eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درخشيد. پيرمرد نگاهي به چشمام كرد. - ممنونم دخترم. شما بگو از كجا شروع كنيم؟ لبخندي زدم و به طرف خونه به راه افتادم. - بفرمايين داخل تا من چايي مي ريزم شماها چند لقمه اي بخوريد. به طرف آرش و مهري برگشتم كه با لبخندي نگاهشون به هم بود. با صداي بلندي رو به هر دو گفتم: - آقا آرش، مهري جون شما هم بيايد. .... @shohda_shadat
🌈✨ شرط يادت نره همسر گرامي! آرش بوقي زد و از كوچه خارج شد. مهري داخل اومد و نگاهي به اطراف كرد و با شادي به طرفم برگشت. - واي نمي دوني چقدر دلم مي خواست اين خونه رو ببينم! اين دو سالي كه اين جا بودم از پنجره هميشه به اين خونه نگاه مي كردم. اول اومديم اين خونه رو بخريم ولي گفتن اين خونه فروشي نيست! من هم از خيرش گذشتم ولي دوست داشتم بيام و ببينمش. خيلي قشنگه! لبخندي زدم. - ولي هنوز تميز نيست. بايد چند تا كارگر بيارم همه چي رو عوض كنن. مهري خنده اي كرد. - خيالت تخت اون با من. بذار زنگ بزنم برات كارگر رديف كنم. موبايلش رو در آورد و شماره اي گرفت و اجازه اعتراض رو به من نداد. به داخل خونه دعوتش كردم و خودم به آشپزخونه رفتم ميز صبحونه رو آماده كردم. دو ليوان چايي ريختم. برگشتم كه مهري رو ديدم ايستاده و خيره به آشپزخونه نگاه مي كنه. لبخندي زدم. - بفرماييد صبحونه. مهري با ديدن ميز چشماش برقي زد. - دستت درد نكنه اصلاً صبحونه نخوردم. از روزي كه فهميدم صاحب اصلي خونه اومده دلم مي خواد بيام اما نمي شد. يا خونه فاميل دعوت بوديم يا آرش نمي ذاشت! مي گفت: "زشته مگه فوضولي و از اين حرفا." خنده اي كرد. - مي دونم فوضولم. ولي چي كار كنم دست خودم نيست. خنده اي كردم كه اشاره اي به چادرم كه هنوز روي سرم بود كرد. - راحت باش. اين جا نا محرمي نيست! من چشم ناپاك فقط به شوهرم دارم! خنده اي كردم و چادرمو از سرم برداشتم. چشمان مهري برقي زد. - دقيقاً چهره ي شرقي داري. دختر چشم ابرو مشكي با موهاي مشكي. آخي راستي اسمت چيه؟ - آيه. - نازي اسمتم قشنگه. نگاهي بهش كردم. - تو هم با نمكي. - آره آرش هميشه مي گه. خنده اي كردم. - چند وقته ازدواج كردي؟ مهري لبخندي زد.شرط يادت نره همسر گرامي! آرش بوقي زد و از كوچه خارج شد. مهري داخل اومد و نگاهي به اطراف كرد و با شادي به طرفم برگشت. - واي نمي دوني چقدر دلم مي خواست اين خونه رو ببينم! اين دو سالي كه اين جا بودم از پنجره هميشه به اين خونه نگاه مي كردم. اول اومديم اين خونه رو بخريم ولي گفتن اين خونه فروشي نيست! من هم از خيرش گذشتم ولي دوست داشتم بيام و ببينمش. خيلي قشنگه! لبخندي زدم. - ولي هنوز تميز نيست. بايد چند تا كارگر بيارم همه چي رو عوض كنن. مهري خنده اي كرد. - خيالت تخت اون با من. بذار زنگ بزنم برات كارگر رديف كنم. موبايلش رو در آورد و شماره اي گرفت و اجازه اعتراض رو به من نداد. به داخل خونه دعوتش كردم و خودم به آشپزخونه رفتم ميز صبحونه رو آماده كردم. دو ليوان چايي ريختم. برگشتم كه مهري رو ديدم ايستاده و خيره به آشپزخونه نگاه مي كنه. لبخندي زدم. - بفرماييد صبحونه. مهري با ديدن ميز چشماش برقي زد. - دستت درد نكنه اصلاً صبحونه نخوردم. از روزي كه فهميدم صاحب اصلي خونه اومده دلم مي خواد بيام اما نمي شد. يا خونه فاميل دعوت بوديم يا آرش نمي ذاشت! مي گفت: "زشته مگه فوضولي و از اين حرفا." خنده اي كرد. - مي دونم فوضولم. ولي چي كار كنم دست خودم نيست. خنده اي كردم كه اشاره اي به چادرم كه هنوز روي سرم بود كرد. - راحت باش. اين جا نا محرمي نيست! من چشم ناپاك فقط به شوهرم دارم! خنده اي كردم و چادرمو از سرم برداشتم. چشمان مهري برقي زد. - دقيقاً چهره ي شرقي داري. دختر چشم ابرو مشكي با موهاي مشكي. آخي راستي اسمت چيه؟ - آيه. - نازي اسمتم قشنگه. نگاهي بهش كردم. - تو هم با نمكي. - آره آرش هميشه مي گه. خنده اي كردم. - چند وقته ازدواج كردي؟ مهري لبخندي زد. من و آرش دو سالي مي شه ازدواج كرديم. هم دانشگاهي بوديم. آقا يك دل نه صد دل عاشقم شد. من رو هم عاشق خودش كرد. حالا هم كه اين جاييم. لبخندي زدم كه لقمه اي به طرفم گرفت. - حالا تو بگو شوهر يا نامزدي چيزي داري؟ لقمه رو از دستش گرفتم كه ياد شهاب افتادم. آهي كشيدم و نگاهمو به مهري دوختم. - شوهر كه نه. ولي يكي به اسم نامزد دارم. دقيقاً نمي دونم چي كارم مي شه؟! مهري با تعجب نگاهم كرد. - يعني چي؟! خواستم چيزي بگم كه زنگ خونه به صدا در اومد. - بلند شو كه كارگرا اومدن! لبخندي به روش زدم كه از آشپزخونه خارج شد. - بيا ديگه. - تو برو من لباسامو عوض مي كنم ميام. سرشو تكون داد و از در خارج شد. به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس روسريمو از پشت بستم و از اتاق خارج شدم. به حياط رفتم كه نگاهي به مهري كردم كه رو به روي آرش ايستاده بود. آرش سرشو به حالت سلام تكون داد كه مهري به طرفم برگشت. - اومدي. خب بگو بايد چي كار كنن؟ سرمو تكون دادم و به طرف كارگرا برگشتم و لبخندي زدم. - سلام. پيرمردي جلو اومد. - سلام دخترم. بگين از كجا شروع كنيم؟ لبخندي زدم كه نگاهم به يكي از كارگراي كم سن و سال افتاد. تازه سبيلش در اومده بود. خستگي از صورتش مي باريد. لبخندي زدم. - اول شما بگين صبحونه خورديد؟ چشمان پسرك
☂⚡️ ☘👌 وارد كه شدم به طرف آشپزخونه رفتم. خدا رو شكر كردم كه ليوان به حد كافي براي چايي داشتم. سفره اي برداشتم و به هال رفتم. سفره رو كه پهن كردم همه داخل اومدن. پسرك با ديدن سفره نگاه مشتاقش رو به من دوخت كه لبخندي زدم. - بيا كمكم كن سفره رو كامل كنيم. پسرك سرشو تكون داد. كه مهري هم به كمكم اومد. با هم سفره رو انداختيم و دور اون نشستيم. نگاهي به جمع كردم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم. به طرف نگاه برگشتم كه چشمان خندان مهري رو روي خودم ديدم. چشمكي به روم زد كه با لبخندي لقمه اي رو به طرفش گرفتم. - ياد بگير آرش! لقمه رو از دستم گرفت. آرش چشم غره اي به مهري رفت. مهري خنده اي كرد. بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع كرديم. همون پيرمرد كه سيد محسن صداش مي زدند با لبخند مهربوني به طرفم برگشت. - خب دخترم حالا بگو چي كار كنيم؟ لبخندي زدم. - مي خوام در و پنجره ها رو عوض كنم. يك حس حال ديگه اي به اين خونه بدم. - باشه دخترم. ما شروع مي كنيم. مهري جلو اومد. - عمو جون لطفاً همه چيز رو تغيير بديد. بعضي از جاهاي خونه رنگ ديواراش عوض شده! دستشويي ها تعمير مي خواد! برق ساختمون هم يك تعمير اساسي مي خواد! با تعجب نگاهش كردم كه آرش با خنده سرشو زير انداخت و از خونه خارج شد. مهري نگاهي به من كرد و شانه اش رو بالا انداخت. - خب به من چه! خونه رو زير و رو كردم! خنده اي كردم و سرمو تكون دادم. رو به سيد محسن گفتم: - خونه مال شما هر كاري كه دوست دارين بكنين. سيد محسن رو به شاگرداش گفت: - شنيديد كه خانوم چي گفتن! شروع كنيد وسايل ها رو ببرين بيرون. بايد كار رو شروع كنيم. سيد رو به همون پسرك كرد و گفت: - آقا علي چرا ايستادي پسرم زود باش. لبخندي زدم و نگاهي به علي كردم. - عموجون، علي آقا بايد به من كمك كنه حياط رو درست كنيم. - شما چرا دخترم، ما خودمون همه ي كارها رو مي كنيم؟ به طرف در رفتم. - نه عمو جون حياط مال من! شما به كارتون برسين. كارها شروع شده بود. اون خونه سوت و كور حالا پر از سر و صدا بود. حتي با تماس عزيز هم دست از كار نكشيدم. نگاهي به حياط كردم كه خيسِ خيس بود و مهري و آرش در حال آب بازي بودند. علي پسرك پونزده ساله هم با اون ها شريك شده بود. نگاهي به چهره هاي خندونشون كردم و وارد خونه شدم. چايي براي همه ريختم و به تك تك اون ها تعارف كردم و باز وارد آشپزخانه شدم كه براي ناهار چيزي درست كرده باشم. همون طور كه ناهار درست مي كردم به آرش و مهري فكر كردم. يك دنيا با هم تفاوت داشتن! مهري پر صدا و شيطون بود ولي آرش آروم! اما با هر شيطنت مهري آرش لبخندي مي زد و چشماش از شادي مي درخشيد. عشق رو از دور هم مي شد از چشماي هر دوي اون ها ديد. آهي كشيدم و نگاهمو به سيد محسن كه به شاگرداش دستور مي داد دوختم. از حرف هاي علي فهميده بودم كه سيد محسن خانوادش رو توي زلزله از دست داده. علي كه پسر همسايه سيد محسن بوده توي مغازه ي سيد مشغول به كار بوده و اين جوري كمك خرج خانوادش بود. فكر كردم علي بايد مثل همه ي پسر بچه هاي پونزده ساله سر يك كلاس درس نشسته باشه ولي به جاي اون داره براي شكم خانوادش كار مي كنه. با صداي مهري به خودم اومدم. - اي دستت طلا! الان نشسته بودم به آرش مي گفتم چقدر گشنمه! - با اون ورجه ورجه اي كه تو كردي اگه نمي گفتي گشنه اي شاخ در آورده بودم! مهري اخمي ساختگي كرد. - بابا بچه كه بودم كاري نمي كردم. حالا خودمو خالي مي كنم. خنده اي كردم. - كاملاً مشخصه دخترم. مهري نيشگوني از بازوم گرفت و سرشو به طرف قابلمه خم كرد و بو كشيد. - چه بويي داره. واي آيه دلم ضعف رفت. - عزيزم اگه نمي گفتي شاخ در مي آوردم! مهري با دهاني باز نگاهي به آرش كرد و نگاهشو به من دوخت. با ديدن نگاهش به خنده افتادم. - بيا، بفرما مهري خانوم مگه بهت نگفتم! مهري چشم غره اي به من رفت و دست به كمر رو به آرش گفت: - ببينم آرش تو گشنت نيست؟ - نه عزي ... با ديدن اخم مهري دستاشو بالا برد. - آقا من تسليم، من گشنمه. آيه خانوم چي داريم واسه ناهار؟ خنده اي كردم. - زن ذليل من بودم كه مي ... .... @shohda_shadat
سلام🖐🏻^^ |•🇮🇷 بالاخره پس از استقبال بی‌نظیر شما از پیج ⇩•° «گروه‌جهادی‌دختران‌حاج‌قاسم»✌️🏻 「 با عنایت پرودگار و مدد سردار دلھا.• 」 ـ🌱'• «گروه‌جهادی‌دختران‌حاج‌قاسم» به ایتا اومد 😍... اگر توهم میخوای دختر🌸'حاج قاسم باشی🤩 کافیه یه سر به کانال پایین بزنی😍👇🏻•° https://eitaa.com/joinchat/3225485391Cbd51c2d6a5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
|•﷽•|مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 🙁دیدی بعضیامون چیڪار ڪردیم؟ ◯بدی کردیم وخوبی یادمان رفت ●ز دل‌ها لـایـــروبـی یادمان رفت ◯به ویلــــــای شمالی خو گرفتیم ●شهیدان جنـــــوبی یادمان رفت 📨یِهـ دعَوٺ نامِهـ ویڙهـ بَـرا تـویے ڪه عـاشِـق شُـهـدایـے🙃 ↯بـہ محـفل نـورانـی ما بپـیونـدید↯ 🆔 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ تمام ماجرای خلقت؛ برای " استفاده " ما در جهت رسیدن به هدفمان برنامه‌ریزی شده است! دقت کنید 👇 ❌صرفا به جهت استفاده‌ی ما...؛ نه به عنوان هدف اصلی ما...! بدون این نوع نگاهِ ابزاری به دنیا، موفقیت انسان در افسانه‌ای بیش نیست!
✍ این قاعده‌ی اثبات شده‌ی زمان است؛ تاریخ تکرار می‌شود اگر؛ اهل یافتن شکافهای زمان، و جبران تجربه‌های تلخ گذشتگان نباشیم. تمام آنچه از عاشورا و بعد از عاشورا بدستان زینب سلام‌الله‌علیها در تاریخ ثبت شد؛ برای "دیدن" و "فهمیدن" ما بود و .. جبران مافاتش ... ؛ 💥تا حسین آخرالزمان را، عاشورایی دیگر احاطه نکند! ▪️ سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا