ✨ 🕊 صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تأکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد ... شاید کسی که به خواستگاری می‌رود همسر و همدم می‌خواهد، اما گفت که همسنگر می‌خواهد بعد از چندسال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟؟! او گفت: جنگ ما جنگ نظامی نیست، جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی هست تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند ... ✍🏻به روایت همسر ❤️
🚩 🔰 خاطراتی از 🌹 شهادت: ۲۴ تیرماه ۱۳۶۱ _ 🖌 راوی: حجة‌الاسلام حسین (ضرغام) شیراوند 📌 [با اندکی تلخیص و ویرایش] 🔻در عملیات رمضان تعداد زیادی از رزمندگان شهرستان نهاوند حضور داشتند و تعدادی نیز به شهادت رسیدند. لازم دانستم خاطراتی از پاسدار شهید شیرمحمد ابوالفتحی که در این عملیات به شهادت رسید، را بیان کنم. 🔹در عملیات رمضان سه گردان فتح، نصر و خندق از استان همدان حضور داشتند. چون هنوز رزمندگان همدان در قالب یک لشکر سازماندهی نشده بودند، این سه گردان به لشگر ثارالله استان کرمان [به فرماندهی سردار شهید حاج قاسم سیمانی] ملحق شدند. ما و تعدادی از بچه‌های نهاوند مثل شهیدمبارک رضایی، شهید شیرمحمد ابوالفتحی، برادر علی رمضانی و دوستانش، این حقیر شیخ حسین (ضرغام)، فخرالدین موسیوند و ... عضو گردان نصر شدیم. در گردان فتح نیز تعدادی از بچه‌های برزول و گیان مثل شهیدان رضاحسین میربک و حمزه گودرزی از برزول؛ شهید ابروزن و شهید قوام کیانی و آزاده عزیز حاج عبدالکریم کیانی از گیان و ... حضور داشتند. 🔸من به عنوان کمک آرپی‌جی‌زن شهید ابوالفتحی بودم. شب عملیات وقتی سوار بر آیفای نظامی شدیم دیدم که این شهید عزیز لباس سبز سپاه را پوشیده‌اند. من و همه‌ی بچه‌ها که فکر می‌کردیم ایشان بسیجی است، تعجب کردیم، چون تا آن لحظه به ما نگفته بود که پاسدار است. گفتم ابوالفتحی چرا تا حالا نگفته بودی پاسداری و ما ندیدیم که لباس سپاه بپوشی؟! گفت من تصمیم گرفتم که شب شهادتم این لباس را بپوشم و حالا زمان آن فرارسیده! گفتم میدونی اگر بعثی‌ها اسیرت کنند چه بلایی به سرت می‌آورند؟! گفت تصمیمم را گرفته‌ام و می‌دانم که شهید می‌شوم! گفت شیراوند اینها را ولش کن من الآن خیلی تشنه‌ام ... 🔅 هوا خیلی گرم بود و آب‌ها بسیار داغ. اونایی که بودند می‌دانند که من چی میگم! یعنی وقتی می‌خواستیم دستشویی برویم مقداری یخ توی آفتابه می‌انداختیم تا بتوانیم طهارت کنیم. 🔸 فصل تابستان و گرمای شدید خوزستان در تیرماه عطش زیادی می‌آورد. شهید ابوالفتحی گفت چه‌کار کنم، چون تشنگیم برطرف نمیشه! گفتم من تشنگی‌ات را برطرف می‌کنم ولی یک شرط داره! گفت تشنگی‌ام را با چی برطرف می‌کنی؟ گفتم یک کمپوت گیلاس گذاشتم داخل کلمن‌های یخ و سرد شده و الآن به شما می‌دهم، به شرطی که اگر تشنگی‌ات برطرف شد کمپوت بهشتی به من بدهی! گفت حاج‌آقا مگر بهشت کمپوت داره؟! گفتم اگر شما بخواهید حتماً هست. کمپوت را خورد و گفت خدایا شکر جگرم خنک شد و قول داد که اگر وسط جهنم هم باشم، کمپوت را به این حقیر برساند! 🔰 اگر شما هم می‌خواهید در این کمپوت شریک باشید شادی روح شهدا بخصوص این شهید بزرگوار همه‌با‌هم یک حمد و سوره به همراه بفرستید. 🔸 آن‌شب برای عملیات اعزام شدیم. وارد منطقه که شدیم تانک‌های عراقی هجوم می‌آوردند و ما از کانال‌ها بیرون زدیم به دنبال تانک‌ها! در همین حین، با شلیک یکی از تانک‌ها گلوله‌ای از تانک رها شد و ترکشش به گردنش و دست شهید ابوالفتحی خورد. با اصابت ترکش سرش مانند سرور آزادگان قطع شد و یک دستش هم با اقتدا به حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) قطع شد. وقتی سرش قطع شد هنوز صدای الله‌اکبر بر زبانش جاری بود و به گوش می‌رسید! جسم بدون سرش چند قدمی رفت و بعد به زمین افتاد. لباس سبز سپاهی‌اش که همان شب پوشیده بود با خون پاکش سرخ شد و بدنش در خون غوطه‌ور گردید و لحظاتی بعد به مولایش سیدالشهداء پیوست. با دیدن این صحنه یاد سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین (علیه‌السلام) افتادم که سرش بر روی نیزه رفت قرآن می‌خواند و یارانش هم به امامشان اقتدا کردند. 💐 روحش شاد و یادش گرامی.
🔸خاطره‌ای از لحظه شهادت شهید مرتضی خانجانی 🔻با بالا آمدن آفتاب کمی از شدت درگیری کاسته شد. مجروحین و شهدا را به عقب منتقل کردیم و پشت دژ موضع گرفتیم. در امتداد دژ و پشت سر ما بچه‌های گردان مالک قرار داشتند. درست از همان روز اول تانک‌های دشمن دست به تحرک زدند و دائماً زیر آتش بودیم. بعد از سامان‌دهی نیروها، من، برادر خطیبی و برادر امینی به همراه خانجانی در یک سنگر بودیم. خانجانی تقریباً ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. بیشتر بیرون سنگر بود، نمی‌دانم به چه می‌اندیشید. به روزها و شب‌هایی که در جبهه سر کرده بود؟! به آینده جنگ؟! و یا به شهادت؟! دشمن دائماً تحرک داشت و نقطه اتکا بچه‌ها در این اوضاع کسی نبود جز خانجانی. بچه‌ها با دیدن کمترین تغییری در وضع و موضع تانک‌های دشمن خانجانی را فرا می‌خواندند و او بلادرنگ به یاری‌شان می‌شتافت و اوضاع را از نزدیک بررسی می‌کرد و دستورات لازم را می‌داد. در این میان فقط بچه‌های گردان کمیل نبودند که به او دلگرم بودند، در سمت گردان مالک نیز هر اتفاقی که می‌افتاد، برادر راسخ فرمانده گردان مالک سراغ من می‌آمد و می‌گفت به خانجانی بگو تانک‌های عراق به روی دژ آمده‌اند یا آرایش‌شان را تغییر داده‌اند و یا ... و من نیز مطالب را به خانجانی می‌گفتم. یا اینکه خودِ برادر راسخ مستقیماً با خانجانی صحبت می‌کرد و از او کمک می‌گرفت، این اتفاق چندبار در روز می‌افتاد. نمی‌دانم چندروز به همین منوال گذشت، یک، دو یا سه روز، اما آن روز از اول صبح دشمن شروع به تحرک کرده بود و آتش دشمن نیز نسبتاً شدیدتر شده بود. یکی، دوبار خانجانی برای سرکشی به بچه‌ها و بررسی اوضاع از سنگر خارج شده بود. من داخل سنگر بودم که خانجانی از یکی از همین سرکشی‌ها برگشت، وارد سنگر شد و کنار من نشست. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود و نفس تازه نکرده بود که برادر خطیبی سرش را به درون سنگر خم کرد و گفت تانک‌های دشمن دارن میان جلو. خانجانی بدون اینکه کلمه‌ای بگوید و بدون لحظه‌ای درنگ از سنگر خارج شد. چندثانیه نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره دلم را لرزاند. صدای انفجار خیلی نزدیک بود. درست بالای سنگر، همان مسیری که خانجانی طی می‌کرد، هنوز از جا بلند نشده بودم که خطیبی جلو سنگر فریاد زد، بیا خانجانی رو ببند، با عجله از سنگر بیرون آمدم و به بالای سرش رسیدم. ترکش بالای چانه‌اش را بریده بود و لبش را از چانه‌اش جدا کرده بود.دندان‌های سفیدش از بین فک و لبش نمایان بود. اما ای‌کاش فقط همین بود. ترکش رگ‌های گردنش را نیز بریده بود. زیرلب گفتم دیگر نیازی به بستن زخمش نیست، در شأن او نبود که زخمش را ببندیم. داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم مرگمان باد اگر شكوه‌ای از زخم كنيم مرد آن است كه از نسل سياوش باشد "عاشقی شيوه‌ی رندان بلاكش باشد" 👤 راوی: برادر دهقانی
‍ 🌹 💚 شوق دیدار سردار 🔻همراه شهید ابروزن و شهید علی‌محمدی و آقای مولوی می‌خواستیم برویم جبهه سرکشی. یک پیکان آبی‌رنگی سپاه داشت، سوار شدیم و قبل از اذان صبح از نهاوند زدیم بیرون. تا آن موقع با شهید ابروزن مأموریت نرفته بودم و این اولین سفری بود که با هم می‌رفتیم. نماز صبح رسیدیم بروجرد. گفتیم برویم یک مسجدی نماز را بخوانیم و بعد حرکت کنیم. من که خودم را آدم‌ مقیدتری می‌دانستم زود رفتم و تا بقیه آمدند نماز را خواندم و مشغول تعقیبات شدم. شهید ابروزن بعد از من آمد و مشغول نماز شد. یک لحظه چشمم به آن قامت رشیدش افتاد، دیدم آنچنان غرق در عبادت و نماز است که اشک از چشمانش جاری شده بود و به پهنای صورتش خیس شده. آنقدر حال معنوی و خوبی داشت که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. اصلاً فکر نمی‌کردم حسن هم اهل معنویت باشد. چون هرکس ظاهرش را که‌ می‌دید، فکر نمی‌کرد با ان هیبت و قامت بلند و با آن جدیتی که در کار داشت، چنین روحیاتی هم داشته باشد. از آنروز فهمیدم که حسن چه شخصیت بزرگی دارد و چقدر روح بزرگی دارد، و بعدها به اثبات رسید و مزد اخلاص و معنویتش که شهادت بود را در نهایت از خدا گرفت حسن یک شخصیتی داشت که به‌هیچ‌وجه اهل ظاهرسازی نبود، ولی نمی‌خواست کسی به سر درونش پی ببرد، اما درونش پر از عشق به خدا و لبریز از معنویت بود. روحش شاد 🎙 به روایت حاج غضنفر شیراوند 🔰کانال شهدای گیان @shohadaygian
🌹 من یک‌روز شهید می‌شوم... چندروز قبل از شهادت حسن، پدرم مرحوم شده بودم و در مراسم ختم او بودم. مادرم فهمیده بود حسن شهید شده، اما من خبر نداشتم. می‌خواست یکجوری مرا هم باخبر کند، گفت: «دختر بلندشو برو خانه خودت. می‌گویند محمدحسن از جبهه آمده، برو هم احوال حسن و هم احوال برادرانت را بپرس و ببین از جبهه چه خبر دارد». بلند شدم و رفتم خانه. درب حیاط بسته بود. در که زدم ملک‌حسن در را باز کرد. چهره‌اش پریشان و گرفته بود. احوالپرسی کردیم و داخل شدم. همانطور که داشتیم وارد حیاط می‌شدیم گفت که امشب خانه خودمان بمان و خانۀ مادرت نرو. یک‌لحظه جا خوردم، گفتم مشکلی پیش آمده!؟ جواب داد: نه! ولی امشب مهمان داریم، بهتر است که اینجا باشی. نزدیک خانه که می‌شدم دلشوره داشتم. وارد اتاق که شدم دیدم تعداد زیادی از فامیل‌های حسن نشسته‌اند و کسی حرفی نمی‌زند. اوضاع و احوال آنها را که دیدم، همه چیز را فهمیدم. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم، ولی هیچ عکس‌العملی نشان ندادم. یاد آن لحظاتی افتادم که می‌گفت «من یک روز شهید می‌شوم، نکند در آن موقع ناله و زاری و بی‌تابی کنی، تو باید روحیه خودت را حفظ کنی.» 🍃 به نقل از همسر شهید @shohadaygian
. 🔹 شهید کمال [کمال‌الدین] در همه نمونه بود در همه ابعاد. سنش کم بود ولی همتش بزرگ بود. درس می‌خواند، ورزش می‌کرد، صله رحم را به‌جا می‌آورد، نماز و مناجاتش بجا بود و به خانواده و اقوام بسیار اهمیت می‌داد. حتی به مادرم اجازه نمی‌داد لباس‌هایش را بشوید. زبانزد بود و دوست‌داشتنی. همه خویشان برایش احترام خاص قائل بودند. درس خواندن ما و پسرعموها برایش خیلی مهم بود. همیشه تأکید بر درس خواندن می‌کرد. حتی زمانی هم که جبهه بود، در نامه‌هاش می‌گفت شهروز نمره املا و ریاضی‌ات را برام بفرست. خودت برام نامه بنویس. به پسرعموهایم (جبار و مظفر) می‌گفت نمره ریاضی، علوم و دروس مهم را برایم بنویسید و بفرستید. خاص بود. در نامه‌ای که داشت احوال کوچکترین فرد از اقوام را جویا می‌شد. مثلا در نامه به عموی بزرگمان محمدمراد نوشته بود علیرضا کوچولو چطوره اثر انگشتش را برام بزنید پای نامه و برایم بفرستید. خیلی قانع بود، خیلی حواسش جمع بود که خرج الکی نکند. چون در نهاوند درس می‌خواند سعی می‌کرد هزینه زندگی‌اش زیاد نباشد. ساده‌زیست بود به‌معنای واقعی کلمه. اگر پدرمان پولی بهش می‌داد سعی می‌کرد قناعت کند و از هزینه پول باشگاه و ورزشگاهی که می‌رفت تامین کند. او رزمی‌کار قوی بود در فوتبال و شنا هم ید طولایی داشت. فوق‌العاده نترس بود و شجاع. به محلی خودمون به عمویم (عمو علی‌اشرف) که از طرف بابا رفته بود تا برش گرداند، می‌گوید عمو می‌خواهم بریم صدام را "گوزین" (وجین) کنیم. حالم خوش نیست و الا دنیایی باهاش خاطره و حرف دارم. شبی که نهاوند بودم و مثلا مهمانش بودم چه سفره‌ای ساده. چه حرف‌هایی در مورد آسمان و ستارگانش برایم زد. می‌گفت شهروز دیدی آسمان چقدر صاف و زیباست. ستاره‌ها را دیدی چقدر قشنگ به ما چشمک می‌زنند. دارند ماها را دعوت می‌کنن بریم و ..... حاج رحمخدا مولوی از شجاعت و مسئولیت‌پذیری و متعهد بودن، مواظبت از آنچه به او تحویل داده‌اند، می‌گفت. وقتی که کلاه نظامی‌اش از ماشین پرت می‌شود، خودش را پرت می‌کند پایین و می‌رود کلاه را می‌آورد و باسرعت سوار خودروی در حال حرکت می‌شود. بنظرم این جوان‌ها در تاریخ تکرارناشدنی هستند. التماس دعا. 🖌 شهروز کیانی (برادر شهید) @shohadaygian
🔻 از آقای کامران (خدامراد) کیانی 🔹 [شهید کمال‌الدین] روحش شاد، هوش و ذکاوت سرشار ایشان بر همگان روشن بود، فردی دقیق و تیزبین و سرزنده و سرحال بود، وجد و نشاط و تلاش و سعی او زبانزد خاص و عام بود، یکی از دوستان میگفت روحیه عجیبی داشت گوئیا در شب عملیات می‌خواست وارد عروسی بشه چنان سرحال و با نشاط بود که ما به این نشاط او غبطه می‌خوردیم و این رزمنده می‌گفت چنان با میل و خوشحالی شام شب عملیات را می‌خورد که ما متحیر این روحیه او شده بودیم 🔹 یکی از رزمندگان گردان ۱۵۹ می‌گفت، در ستاد لشگر شهید ابروزن از تویوتا پیاده شد و وارد ستاد شد تا آخرین دستورات را از ستاد لشگر دریافت کند، وقتی از ستاد بیرون آمد اورکت کره‌ای را روی دوش انداخته بود و بند پوتین او باز بود. یکی از بسیجی‌ها گفت وااای خدا فرمانده‌ی ما را ببین چقد بی‌خیال است انگار هنوز باور نکرده ما داریم وارد جنگ و خط مقدم می‌شویم، بعد شهید کمال از صحبت‌های آن بسیجی ناراحت میشه و میگه بله که بیخیال است دشمن را آدم حساب نمی‌کند او با این رفتارش داره به ما نشون میده که دشمن زبون در برابر اراده و عزم ما حتی ارزش نداره که بند پوتین را هم ببندیم، بعد شهید کمال‌الدین در ادامه میگه این شیرمرد گیانی را باید در خط ببینی و بعدها همون بسیجی اشک میریزه و میگه ما قدر فرمانده را ندانستیم او واقعا در میدان کارزار چون شیر بود و نترس، خداوند همه شهدا بالاخص شهیدان شب ۲۱ دی ۶۵ در عملیات کربلای پنج را رحمت و رستگار کند
🍃دفعه آخر که می‌خواست برود جبهه، گفت این دفعه به آرزویم می‌رسم خواب دیدم نوری توی آسمان پرواز می‌کرد گفتند آن نور امام حسین (علیه‌السلام) است، و من به دنبال آن نور پرواز کردم و رفتم. همون شد که خودش گفت ... به من می‌گفت اگر من شهید شدم ناراحت نباش و صبور باش و به یاد حضرت زینب کبری با آن همه داغ عزیزانش و به یاد رقیه سه‌ساله‌ی امام حسین (علیهم‌السلام) بیفت ان‌شاءالله که بتوانیم این بار سنگین را با سربلندی به مقصد برسانیم هیچ وقت شهدا را فراموش نکنیم 🚩 خاطرات از زبان همسرش @shohadaygian
🍃 «من بهشت را دیدم...!» ✍ درعملیات والفجر۲ در منطقه پیرانشهر وقتی که تپه‌های کله اَسبی را آزاد کردیم، به همراه نادعلی احمدوند و شهید محمدحسین خویشوند سنگر خیلی محکمی درست کردیم. شهید سمواتی فرمانده گروهان بود. آمد توی سنگر و گفت این سنگر برای فرماندهی خوبه، شما بروید سنگرهای دیگر را پاکسازی کنید، بعد بیایید سنگرتان را تحویل بگیرید. سنگر را تحویلشان دادیم و آمدیم بیرون. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که سنگر رفت هوا... تا رسیدیم، شهید سماواتی نفس‌های آخرش را می‌کشید و بعد از لحظاتی آسمانی شد... باید سنگرها را پاکسازی می‌کردیم و شروع کردیم به حرکت. شهید خویشوند جلو می‌رفت و ما پشت سرش. یکی یکی سنگرها را پاکسازی می‌کردیم و می‌رفتیم جلو. نزدیک یکی از سنگرها که شدیم، ناگهان یک عراقی‌ از سنگر بیرون زد و ما را بست به رگبار... آنقدر ناگهانی بود که نتوانستیم واکنشی نشان دهیم... شهید خویشوند جلوتر از ما بود و تقریباً ۱۱ تیر به بدنش اصابت کرد... هرجای بدنش را نگاه می‌کردیم تیر خورده بود... حتی داخل مشتش هم سوراخ شده بود. با این‌که تیر بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود ولی در همان حالت نیز با ما شوخی می‌کرد. از سوراخ دستش نگاه می‌کرد و می‌گفت شما هم می‌بینید؟! با آن دست مجروحش به سینه می‌زد و این شعر را می‌خواند: «مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را...» وضع جسمی‌اش خیلی خراب بود و برگرداندیمش عقب... با آن همه تیر و زخم فکر می‌کردیم که شهید می‌شود... ولی در آن عملیات قسمتش نشد... بعد از عملیات رفتیم به دیدنش. ما را که دید شروع کرد به گریه.... خیلی گریه کرد... گفتم: الحمدلله که سالمی، چرا گریه می‌کنی؟! گفت: «شما که نمی‌دانید کجا بودم؟! ناراحتم چرا من را برگرداندند؟! من در آن لحظات ... رنگ‌هایی که مانند آن، اصلاً در این دنیا پیدا نمی‌شود... ای کاش همان جا می‌ماندم...» از اینکه شهادت نصیبش نشده بود خیلی ناراحت بود و اشک‌ها و‌ گریه‌هایش به همین خاطر بود... زخم‌هایش که التیام گرفت دوباره برگشت جبهه... ولی این‌بار دیگر برنگشت تا به آرزویش رسید... 📝به نقل از: طلبه بسیجی حسین (ضرغام) شیراوند @shohadaygian
در عملیات والفجر ۸ همراه رزمنده‌های گردان حضرت ابالفضل‌العباس (ع) داشتیم با کمپرسی در جاده ام‌القصر می‌رفتیم به سمت خط مقدم برای درگیری با عراقی‌ها. روز بود و کمرسی کاملأ در دید عراقی‌ها بود. در بین مسیر ما را بستند به توپ و خمپاره. طوری خمپاره می‌زدند که انگار الآن می‌خورد وسط کمپرسی. بچه‌ها خیلی دلشوره داشتند. شهید خویشوند هم در کمپرسی بود. دلشوره بچه‌ها را که دید می‌گفت چه خبرتونه؟ چرا ترس دارید؟ الا بذکرالله تطمئن القلوب. چند بار این جمله را تکرار کرد. خیلی راحت. نه دلشوره‌ای داشت و نه ترسی. و آخرش در جاده ام‌القصر نیمه‌های شب وقتی رفت سر به کمین خودمان بزند یک خمپاره بغلش خورد و آسمانی شد. 🍀نثار روح پر فتوح شهدا و اموات فاتحه مع الصلوات 📍 ارسالی از کلهر @shohadaygian
🔹 سال ۱۳۶۳ بعد از عملیات خیبر، بخشی از حفاظت و حراست از جزیره مجنون به گــردان ۱۵۲ حضرت ابوالفضل‌العبــاس «علیه‌السلام» به فرماندهی سردار دلاور سپاه اسلام حاج میرزا سلگی واگذار گردید. هوای جزیره شرجی و بسیار بد و طاقت‌فرسا بود، بچه‌ها روزها را به دلیل گرمی و شرجی بودن هوا بیدار، و شبها کمی راحت‌تر می‌توانستند بخوابند. مسئولیت محوری که ما مستقر بودیم با برادر عزیزمان حاج عباس مالمیر بود. از جمله بسیجی‌های گردان، برادر حاج محمد طالبیان و برادر بسیجی گمنام بودند. در آن موقعیت نماز خواندن هم خیلی سخـت بود، ولی نوجوان ۱۵ ساله شهید هبت‌الله سیف نماز شبش ترک نمی‌شد. خود من با سختی نمازهای یومیـــه‌ام را می‌خواندم. خیلی از ما حاج محمدطالبیـان خوب نمی‌شناختیم ... ! شیفت‌ها که شروع می‌شد حاج طالبیان به جــای همه بچه‌ها پست می‌داد حتی کفش‌های بچـه‌ها را تمیز و مرتب می‌کرد و بچه‌ها راحت تــا صبح می‌خوابیدند بدون اینکه بدانند چه کسی جای آنها پست داده. اینهمه ایثار و ازخـودگذشتگی جز از امثال ، و و از کمتر کسی ساخته بود و در جبهه‌ها هـــم به رسالت معلمی که امام عظیم‌الشأن «ره» درباره معلمان فرمود معلمی شغل انبیاست، را ادامه می‌دادند. در آستانه روز جا دارد یــــــادی کنیم از معلمان ، و بسیاری از این بزرگ‌مردان شهید که ذهن برای نام بردن از همه آنهــــا یاری نمی‌کند. یادشان گرامی، روحشان شاد و راهشان پررهرو باد. 🖌 رسول منقچی 🌹 یاد و خاطره معلمان شهید را گرامی می‌داریم و در این شب جمعه به ارواح طیبه آنان هدیه می‌کنیم @shohadaygian
🚩 🔰 خاطراتی از 🌹 شهادت: ۲۴ تیرماه ۱۳۶۱ _ 🖌 راوی: حجة‌الاسلام حسین (ضرغام) شیراوند 📌 [با اندکی تلخیص و ویرایش] 🔻در عملیات رمضان تعداد زیادی از رزمندگان شهرستان نهاوند حضور داشتند و تعدادی نیز به شهادت رسیدند. لازم دانستم خاطراتی از پاسدار شهید شیرمحمد ابوالفتحی که در این عملیات به شهادت رسید، را بیان کنم. 🔹در عملیات رمضان سه گردان فتح، نصر و خندق از استان همدان حضور داشتند. چون هنوز رزمندگان همدان در قالب یک لشکر سازماندهی نشده بودند، این سه گردان به لشگر ثارالله استان کرمان [به فرماندهی سردار شهید حاج قاسم سیمانی] ملحق شدند. ما و تعدادی از بچه‌های نهاوند مثل شهیدمبارک رضایی، شهید شیرمحمد ابوالفتحی، برادر علی رمضانی و دوستانش، این حقیر شیخ حسین (ضرغام)، فخرالدین موسیوند و ... عضو گردان نصر شدیم. در گردان فتح نیز تعدادی از بچه‌های برزول و گیان مثل شهیدان رضاحسین میربک و حمزه گودرزی از برزول؛ شهید ابروزن و شهید قوام کیانی و آزاده عزیز حاج عبدالکریم کیانی از گیان و ... حضور داشتند. 🔸من به عنوان کمک آرپی‌جی‌زن شهید ابوالفتحی بودم. شب عملیات وقتی سوار بر آیفای نظامی شدیم دیدم که این شهید عزیز لباس سبز سپاه را پوشیده‌اند. من و همه‌ی بچه‌ها که فکر می‌کردیم ایشان بسیجی است، تعجب کردیم، چون تا آن لحظه به ما نگفته بود که پاسدار است. گفتم ابوالفتحی چرا تا حالا نگفته بودی پاسداری و ما ندیدیم که لباس سپاه بپوشی؟! گفت من تصمیم گرفتم که شب شهادتم این لباس را بپوشم و حالا زمان آن فرارسیده! گفتم میدونی اگر بعثی‌ها اسیرت کنند چه بلایی به سرت می‌آورند؟! گفت تصمیمم را گرفته‌ام و می‌دانم که شهید می‌شوم! گفت شیراوند اینها را ولش کن من الآن خیلی تشنه‌ام ... 🔅 هوا خیلی گرم بود و آب‌ها بسیار داغ. اونایی که بودند می‌دانند که من چی میگم! یعنی وقتی می‌خواستیم دستشویی برویم مقداری یخ توی آفتابه می‌انداختیم تا بتوانیم طهارت کنیم. 🔸 فصل تابستان و گرمای شدید خوزستان در تیرماه عطش زیادی می‌آورد. شهید ابوالفتحی گفت چه‌کار کنم، چون تشنگیم برطرف نمیشه! گفتم من تشنگی‌ات را برطرف می‌کنم ولی یک شرط داره! گفت تشنگی‌ام را با چی برطرف می‌کنی؟ گفتم یک کمپوت گیلاس گذاشتم داخل کلمن‌های یخ و سرد شده و الآن به شما می‌دهم، به شرطی که اگر تشنگی‌ات برطرف شد کمپوت بهشتی به من بدهی! گفت حاج‌آقا مگر بهشت کمپوت داره؟! گفتم اگر شما بخواهید حتماً هست. کمپوت را خورد و گفت خدایا شکر جگرم خنک شد و قول داد که اگر وسط جهنم هم باشم، کمپوت را به این حقیر برساند! 🔰 اگر شما هم می‌خواهید در این کمپوت شریک باشید شادی روح شهدا بخصوص این شهید بزرگوار همه‌با‌هم یک حمد و سوره به همراه بفرستید. 🔸 آن‌شب برای عملیات اعزام شدیم. وارد منطقه که شدیم تانک‌های عراقی هجوم می‌آوردند و ما از کانال‌ها بیرون زدیم به دنبال تانک‌ها! در همین حین، با شلیک یکی از تانک‌ها گلوله‌ای از تانک رها شد و ترکشش به گردنش و دست شهید ابوالفتحی خورد. با اصابت ترکش سرش مانند سرور آزادگان قطع شد و یک دستش هم با اقتدا به حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) قطع شد. وقتی سرش قطع شد هنوز صدای الله‌اکبر بر زبانش جاری بود و به گوش می‌رسید! جسم بدون سرش چند قدمی رفت و بعد به زمین افتاد. لباس سبز سپاهی‌اش که همان شب پوشیده بود با خون پاکش سرخ شد و بدنش در خون غوطه‌ور گردید و لحظاتی بعد به مولایش سیدالشهداء پیوست. با دیدن این صحنه یاد سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین (علیه‌السلام) افتادم که سرش بر روی نیزه رفت قرآن می‌خواند و یارانش هم به امامشان اقتدا کردند. 💐 روحش شاد و یادش گرامی. @shohadaygian
🔸خاطره‌ای از لحظه شهادت شهید مرتضی خانجانی 🔻با بالا آمدن آفتاب کمی از شدت درگیری کاسته شد. مجروحین و شهدا را به عقب منتقل کردیم و پشت دژ موضع گرفتیم. در امتداد دژ و پشت سر ما بچه‌های گردان مالک قرار داشتند. درست از همان روز اول تانک‌های دشمن دست به تحرک زدند و دائماً زیر آتش بودیم. بعد از سامان‌دهی نیروها، من، برادر خطیبی و برادر امینی به همراه خانجانی در یک سنگر بودیم. خانجانی تقریباً ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. بیشتر بیرون سنگر بود، نمی‌دانم به چه می‌اندیشید. به روزها و شب‌هایی که در جبهه سر کرده بود؟! به آینده جنگ؟! و یا به شهادت؟! دشمن دائماً تحرک داشت و نقطه اتکا بچه‌ها در این اوضاع کسی نبود جز خانجانی. بچه‌ها با دیدن کمترین تغییری در وضع و موضع تانک‌های دشمن خانجانی را فرا می‌خواندند و او بلادرنگ به یاری‌شان می‌شتافت و اوضاع را از نزدیک بررسی می‌کرد و دستورات لازم را می‌داد. در این میان فقط بچه‌های گردان کمیل نبودند که به او دلگرم بودند، در سمت گردان مالک نیز هر اتفاقی که می‌افتاد، برادر راسخ فرمانده گردان مالک سراغ من می‌آمد و می‌گفت به خانجانی بگو تانک‌های عراق به روی دژ آمده‌اند یا آرایش‌شان را تغییر داده‌اند و یا ... و من نیز مطالب را به خانجانی می‌گفتم. یا اینکه خودِ برادر راسخ مستقیماً با خانجانی صحبت می‌کرد و از او کمک می‌گرفت، این اتفاق چندبار در روز می‌افتاد. نمی‌دانم چندروز به همین منوال گذشت، یک، دو یا سه روز، اما آن روز از اول صبح دشمن شروع به تحرک کرده بود و آتش دشمن نیز نسبتاً شدیدتر شده بود. یکی، دوبار خانجانی برای سرکشی به بچه‌ها و بررسی اوضاع از سنگر خارج شده بود. من داخل سنگر بودم که خانجانی از یکی از همین سرکشی‌ها برگشت، وارد سنگر شد و کنار من نشست. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود و نفس تازه نکرده بود که برادر خطیبی سرش را به درون سنگر خم کرد و گفت تانک‌های دشمن دارن میان جلو. خانجانی بدون اینکه کلمه‌ای بگوید و بدون لحظه‌ای درنگ از سنگر خارج شد. چندثانیه نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره دلم را لرزاند. صدای انفجار خیلی نزدیک بود. درست بالای سنگر، همان مسیری که خانجانی طی می‌کرد، هنوز از جا بلند نشده بودم که خطیبی جلو سنگر فریاد زد، بیا خانجانی رو ببند، با عجله از سنگر بیرون آمدم و به بالای سرش رسیدم. ترکش بالای چانه‌اش را بریده بود و لبش را از چانه‌اش جدا کرده بود.دندان‌های سفیدش از بین فک و لبش نمایان بود. اما ای‌کاش فقط همین بود. ترکش رگ‌های گردنش را نیز بریده بود. زیرلب گفتم دیگر نیازی به بستن زخمش نیست، در شأن او نبود که زخمش را ببندیم. داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم مرگمان باد اگر شكوه‌ای از زخم كنيم مرد آن است كه از نسل سياوش باشد "عاشقی شيوه‌ی رندان بلاكش باشد" 👤 راوی: برادر دهقانی @shohadaygian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اندازه دنیایی دوستش داشتم ... 🎥 خاطرات سردار قائم‌مقام گردان ۱۵۲ حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) از زبان پدر و مادرش 🍀هدیه به ارواح پاک پدران و مادران شهدا فاتحه و صلوات 🌹 @shohadaygian