eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و ..... مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا چون سارا باردار بود گفتم بره برنجارو پاک کنه آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم و شروع کردیم به شستن وای کمرم شکست 😢😢 پاشدم خستگی کمرم در بره که یهو سارای مسخره هولم داد چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود پام لیز خورد باصورت رفتم وسط آبکش مرغا 😐😐 همه دخترا شروع کردن به خندیدن پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم مسخره سارا:جنبه داشته باش آفرین -گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره بوی گند مرغ گرفتم مسخره داری مامان میشی بزرگ شو سرجدت 😡😡 شماره پرستو گرفتم پرستو:سلام آجی جان -سلام آجی کوچلوی نازم پرستو جان خونه ای؟ پرستو:بله چطور؟ -این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ الان بوی گند مرغ گرفتم لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار پرستو:چشم آجی جون به سارا هم بگو بزرگ شو داری مامان میشی -گفتم بهش پرستو:تا یه ربع دیگه مانتو و روسری برات میارم -خواهر فدات بشه پرستو:خدانکنه عزیزم پرستو سریع لباسامو آورد منم خداروشکر قبل از اومدن سایرین لباسامو عوض کردم نویسنده:بانو......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat🌹
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت: _خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟ در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم . به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم: _قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها خندید و گفت: _قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!! نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم: _مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم. اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه _هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره _ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا _روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی _عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم. بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت: _بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم _بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم. طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم. در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت: _زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش _دیوونه. مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت : _بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند زیبا: _اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟ با یادآوری قولم به کیان گفتم: _نه .نمیام .خوش بگذره بهتونمهسا پوزخندی زد و گفت: _نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟ _چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟ _نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی. مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند. من اما نشستم و فکرکردم . فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود. بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم &ادامه دارد...
مجروحي که کمي با فاصله از علي روي زمين خوابيده بود. سرش رو بلند کرد و گفت: خواهر، مراعات برادر ما رو بکن. روحانيه؛ شايد با شما معذبه...با عصبانيت بهش چشم غره رفتم... برادرتون غلط کرده! من زنشم، دردش اينجاست که نميخواد من زخمش رو ببينم...محکم دست علي رو پس زدم و عمامه اش رو با قيچي پاره کردم. تازه فهميدم چرا نمي خواست زخمش رو ببينم... علي رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروحهايي با وضع بهتر از اون، شهيد شدن؛ اما علي با اولين هلي کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب... دلم با اون بود؛ اما توي بيمارستان موندم. از نظر من، همه اونها براي يه پدرومادر يا همسر و فرزندشون بودن، يه علي بودن... جبهه پر از علي بود. بيست و شش روز بعد از مجروحيت علي، باالخره تونستم برگردم... دل توي دلم نبود. توي اين مدت، تلفني احوالش رو مي پرسيدم؛ اما تماسها به سختي برقرار مي شد. کيفيت صداي بد و کوتاه... برگشتم... از بيمارستان مستقيم به بيمارستان. علي حالش خيلي بهتر شده بود؛ اما خشم نگاه زينب رو نمي شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود... علي پريد و بين زمين و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد... چيزي نشده زينب گلم. بابايي م رده، مردها راحت دردشون نمياد...سعي ميکرد آرومش کنه اما فايدهاي نداشت. محکم علي رو بغل کرده و براي باباش گريه مي کرد؛ حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم... اونقدر محو کار شده بودم که اصال نفهميدم هر دو دست علي... سوراخ سوراخ... کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظي، هنوز زينب باهام سرسنگين بود. تالشهاي بي وقفه من و علي هم فايده اي نداشت. علي رفت و منم چند روز بعد دنبالش تا جايي که مي شد سعي کردم بهش نزديک باشم. ليلي و مجنون شده بوديم. اون ليالي من... منم مجنون اون... روزهاي سخت توي بيمارستان صحرايي يکي پس از ديگري ميگذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابي و پر کاري، تازه حس اون روزهاي علي رو مي فهميدم که نشسته خوابش مي برد. من گاهي به خاطر بچهها برمي گشتم؛ اما براي علي برگشتي نبود. اون مي موند و من باز دنبالش بو مي کشيدم کجاست! تنها خوشحاليم اين بود که بين مجروح ها، علي رو نمي ديدم. هر شب با خودم مي گفتم خدا رو شکر! امروز هم علي من سالمه، همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بيش از يه سال از شروع جنگ مي گذشت. داشتم توي بيمارستان، پانسمان زخم يه مجروح رو عوض مي کردم که يهو بند دلم پاره شد. حس کردم يکي داره جانم رو از بدنم بيرون مي کشه... زمان زيادي نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، اين وضع تا نزديک غروب ادامه داشت و من با همون شرايط به مجروح ها مي رسيدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بيشتر مي شد. تو اون اوضاع يهو چشمم به علي افتاد! يه گوشه روي زمين... تمام پيراهن و شلوارش غرق خون بود... با عجله رفتم سمتش... خيلي بي حال شده بود. يه نفر، عمامه علي رو بسته بود دور شکمش تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سياهش اصال نشون نمي داد؛ اما فقط خون بود... چشمهاي بيرمقش رو باز کرد، تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد. زبانش به سختي کار مي کرد... برو بگو يکي ديگه بياد...بي توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت... سرش داد زدم... ميذاري کارم رو بکنم يا نه؟
خودمم با ديدن اون نگاه مهري حرفم رو خوردم و سرمو با درست كردن سالاد گرم كردم كه با خنده ي آرش و مهري خودم هم به خنده افتادم. سيد محسن وارد آشپزخونه شد. - خب دخترم ما مي ريم بعد از نهار باز ميايم. - كجا برين من ناهار درست كردم؟ - ممنون دخترم جمعيتمون زياده ميريم. اخمي كردم. - مگه من مي ذارم بريد! غذا زياد درست كردم. تعارف مي كنيد عمو؟ - تعارف كه ... اي بابا عمو جون مال مفته ديگه! با اين حرف مهري همه لبخند زديم و ادامه دادم: - تا شما استراحت كنيد ما هم سفره رو انداختيم. سيد لحظه اي ايستاد و نگاهي به چشمام كرد و بدون حرف ديگه اي خارج شد. نگاهي به آرش و مهري كردم كه در گوش هم پچ پچ مي كردند. - زمزمه ي عاشقانتون تموم شد بشقابا رو بياريد بيرون! - چشم نداري عشقومون رو ببيني آيه؟ - آي! راست گفتي. حالا بجنب. آرش خنده اي كرد و سرشو داخل يكي از كابينت ها كرد. با خنده غذا رو كشيديم. سفره رو به دست آرش دادم كه براي سيد محسن و شاگرداش توي هال بندازه. - من و مهري اين جا مي خوريم فكر كنم خوب نباشه كه ... - راست مي گه، آرش تو هم برو همون جا ناهار بخور. آرش لبخندي زد و از آشپزخونه خارج شد. به حياط رفتم كه علي رو در حال بو كردن گل ياس ديدم. نزديكش شدم. - علي ناهار آماده است. علي به طرفم برگشت و لبخندي زد. - چه بوي خوبي داره! نگاهي به گل ياس كردم. - اين گل ياسه. گل مورد علاقه ي من. شاخه اي رو چيدم. وسط دستم لهش كردم و اونو كف دست علي زدم. - اين گل بعضي از فصل ها هست. بوي خوبي داره و بوش خيلي مي مونه. كف دستتو بو كن. علي كف دستشو بو كرد. - بوش خوبه نه؟ علي سرشو تكون داد كه لبخندي روي لبم نشست. با صداي مهري به طرفش برگشتيم. - شما دو تا بياين ناهار بخورين. من ديگه نمي تونم صبر كنم! خنده اي كرديم و با علي وارد شديم. نگاهي به سفره كردم. جاي نشستن نبود. دست علي رو گرفتم و با هم وارد آشپزخونه شديم. - مهري مهمون نمي خواي؟ مهري لبخندي به علي زد. - دست گلت درد نكنه. تو كه بخاري ازت بيرون نمياد همين علي آقا با ما حرف بزنه خوبه. خنده اي كردم و روي صندلي نشستم. بشقابو براي علي پر كردم و جلوش گذاشتم كه لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. با لبخندي نگاهش كردم كه مهري رو به علي كرد و گفت: - علي مگه تو نبايد حالا مدرسه باشي؟ علي سرشو به زير انداخت. - اوايل مي رفتم. اما از وقتي مامانم ديگه نمي تونه كار كنه من به جاش كار مي كنم. - چرا نمي تونه كار كنه؟! علي با ناراحتي نگاهي به مهري كرد و لبخند تلخي زد. - چون هر وقت كار مي كنه قلبش درد مي گيره براي همين ديگه نمي تونه كاري كنه! - يعني قلبش ضعيفه؟ علي چيزي نگفت و نگاهشو به من دوخت. - خيلي خوشمزه است! لبخندي زدم. - نوش جونت. مهري خواست چيزي بگه كه ابرومو بالا بردم تا حرفي نزنه. نگاهي به علي كردم كه سرشو زير انداخته بود و مشغول خوردن بود. بعد از خوردن ناهار هر كدوم مشغول شديم. كارها تا شب طول كشيد و بقيه كارها به روز بعد موكول شد. سيد محسن موقع خداحافظي به طرفم برگشت و لبخند مهربوني زد و گفت: - ممنونم دخترم. لبخندي زدم. - خسته نباشي عمو جون. سيد محسن سرشو تكون داد و از در خارج شد. علي دستشو برام تكون داد كه صداش زدم: - علي يك لحظه بيا. ....
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خجالت میکشم و دست هایم را سریع از دست هایش بیرون میکشم . اخم هایش را باز میکند و به صورتم نگاه میکند . از ترس سر باز کردن بغضم نگاهش نمیکنم . با لحن آرامی میگوید _سرتو بیار بالا ببینمت وقتی دوباره جوابی نمیشنود دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد گ به اجبار به چشم هایش نگاه میکنم . آبی چشم هایش نگران است . بغضم تقلا میکند برای سر باز کردن اما نمیخواهم حال خوش شهریار را با گریه ام خراب کنم و کامش را تلخ کنم . با تعجب میپرسد _چرا بغض کردی ؟ از اینکه برادرت شدم ناراحتی ؟ به سختی و بریده بریده میگویم + خوبم فقط یکم گیجم . مغزم هنوز درست تجزیه و تحلیل نکرده . میشه از اتاق بری بیرون تا یکم به اوضاع ذهنم سر و سامون بدم ؟ وقتی حالم را میبیند بی چون و چرا به سمت در میرود +آقا شهریار _از این به بعد به من بگو شهریار ما دیگه بهم محرمیم بی توجه به حرفش میگویم +میشه به مامانم چیزی نگید سر تکان میده . به سمت در میرود اما میان راه می ایستد . کلافه به موهایش چنگ میزند و نگاهم میکند _مطمئنی خوبی ؟ +آره بر میگردد و از اتاق خارج میشود . همزمان با بسته شدن در بغضم میترکد . دستم را جلوی دهانم میگزارم تا صدایم از اتتق خارج نشود . میدانم کمی نازک نارنجی هستم اما به وقتش هم در برابر مشکلاتم جدی و سر سخت میشوم . از اینکه شهریار برادرم شده است بشدت خوشحالم ، اما حرکت شهریار دور از انتظار بود . تقصیر از شهریار نبود . او حتی با نامحرم های فامیل مادرش هم دست میدهد . نباید از او بیش از این انتظار داشت . از نگاهش میتوانم بفهمم که اصلا متوجه نشده که این حرکتش من را ناراحت کرده است . کمی حالم بهتر میشود . مدتی صبر میکنم تا صورتم به حالت عادی برگردد و بعد از اتاق خارج میشوم . شهریار انگار منتظر من بود چون به محض شنیدن صدای در سریع به سمت من بر میگردد . نگاهش پر از سوال است . چشمهایش نگران اجزای صورتم را میکاود . با آرامش لبخند میزنم و آرام چشم هایم را باز و بسته میکنم تا خیالش را راحت کنم. 🌿🌸🌿 《فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمیکند شب من کی سحر شود》 فاضل نظری &ادامه دارد ... @shohda_shadat