eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ -نه نمی ترسم! قبلا هم نمی ترسیدم! جا می خورم. تشکر می کنم و از اتاق بیرون می آیم... 🔹🔹🔹 ایستاد و ای کربلایی خواند : "اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است." "زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که از آن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من در مرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران." انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر می کشم. چه کم هستند ! نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ می زند. حقیقت محض است! تا زمانی که دنیا به کام است خدا هم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آن وقت خدا رفیق بد می شود! خود من هم همین طورم... پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه زهرا (س) گمان می کردند که سوار بر مرکب حق می اوست تازند! و برای دست یافتن به بهشت و طوبی شمشیر را از رو بستند! احساس خلأ می کنم. یکی باید باشد تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو نیستی! شمشیر روی نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد! کتاب را روی پایم می گذارم و کوله ام را روی دوشم می اندازم. به اطراف نگاهی گذرا می اندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم نگاهم می کند. با اکراه به نگاهش لبخند می زنم و ازجا بلند می شوم. راستی استاد کجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره می شوم. چقدر هم نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به رسیدم! حالا می ترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قرار است درکدام سپاه باشم! سپاه یا گرگ صفتان.....؟!!!!! @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️ 5⃣3⃣ ◀️ - می خوام! تبسم گرمی لب هایش را می پوشاند : بهترِ خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چندروز فرصت میدم.. کتاب رو تموم و همراهش فکر کنید!. -آخه... - تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم کار کنید! -خب... -می دونم می خواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید! از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پر از درد است. خبری از یحیـی خشک و جدی با آن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمی فهمم چرا دوست دارم ساعت ها به نگاهش خیره شوم! در برهوت دست و پا می زنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و یک موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب می شود. " دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود" ده ها بار این جمله را تکرار می کنم... بغض می کنم و اشک در چشمانم حلقه می زند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی A4 می نویسم و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگر می شود باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه هستی ات را از دست بدهی؟! دستم را روی کلمه ی می کشم و بی اراده اشک می ریزم... این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا را با دیدگاهی جدید روایت کرد و جمالتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! از درکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان تو باشد،💎 کسی باشی که با یک اشاره توان کن فیکون داشته باشی،💎 آن وقت به برهه ای از زمان برسی که با تمام عظمتت بالا ی بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رؤیایت را ببینی! به تماشای فریاد های وا اُماه بایستی و الحول ولا قوة الا باالله بگویی! 🔅تو که هستی حسین؟ که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست! که هستی که با آن وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم رشیدش را به خیمه برگردانی ؟ این ها روضه نیست... است. درکی ندارم. گریه ام شدید می شود و به هق هق می افتم! چقدر مغرور بودم... چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم می نازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست گلویم را فشار می دهم و چشمانم را می بندم. -با کی می کنی محیا! با خدا؟! یا باخودت؟! بس کن‼️ چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا و حسین (ع)، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به م*ع*ش*و*ق*ش! دیگر هضم این جمله برایم جز ناشدنی هاست! از روی تخت بلند می شوم و درحالی که به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون م یروم. هیچ کس نیست. پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش برده. یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و آذر هم به بهشت زهرا رفته اند. من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که در آن خون موج می زند! به سمت دستشویـی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم می جوشد و تیر می کشد. در دستشویی را باز می کنم، سرم گیج می رود و تلو می خورم. دستم را به دیوار می گیرم و روی زمین کنار در می نشینم..‌. @shohda_shadat
حجت الاسلام والمسلمين : الان فلسفه وجودى شهدای مدافع حرم اهل بیت چیست؟ این شهدا پیام دارند... ١- انقلاب اسلامی را به مردم ابراز کنند؛ ٢- در حال مبارزه با و هستند. شهدای مدافع حرم دارند ما را از بیدار میکنند... سند این حرف صحبتهاى است، چرا که امام در پایان دفاع مقدس دعا کردند که خدایا سفره را از میان این امت جمع نکن... @shohda_shadat
💞 🌺خندید و گفت: (دیدی بالاخره به دلـــ❤️ــت نشستم!) زبانم بند آمده بود😅، من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم لال شده بودم. 🌺خودش جواب خودش را داد: (رفتم یه دهه متوسل شدم حالا که بله نمی گی امام رضا از توی دلم بیرونت کنه😢، پاکِ پاک که دیگه به یادت نیوفتم. 🌺 نشسته بودم گوشه که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن نظرم عوض شد😍 دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیـر بشی!) 🌺 حالا فهمیدم الکی نبود که یه دفعه نظرم عوض شد انگار دست علیه السلام بود و دل من☺️😍... 📚 گزیده ای از زندگی نامه شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر ----•✿•♥️•✿•---- @shohda_shadat ----•✿•♥️•✿•----
"بسم الله الرحمن الرحیم" یه چنل داریم عالیه...😜 💜 👑 زمانی💚 📿 💎 😃 😇 🍃 🌸 🌈 💫 ❄️ خلاصه همه چیزتمومه😍 عضوشدن توکانال کارسختی نیست😇 فقط انگشتت روبزن رولینک زیر👇👇 این یه کانال ساده نیست شهدادعوتت کردن💞 🌈 http://eitaa.com/dukhtaranebeheshti
🍃✨ 🌸 در دنیایی که به توهین می کنند . به و توهین می کنند ؛ اگر به و توبچه توهین و تمسخر نکنند! معلومه ما وضعمون خیلی و 🤞 •°| @shohda_shadat |°•
⚜ سـربـاز زمـان|عج| بودن یعنی همه جـوره خـودت را ڪنی ... 🔻مثـل همیشـه می‌گفت : باید وجـودت را بـرای زمـان|عج|خـرج کنی که او یـار نیمـه تمـام نمی‌پسنـدد همیشه سخت‌ترین کارها را برمیگزید. 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 لبخند رضایت روی لب های کیان نشست.خطبه صیغه به مدت یک هفته خوانده شد .دلم شکوفه باران شد چقدر این لحظه آرامش بخش بود .اینکه حالا مردی به پاکی و آقایی کیان شده بود محرمترینم عجیب دلنشین و لذت بخش بود.با صدای دست زدن به خودم آمدم . خاله با لبخند جعبه ای چوبی رنگ را به سمت کیان گرفت _عزیزم فعلا این انگشتر نشون رو دست دخترم کن تا سر فرصت برید حلقه بخرید کیان جعبه را گرفت و انگشتررا بیرون آورد .انگشتر زیبایی با یک نگین فیروزه که به زیبایی می درخشید با دستی لرزان دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد.با لبخند به چشمانم زل زد اهسته نجواکرد _مبارکت باشه عزیزدل کیان قلبم انگار در مسابقه ماراتون شرکت کرده بود در تپیدن از خود سبقت میگرفت . گونه هایم از خجالت رنگ گرفت . _ممنونم. اینبار فاصله را کم کرد و کنارم نشست .دلم میخواست تا ابد دستانش را بگیرم و رها نکنم ولی چه کنم که شرم دخترانه و حضور بزرگترها مانع میشد. بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.کیان سرش را نزدیک گوشم آورد _عزیزم اگه ازت خواهش کنم الان با من تا جایی بیای موافقت میکنی ؟ به چشمان مهربانش نگاه کردم _شما امر کن آقا _فدات بشم من ،خانومم کیان با خجالت رو به پدرم کرد _پدرجان اجازه هست من با روژان خانم تا جایی برم؟ اقای شمس با خنده گفت _یه فرصت بده باباجان بزار دودیقه از زمان محرمیتتون بگذره بعد دست دخترم رو بگیر ببر بیرون خاله با لحن خنده داری به اقای شمس گفت _ آقا چرا پسرم رو اذیت میکنی اخه. پدرم با لبخند رو به کیان کرد _راحت باش پسرم. _ممنونم پدرجان توی ماشین نشستیم کیان دستم را گرفت و روی دنده گذاشت . بهترین لحظه دنیا برایم همین لحظه بود. _روژان میدونی چقدر آرزو کردم تا این لحظه برسه .بارها آرزو کردم بهت برسم و ساعت ها کنارت بشینم و فقط به چشمات نگاه کنم. لبخند خجولی به ان همه محبتش زدم بعد بیست دقیقه رسیدیم ،ماشین را پارک کرد . _پیاده شو نفسم کیان با حرفهای محبت آمیزش قطره قطره عشق به جانم می ریخت .از ماشین پیاده شدیم .کنار او ایستادم به اطرافم نگاه کردم ،با هیجان به کهف الشهدا چشم دوختم بار اولی بود که به اینجا می آمدم ولی قبلا بارها عکسش را دیده بودم . با هیجان داد زدم _وااای کیان عاشقتم .خیلی دلم میخواست بیام اینجا تازه متوجه نگاه عاشقانه کیان به خودم شدم با خجالت سرم را پایین انداختم .با یک قدم فاصله بینمان را کم کردو با انگشت سرم را بالا آورد _منم عاشقتم بانو .فدای خجالتت عزیز دل کیان. دستم را گرفت و باهم سر مزار شهدا رفتیم . کنار کیان ایستادم و برای شادی روح شهدا فاتحه ای قرائت کردم. _اولین باری که حس کردم دلم برات رفته ،اینجا اومدم.ازشون خواستم یا کمکم کنند که بهت برسم و یا مهرت رو از دلم بیرون کنند تا به گناه نیفتم. عهد کردم اولین لحظه های محرمیتم با تو بیام و ازشون تشکر کنم .من تو رو از این شهدا دارم به چشمان مهربانش زل زدم _من فکر میکنم امام زمان (عج) تو رو به من داده .اخه تو باعث شدی بشناسمش واز راه پر گناهم برگردم .منم تو رو مدیون آقا هستم. عشق در چشمان همرنگ شبش، موج میزد _به قول شاعر عشــق یـعـنی...   بـا مـعشـوقـه خــویـش...   دســت در دســتان هــم...   مـنـتـظر یـــوســف زهــرا بـاشـی... _مثل ما   همانجا باهم عهد بستیم منتظر واقعی حضرت باشیم و تا آخرین لحظه از انتظار خسته نشویم. 🦋✨پایان فصل اول✨🦋 🌷امیدوارم تمام زندگی ها با نیت سربازی _زمان عج شکل بگیره🌷
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️تحلیل رهبری از جمله حضرت (ره) "خرمشهر را خدا آزاد کرد" 🕌 راه پیروزی ... ✅ راه دنیای از دست نصرت الهی پشتوانه مجاهدان در راه خداست✨ امید به وعده‌های الهی👌 🌺🌺🌺سالروز آزادسازی مبارک باد🌺🌺🌺 ------------------------- 🔰گفتمان توحید @goftemane_tohid
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨آخرین لحظات زندگی به روایت رهبری✨ ▪️ اهتمام امام تا لحظات آخر به و ▪️ تمام مقاصد انبیا برگشتش به یک کلمه است و آن است ▪️ در دنیایی که افول کرده بود امام معنویت را کردند 🖤سالروز رحلت بنیانگزار ایران حضرت تسلیت باد 🖤 --------------------------------------- 🔰 گفتمان توحید @goftemane_tohid
۱۸ ✨چرا در جوامع اسلامی، که به معتقدند، این حجم از بی‌قانونی‌ها و بی‌اخلاقی‌ها دیده می‌شود؛ اما در جوامع غربی، اخلاق بیشتر رعایت می‌شود؟ ※ تفاوت وضعیتِ و این دو دسته چگونه است؟ 🎤 @shohda_shadat