eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
540 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💕~°•°~💞~°•°~💕 💓 💓 💕~°•°~💞~°•°~💕 ... . میخواست بره مأموریت... گفت: "راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده...!"📴 داد زدم: "تو واقعاً‌ ۱۵ روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده...؟!"😠😞 گفت: "آره...اما خودم باهات تماس میگیرم... نگران نباش...❤" دلم شور میزد...😣 گفتم: "انگار یه جای کار میلنگه امین...! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری...؟"‌😢 گفت: "اگه من الآن حرفی بزنم... خب نمیذاری برم كه...❤ " دلم ریخت… گفتم: "نکنه میخوای بری سوریه...؟!" گفت: "ناراحت نشیا…آره میرم سوریه..." بی‌هوش شدم...💔 شاید بیش از نیم ساعت... امین با آب قند بالا سرم بود...❤ به هوش که اومدم... تا کلمه سوریه یادم اومد... دوباره حالم بد شد... گفتم:"امین...واااقعا،داری میر ی ی ی...؟❤ بدون رضایت من...؟💕" گفت: "زهرا... بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن... حس التماس داشتم... گفتم: "امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م...💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست...💕" گفت:"آره میدونم...❤" گفتم: "پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی...؟💔" صداش آرومتر شده بود... . … . "زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم...؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم...؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه... اگه ما نریم و اونا بیان اینجا... کی از مملکتمون دفاع می‌کنه...؟" دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه... خوابی دیده بودم که... نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود... خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست... یه نامه‌ ✉️واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: "جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…" پایینشم امضا شده بود...✍ . (همسر شهید امین کریمی) Insta:eshq. alayhessalamمنبع @shohda_shadat🌹
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶 انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤...دوستت دارم...❤ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤...دوستت دارم...❤ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣یادت باشـہ... ❣یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسست @shohda_shadat🌹