🌺🍃🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🌺
🌺
🔺معرفی شهید سجاد حسینی از بیان همسرش؛
سیدسجادحسینی در سیزدهمین روز از تیرماه سال 1362 در شهر شهید پرور درچه به دنیا آمد. سید سجاد پس از تحصیل در مقاطع ابتدایی و راهنمایی در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل داد؛ و پس از اخذ دیپلم برای گذراندن دوره آموزشهای نظامی به تبریز رفت. در سال 83 درحالی که بیش از 21 سال از عمر پر برکتش نگذشته بود بدلیل علاقه به خانواده شهدا با فرزند شهید سید باقر حسینی ازدواج کرد؛ و درهمان سال در لباس پاسداری به استخدام گروه موشکی 15 خرداد در آمد. در سال 86 پس از اصرار ها و تشویق های همسرگرامیشان در دانشگاه امام حسین (ع) تهران به ادامه تحصیل در رشته مدیریت دولتی در مقطع کاردانی نمود و پس از گذشت چند سال به اصفهان بازگشت و برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی به دانشگاه امام علی (ع) رهسپار شد؛ و در فروردین ماه سال 1390 تنها فرزند ایشان سید محمد پارسا در اصفهان بدنیا آمد.
🔹شروع فصل آشنایی
همسر شهید: صحبت از دفاع و شهادت از بچگی در خانواده ما بود. یادگار هشت سال دفاع مقدس برای خانواده ی ما این بود که من فرزندشهید شوم و سیدسجاد هم فرزند سر بلندترین قهرمانان جبهه های دفاع مقدس! همسرم همیشه به جایگاه من فرزند شهید و خود فرزندجانبازشیمیایی افتخار می کرد و برای فرزندم از شهادت اینچنین سخن میگفت که اگرخدا عاشقت شد به تو قدرت پرواز میدهد.
شهریور سال 83 هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم! به نام خواستگاری در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم، حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم. از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست. اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم. شبی را قرار دادند برای صحبت کردن، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به سید سجاد میگفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را میدادند؛ آخر صحبتهای مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم. وقتی به سالن رفتم، یادم آمد مسئلهای را نگفتم.
در زدم و وارد اتاق شدم. با صحنه عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. سیدسجاد در حال اشک ریختن بود. با تعجب به مادرم گفتم: چه شده؟ گفتند: چیزی نیست. چکار داشتی؟ گفتم: من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم. سید سجاد گفت: هیچ مشکلی نیست و اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد.
و بعد از اتاق بیرون آمدم. دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک میریخت. وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم؛ گفت: یک واقعیت مهم زندگیات را به او گفتم. گفتم: جگر گوشه من نه پدر دارد نه برادری مسئولیتت خیلی سخت است. از این به بعد باید هم همسرش باشی هم پدرش هم برادرش. تو همه کس او میشوی. سیدسجاد هم گریه افتاده بود و قول داده بود که قطعاً همینطور است و غیر از این هم نمیشود.
🔹تولد فرزند
روزی که محمد پارسا به دنیا آمد به سید سجاد گفتم: میخواهم پسرت را برای شهادت در رکاب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) تربیت کنم و در آن لحظه سید سجاد لبخندی زیبا زد. علاقه سید سجاد به سید محمدپارسا خیلی زیاد بود. آنقدری که کسی فرزندش را به محیط نظامی کار نمیبرد. ولی زیاد پیش آمده بود که همسرم به همراه محمد پارسا به سرکار بروند. شبهایی که همسرم پادگان شیفت بودند، من و محمد پارسا شام را میبردیم که برای چند دقیقه در کنار هم شام را در بیرون پادگان در کنار دژبانی بخوریم و همه این کارها بهخاطر دلتنگی هر سه ما بود. همسرم هرموقع که از سرکار میآمد با اینکه خیلی خسته بود باز هم بازی کردن با محمدپارسا را به استراحت کردن ترجیح میداد. دلش میخواست همیشه پسرش شاد باشد. پدر و پسری حرفهای زیادی با هم میزدند. همسرم از پدرم برای محمد پارسا میگفت: شاید خودش خوب میدانست که یادگاریاش باید با کلمه شهید و شهادت اخت بگیرد. حالا من ماندهام و فرزندی که هر روز دلتنگ نوازشهای پدرش است. باید هرروز برایش توضیح دهم که پدرت یک قهرمان و پیش همه مردم عزیز است و همه او را دوست دارند. تحت هیچ شرایطی سید سجاد از سید محمد پارسا عصبانی نمیشد و بهشدت به فرزندمان علاقه داشت. وقتی میگفتم: چرا دعوایش نمیکنی؟ میگفت: چه کسی دلش میآید این بچه را دعوا کند؟!
🔹خلقیات سید
سید سجاد خیلی صبور و مهربان بود. هیچوقت منتظر نمیماند که کسی کاری به ایشان محول کند، هر گاه میدید کاری هست خودش انجام میداد و منتظر تشکر از هیچ کسی نبود. هیچ کاری را بد نمیدانست و برایش فقط لقمه حلال مهم بود. عاشق خانه و خانواده مخصوصاً محمدپارسا بود. مهمترین کار دنیا را نماز میدانست. عشق به ائمه اطهار مخصوصاً امام حسین (علیهالسلام) داشت
🌺 @shohda_shadat
🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🌺
🌺
و ماه رمضان و محرم را واقعاً دوست داشت و وقتی به آخر ماه میرسید خیلی ناراحت بود و افسوس میخورد.
سید سجاد خیلی خانواده دوست بود. به پدر و مادرش که خیلی احترام میگذاشت. علاقهاش هم به من خیلی زیاد بود و ابراز هم میکرد، اما بعد از شهادتش تازه فهمیدم چقدر بیشتر از چیزی که فکر میکردم برایش مهم بودم. یازده سال پیش کارت پستالی را به او هدیه داده بودم! که بعد از شهادت کارت پستال را در کیفش دیدم همیشه میگفت: بدون شما و محمد پارسا چیزی از گلویم پایین نمیرود.
🔹مهمانداری سید سجاد
سید سجاد در مهمانداری، سنگ تمام میگذاشت. یادم هست که یک بار آخر ماه بود و برای ما مهمان آمده بود و ما جز گرمک بیمزه و دو تا موز چیزی در یخچال نداشتیم. به سید گفتم: حالا چکار کنیم! نگران بودم. گفت: نگران نباش من نمیگذارم به مهمانی که به خانهام می آید بد بگذرد! شما پیش مهمانها برو، من خودم همه چیز را درست میکنم من هم چون به همسرم اعتماد داشتم، به پیش مهمانها رفتم، اما کمی اضطراب داشتم که چه کاری انجام میدهد. دیدم همسرم با شیر موز در سالن آمد. خیلی خوشحال شدم. همسرم با دو تا موز و شیری که در یخچال بود برای مهمانها شیر موز درست کرده بود و بعد از آن هم فالوده گرمک برایمان آورد. آنقدر از کارش ذوق زده و خوشحال شدم،که حد نداشت؛ مهمانها که متوجه نشدند چیزی در منزل نیست، هیچ اتفاقاً آنقدر خوشمزه درست کرده بود که همه خوششان آمده بود . همسرم همیشه به لحظات سخت زندگی طعم شیرینی میداد که سختیها از یادم برود.
سید سجاد همیشه در کارهای منزل به من کمک میکرد. مخصوصاً زمانی که مهمان داشتیم؛ مهمان را حبیب خدا میدانست و از مهمانی دادن لذت میبرد. قبل از اینکه مهمان بیاید همه چیز را حاضر میکردم چون سید سجاد اجازه نمیداد من پذیرایی کنم. حتی گاهی خودش چایی میریخت و میآورد. هرچیزی در منزل داشتیم برای مهمان میآورد. مثلاً برای صرف یک چایی در حضور دوستان اگر گز، شکلات، پولکی، قند هرچیزی که بود با چایی میآورد. میگفت: باید برای مهمان سنگ تمام بگذاریم. و بعد از اینکه مهمانها میرفتند، با هم ظرفها را میشستیم. اگر مهمانها از دوستان خودش بودند، حتی اجازه نمیداد ظرفها را بشویم و میگفت: شما فقط خانه را مرتب کن. در کمک به من در کارهای منزل بین همه، همیشه حرف اول را میزد.
🔹و اما سوریه...
خیلی به مأموریت کردستان میرفت و در زمان شهادت شهید جاننثاری کنار فرماندهاش بود و مقداری از خاک محل شهادت شهید را برای تبرک برداشت و به خانه آورد. از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی. چندين بار تلاش كرد برود و هر بار ساك رفتن ميبست و به من نميگفت كه مأموريتش مربوط به كجاست. نميخواست كه من را نگران كند. فقط ميگفت: مأموريت است. و من فكر ميكردم مثل هميشه مأموريت داخل كشور ميرود. چند باري هم تا پاي ماشين رفت، ولي بازگشت و گفت: رفتنم درست نشد. خيلي هم ناراحت ميشد و به من ميگفت: تو راضي نيستي براي همين رفتنم عقب ميافتد، تو راضي شو تا من بروم.
🔹خبر شهادت
به درخواست سید سجاد دانشگاه رفتم و در حال حاضر دانشجو هستم، صبح روز ۱۱ آبان ماه بود که از خانه به سمت دانشگاه خارج شدم، بنر شهید «دایی تقی» را که دیدم ناخودآگاه از خدا برای همسر شهید طلب صبر کردم. در بین کلاس بود که با دیدن تماس های بی پاسخ گوشی کمی دلواپس شدم. آخر من مسافری در آن سوی مرزها داشتم و این دلواپسی من را بیشتر می کرد. در راه رفتن به درچه با تماس دوست سجاد مواجه شدم که به من گفت، خبر تیر خوردن سید سجاد درست است؟ به شدت پایم را بر ترمز ماشین زدم و توان صحبت نداشتم. وقتی دوست سید سجاد متوجه شد که من بی خبر از همه جا هستم، ادامه داد که شنیده است دست سجاد تیر خورده و همین. دلواپسی ام کم تر شد و به راهم ادامه دادم، ولی زمانی که به درچه رسیدم، نگاه دائی ام با من صحبت از پرواز کبوتر عزیزم سید سجاد به آسمان بود. بله سید سجاد حسینی همسر مهربانم در دفاع از حرم به شهادت رسید.(شهادت۹آبان۹۴)
🌺 @shohda_shadat
🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🌺
🌺
🔻وصیت نامه شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی؛
پدر و مادر عزیزم چه بگویم
حلالم کنید.
پدرم اگرچه برای سربلندی اسلام و نظام جمهوری اسلامی قسمتی از سلامتی خود را هدیه کردی و هم اکنون فرزندت را از شما می خواهم و ملتسمانه خوستارم که همسر و فرزندم را هیچگاه تنها نگذاری و پشتیبان آنها باشی و نگذاری لحظه ای تنها بمانند و اگرچه مال و سرمایه دنیا به کسی وفا نکرده است تمام سرمایه ام تقدیم همسر و فرزند عزیزم گردد و پدر نگذار حقشان پایمال شود و مادرعزیزم گرچه درد دنیا را تا این لحظه زیاد کشیدی امیدوار هستم تا ابد کنار پدرم به خیر و خوشی زندگی کنی و زندگی خوبی را برای همسر و فرزندم و برادرانم و خواهرم ایجاد نمایید.
سیدسجاد
در پایان از همسرعزیزم می خواهم مرا حلال کند و از فرزند عزیز وعزیزتر از جانم می خواهم اولا مرا حلال کند دوم فردی پاک و مفید برای جامعه باشد و هرگز مادرش را تنها نگذارد. همسرم و فرزندم اگرچه موقعیتی پیش نیامد تا بتوانم درخدمتتان باشم و بتوانم حق پدری و همسری داشته باشم اما ازخداوند در این لحظه می خواهم که همیشه پشتیبان و یاورتان باشد و مشکلات و سختی های دنیا برایتان آسان شود و اکنون همسرعزیزم اگرچه نمیتوانم درد دلم را بگویم و گرچه بغض یتیمیت تا ابد در گلویم هست وگرچه بادعای پدرعزیزمان که در راه اسلام به شهادت رسید عاقبت به خیر می شوید. ان شالله خواستار این هستم که حافظ دین و قرآن و همیشه دعاگوی رهبرعزیزمان باشید.
کوچک وخاک پای شما سیدسجاد
🌺 @shohda_shadat
🌺🌺
🍃🌺🌺
🌺🍃🌺🌺
🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم
#پست_دویست_و_بیست_و_هشتم
آرام زیر لب صلواتی می فرستم و به طرفش قدم بر می دارم . با همان انحنای خواستنی اش نگاهم می کند:
سلام دوباره آراگل جان و چه عجیب چسبید این پسوند جان که دوباره همراه اسمم شده بود : سلام
بعد از سوار شدن به ماشین ، متوجه نگاه های زیر چشمی اش به خودم می شوم ، به طرفش بر می گردم : چیزی شده آقای دکتر ؟
همانطور که حواسش به رانندگی اش است جوابم را می دهد : یه جوری شدی شما
با تعجب نگاهش میکنم : مثلا چه جوری ؟
با قیافه ای که مرا عجیب یاد پسر بچه های تخس می اندازد و با لحنی متفاوت تر از همیشه می گوید :
از صبح چند جور لقب خوشگل بهت دادم، محض رضای خدا یه عزیزم خشک و خالی هم نگفتی
بی اختیار خنده ام می گیرد و چند باره با دقت نگاهش میکنم ، خنده ام را دوباره از سر می گیرم ....:
نخند دختر ، دارم جدی میگم
آراد و این بهانه گیری ها ؟؟؟؟ : واقعا لازمه که دوباره بشناسمت آرادِ اون روز ها از این حرف ها بلد نبود
دوباره اخم می کند : مثلا اینطوری اخم کنم ، میشم همون آراد ؟
دوباره خنده ام می گیرد ، جای امید خالی که برای تلافی ، خوش خنده ای نثارم کند : نه این اخم ها دیگه جواب نمیده ، من پسر بچه تخس درونت را بعد این همه سال دیدم
جدی نگاهم میکند و زیر نگاه جدی اش ، خنده ام را ظاهرا قورت میدهم ، هر چند در دلم قهقهه میزنم برای این رویش : چشم نمی خندم ..آراد جونم ؟ قبول واقع شد سرورم ؟
ابرویی بالا می اندازد : برای شروع بد نبود
و من خیلی خودم را کنترل میکنم که نخندم یا چشم غره حواله اش نکنم ....
جلوی آزمایشگاه پارک میکند و با هم پیاده می شویم
دستش را درون جیبش میکند و در همان حالت بازویش را جلویم نگه می دارد ، گنگ نگاهش میکنم و او با نگاه عاقل اندر سفیهانه اش بازویش را جلویم تکان ریزی میدهد : این یعنی خانم گلم ، دستتون رو جلو بیارین و اینجا حلقش کنید
چشمانم را گرد میکنم : نه بابا ، خوبه گفتی، فقط مشکل هنگ کردن من اینه که عجیب شدی ...
نکن این کار ها رو با ما جناب دکتر
بعد هم با ذوقی کودکانه ، دستم را حلقه بازویش میکنم .....
بعد آزمایش ، دوباره سوار ماشین می شویم و آراد بعد نگاهی به من می گوید : چیزی برات بگیرم ؟
با لحن پر از شیطنت می گویم : تنها چیزی که الان هوس کردم آب اناره
چشمان مشکی اش ، کمی گرد می شود : دختر الان آزمایش خون دادی تو
به قلم #سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔 @S1382L
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم
#پست_دویست_و_بیست_و_نهم
براش چشمکی میزنم :
خوب چیکار کنم ، یهو دلم خواست
کمربندش را می بندد و در همان حالت می گوید :
فعلا به این دلتون بگین ، خواستنش رو نگه دار برای بعد
لجبازانه صدایش میزنم : آررراد
ماشین را روشن میکند و کاملا خونسرد جوابم را می دهد : جانم
از فکری که به سرم زده ، بیخیال لجبازی می شوم : هیچی
و بعد کمی این پا و آن پا کردن چادرم را کمی بالا میزنم و کاملا چهار زانو مینشینم البته ، چادرم را روی پاهایم می اندازم ، تا زیاد توی ذوق نزند اینگونه نشستم آراد برای زدن حرفی به طرفم بر می گردد و با دیدن من جا می خورد : دختر ، چرا همچین نشستی تو ؟
دوباره می خندم : والا دلیل خاصی نداره پسر
به جلو بر می گردد : این پسر چی بود این وسط ؟
ابرویی با شیطنت برایش بالا می اندازم :
مقابله به مثل
بعد کلی شیطنت های من که امروز حسابی گل کرده بودند ، به پاساژ مورد نظر می رسیم و آراد هنگام پیاده شدن حرفش را میزند : دختر خوب ، تو هم تو این دوسال شیطنتات سر به فلک کشیده ها
از فکری که به سرم زده ، به خاطر اینکه در خیابانیم دست می کشم وگرنه داشتم برایش
با هم شانه به شانه برای خرید حلقه به سمت طلا فروشی راهی می شویم .....خدا را شکر که آرزو به دل نماندم ...آخ خدا جان چقدر ماهی ...: آراد ، یه حلقه واسه تو بگیریم من نمیخوام
با اخم به سمتم بر می گردد : اونوقت چرا ؟
با نگاهی به مغازه ها حرفم را ادامه می دهم :
چون من حلقم رو دارم
دستم را به طرف طلا فروشی که از دوستان آقا جان است می کشد : اصلا فکرشم نکن سرکار خانوم
با وارد شدنمان به طلا فروشی ، نمی توانم چیزی بگویم
با نگاهی به حلقه ها ، نوچی زمزمه میکنم : اینا خیلی پر زرق و برقن ...من اینجوری اصلا دوست ندارم
همانطور که پشتم ایستاده کمی خم می شود : چرا قشنگ من ؟
دوباره نگاهم را به حلقه ها میکنم، از اول هم با چیز شلوغ میانه نداشتم : عزیزم ، اینا به دلم نمیشینه ، یه چیزی ساده تر
رو به طلا فروش میکند : آقای صداقت ، حلقه های ساده تر هم دارید ؟
و او هم با لبخندی که همیشه روی لب هایش هست
سینی دیگری را به جلویمان می کشد : بفرما دخترم ، این حلقه هامون ساده تر از اونا هستند
نگاه کنجکاوم را میانشان می گردانم ، انتخابش سخت است ، آخر قرار است تا آخر عمر ، در دستمان باشد : آراد تو نمیخوایی نظر بدی ؟
به چشمانم زل می زند و مهربان و جدی زمزمه میکند:
نه ، خودت انتخاب کن آراگل جان
چشمم حلقه ساده ای با چند نگین ریز نقره ای را می بیند ، چشمانم از دیدنش برق میزند و آراد این را از نگاهم می خواند که آن را بر می دارد و خودش دستم میکند ...آرام دستم را عقب تر می برم و با ذوق نگاهش میکنم ...نشانه دو نفره شدنمان را ...
آراد ست همان حلقه را که جنسش از پلاتین باشد را بر می دارد و بعد کمی حرف زدن ، از آن مغازه بیرون می آییم ...
به قلم #سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔 @S1382L
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم
#پست_دویست_و_سی_ام
به طبقه دوم پاساژ که مخصوص لباس است می رویم: خوب آراگل ، چیا قراره بخریم ؟
کیف مشکی ام را در دستم جا به جا کردم و بعد کمی فکر گفتم : خوب ، یه کت و شلوار عقد برای شما ، بعد یه مانتو با مخلفاتشم برای من
و بعد ادامه دادم : آراد ، موندم چه رنگی بگیریم ؟!
صورتی و سفید سر عقد خیلی تکراریه...
به طرفم بر می گردد : آهان مثلا مثل اون دفعه میخوایی سورمه ای بپوشی؟
می خندم ، واقعا راست هم می گفت ، سورمه ای روز عقد آن بار ، عوضش می ارزید به متفاوت بودنش : الان مسخرم میکنی ، جناب ؟
دستی به کتش می کشد : خیر
با دیدن مانتویی به طرفش بر می گردم : آخ جوون همینه
با تعجب نگاهی به ویترین مغازه می اندازد : کدوم ؟
به سرم زده بود که یاسی بخرم ، همان رنگ دلخواه خودم و همان رنگی که اولین بار و همچنین در خواستگاری تنم کرده بودم ، او هم به این افکار فقط خندید و نگاهم کرد و گفت که به چیز ها که فکر نمیکنم من؟؟؟
بعد خرید مانتوی یاسی رنگ حریری که عجیب به تنم نشست ، سراغ بقیه خرید ها می رویم ، شالی با زمینه سفید که گل های ریز صورتی و یاسی دارد هم ضمیمه خریدمان می کنیم و چه خوب که عادت ندارد نظرش را تحمیل کند ، بعد سراغ خرید کت و شلوار برای او می رویم و بعد خریدن آن دیگر جانی برایمان نمانده و خستگی مهمان پای هر دو نفرمان شده : آراد ، من دیگه خسته شدم
دستم را کمی فشار می دهد : عروس خانوم ، انرژیش تموم شد ؟
به کناره مغازه ای تکیه می دهم : وای خدا دارم می پزم از گرما ...و می میرم از خستگی ...آخه هوا هم آنقدر گرم ؟!
با خنده سر او غر میزنم: تو هم وقت پیدا کردی ، اومدی خواستگاری ها ، صبر می کردی کمی هوا خنک تر بشه بعد
دستی به موهایش می کشد و با لبخند می گوید : تقصیر من نیست ، تقصیر خوش خوابی شماست
و منظورش همان دو ماه به کما رفتنم است
_ خوب خرید دیگه چی هست ؟
خرید که داشتیم ولی من دیگر جانی برای ادامه اش نداشتم ولی با چند مغازه ای که روبرویم دیدم ، ذوقم دوباره برگشت : وای آراد آره
رد نگاهم را گرفت و گفت : بله دیگه ، دنیای شما دخترا ، همون جاست
بیخیال خانمانه رفتار کردن شدم و نیشم را برایش چاک دادم : خوب ببین البته اون دنیا که سر جاش ، فقط دنیای ما چادریا یه جای دیگه هم هست که دقیقا کنار همون فروشگاهه
با هم اول راهی همان جا شدیم ، فروشگاهی که ملزومات حجاب می فروخت و من عاشق آن گیره های رنگارنگ و آن ساق ها با طرح های مختلف ...
فقط یک ساق حریر به رنگ سفید همراه چند گیره که با زور از آراد خواستم او برایم انتخاب کند و الحق که چه خوش سلیقه هم انتخاب کرد
بعد خارج شدن از آن مغازه ، با شیطنت گفتم : خوب بریم سراغ اون یکی دنیا
از سرِ خوردن لبخندش کنار چشمانش چین خواستنی افتاد : حتما لازمه منم بیام ؟
با خونسردی گفتم : حتما
به قلم #سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔 @BanoyDameshgh
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸