#کارگاه_خویشتن_داری ۱۵
تمام ماجرای خلقت؛
برای " استفاده " ما در جهت رسیدن به هدفمان برنامهریزی شده است!
دقت کنید 👇
❌صرفا به جهت استفادهی ما...؛
نه به عنوان هدف اصلی ما...!
بدون این نوع نگاهِ ابزاری به دنیا، موفقیت انسان در #خویشتن_داری افسانهای بیش نیست!
✍ این قاعدهی اثبات شدهی زمان است؛
تاریخ تکرار میشود اگر؛
اهل یافتن شکافهای زمان، و جبران تجربههای تلخ گذشتگان نباشیم.
تمام آنچه از عاشورا و بعد از عاشورا بدستان زینب سلاماللهعلیها در تاریخ ثبت شد؛
برای "دیدن" و "فهمیدن" ما بود و ..
جبران مافاتش ... ؛
💥تا حسین آخرالزمان را، عاشورایی دیگر احاطه نکند!
▪️ #یا_زینب_الکبری سلام الله علیها
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
😍مُڙده خدمت کانال داران و گروه دارانِ جبهه فرهنگی ایتا !!!
🎉آغاز ثبت نام #گسترده و #تبادلات رایگان شهید آوینۍ🎉
🤔ممبرات پایینه؟
🙄از تبادلات ساده خسته شدی؟
😃دوست داری سریعتر پیشرفت کنی؟
😌 اینجا با افتخار در خدمت شماییم!
✔️منظّم ترین و تشکیلاتی ترین مجموعه تبلیغاتی ایتا↓
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1727725622Cdb24c960d2
غروب #جمعه و نماز اول وقت🌸🍃
بدو رفیق وایسا پشت سر امام زمانت🌻
•••
نیمهۍ #ماه_رجب جلوه روز عرفه است
نام آن را بگذاریم عرفات زینب
#السلاماۍنوحکربلا🖤
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_بیست_یکم
خودمم با ديدن اون نگاه مهري حرفم رو خوردم و سرمو با درست كردن سالاد گرم كردم كه با خنده ي آرش و مهري خودم هم به خنده
افتادم.
سيد محسن وارد آشپزخونه شد.
- خب دخترم ما مي ريم بعد از نهار باز ميايم.
- كجا برين من ناهار درست كردم؟
- ممنون دخترم جمعيتمون زياده ميريم.
اخمي كردم.
- مگه من مي ذارم بريد! غذا زياد درست كردم. تعارف مي كنيد عمو؟
- تعارف كه ...
اي بابا عمو جون مال مفته ديگه!
با اين حرف مهري همه لبخند زديم و ادامه دادم:
- تا شما استراحت كنيد ما هم سفره رو انداختيم.
سيد لحظه اي ايستاد و نگاهي به چشمام كرد و بدون حرف ديگه اي خارج شد. نگاهي به آرش و مهري كردم كه در گوش هم پچ پچ مي
كردند.
- زمزمه ي عاشقانتون تموم شد بشقابا رو بياريد بيرون!
- چشم نداري عشقومون رو ببيني آيه؟
- آي! راست گفتي. حالا بجنب.
آرش خنده اي كرد و سرشو داخل يكي از كابينت ها كرد. با خنده غذا رو كشيديم. سفره رو به دست آرش دادم كه براي سيد محسن و
شاگرداش توي هال بندازه.
- من و مهري اين جا مي خوريم فكر كنم خوب نباشه كه ...
- راست مي گه، آرش تو هم برو همون جا ناهار بخور.
آرش لبخندي زد و از آشپزخونه خارج شد. به حياط رفتم كه علي رو در حال بو كردن گل ياس ديدم. نزديكش شدم.
- علي ناهار آماده است.
علي به طرفم برگشت و لبخندي زد.
- چه بوي خوبي داره!
نگاهي به گل ياس كردم.
- اين گل ياسه. گل مورد علاقه ي من.
شاخه اي رو چيدم. وسط دستم لهش كردم و اونو كف دست علي زدم.
- اين گل بعضي از فصل ها هست. بوي خوبي داره و بوش خيلي مي مونه. كف دستتو بو كن.
علي كف دستشو بو كرد.
- بوش خوبه نه؟
علي سرشو تكون داد كه لبخندي روي لبم نشست. با صداي مهري به طرفش برگشتيم.
- شما دو تا بياين ناهار بخورين. من ديگه نمي تونم صبر كنم!
خنده اي كرديم و با علي وارد شديم. نگاهي به سفره كردم. جاي نشستن نبود. دست علي رو گرفتم و با هم وارد آشپزخونه شديم.
- مهري مهمون نمي خواي؟
مهري لبخندي به علي زد.
- دست گلت درد نكنه. تو كه بخاري ازت بيرون نمياد همين علي آقا با ما حرف بزنه خوبه.
خنده اي كردم و روي صندلي نشستم. بشقابو براي علي پر كردم و جلوش گذاشتم كه لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. با لبخندي
نگاهش كردم كه مهري رو به علي كرد و گفت:
- علي مگه تو نبايد حالا مدرسه باشي؟
علي سرشو به زير انداخت.
- اوايل مي رفتم. اما از وقتي مامانم ديگه نمي تونه كار كنه من به جاش كار مي كنم.
- چرا نمي تونه كار كنه؟!
علي با ناراحتي نگاهي به مهري كرد و لبخند تلخي زد.
- چون هر وقت كار مي كنه قلبش درد مي گيره براي همين ديگه نمي تونه كاري كنه!
- يعني قلبش ضعيفه؟
علي چيزي نگفت و نگاهشو به من دوخت.
- خيلي خوشمزه است!
لبخندي زدم.
- نوش جونت.
مهري خواست چيزي بگه كه ابرومو بالا بردم تا حرفي نزنه. نگاهي به علي كردم كه سرشو زير انداخته بود و مشغول خوردن بود. بعد از
خوردن ناهار هر كدوم مشغول شديم. كارها تا شب طول كشيد و بقيه كارها به روز بعد موكول شد.
سيد محسن موقع خداحافظي به طرفم برگشت و لبخند مهربوني زد و گفت:
- ممنونم دخترم.
لبخندي زدم.
- خسته نباشي عمو جون.
سيد محسن سرشو تكون داد و از در خارج شد. علي دستشو برام تكون داد كه صداش زدم:
- علي يك لحظه بيا.
#ادامه_دارد....