eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم سوم: انفاق در راه خدا ❖ زیر دست نواز بود بعد فهمیدیم که پنج شیش تا خانواده رو به عهده داشته... ❖ در پایگاه معماری به نام بود که برای نجات یک مقنی از چاه مرده بود. جواد به رستوران گفته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران میخورند به خانواده ی هم بدهد و خودش را حساب میکرد... ❖ البته هیچ وقت ب من نمیگفت یک روز قبادی امد منزل ما و موضوع را به من گفت و کرد که میخواهد من هم باشم... ❖ گفتم انچه فکوری میکند مورد و خواست من است... ❖ برای رسیدن به اصولا پنج تا قدم وجود دارد... ❖ که این پنج تا در ، صالح، اینکه نکنیم و به عقب برنگردیم، با و با خلاصه میشه... ❖ بعضیا برای از نون بچه هاشون میزنن،حالا ما چقدر مثل اون بعضیا در راه خرج کنیم؟ چقد از یه سری از زندگیمون بکنیم واسه خدا؟ ❖ برای نزدیک تر شدن به باید یه سری از شبیه بزرگا کنیم،با دو تا ناب توضیح میدم مثلا شب لباس عروسشو ب یه نیازمند کردن، یا مثل که چند تا رو تا اخر عمرشون کرد. ❖ اصلا اساس کار همین برداری از این ، ما هر چقدر به نزدیک تر کنیم برداشتیم سمت ، ❖ به مال کسی که و در کارش هست میبخشه، و براش بیشتری کنار میزاره، هم امتحان الهیه هم مثلا اگر ما به و کمک کنیم بزرگترا هم مبارکشونو میکشن رو سرمون یکیش اینه که راهه میتونی به روی باز کنی، ❖ خیلی ساده است فقط باید یکم دلتو خالی کنی از ،صدای باعث شد سریع ببندم و بگم: الان میام، کتاب بود هر قدر که میخوندمش دلم میخواست بیشتر باهاش بگیرم، ❖ دستی رو جلدش کشیدم و کردم سمت ی کتابا به همراه از خونه زدیم بیرونو سوار ماشین که حالا سپیده ازش استفاده می کرد شدیم، ها رو کشیدم ، نیم به سپیده انداختم و گفتم : به به چه ...! ❖ سپیده از پشت شیشه های دودیش نگاهم کردو گفت : ما اینیم دیگه ... خب کجا بریم مادمازل ؟ _ نمی دونم ، بریم ... اینورا یه کافه ی خوب هست ... ❖سپیده با ساختگی گفت : چرا را نمیداری ؟بی مروت ! خب مگه واژه بجاش کرده ؟ نه مگه حتما باید اونا تصویب کنن؟ خودم تصویب می کنم... قهوه و امثالهم خوری خوبه ؟ امثالهم عربیه داداچ ... خب چهوهسنی جاننن؟ این الان یعنی چی ؟ ترکیب قهوه و چای و بستنی بود. ❖ من میدم تا تصویب کل،از کلمه ی میان خوری استفاده کنم زارت ... بد تر شد که ... _عوضش با مفهومه ... خیلی خب شو رسیدیم به میان وعده خوری یا همون چهوهستنی . خندیدمو باز کردمو پیاده شدم ... با هم وارد شدیم ... یه میز دو نفره اون وسط خالی بود ... صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ... اومد کنارمون گفت : چی میل دارید ؟ سپیده از خودش و من گفت : دو تا آب ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• هیچ نمی گویم و بی حال ڪنارش می نشینم شنیدن حرف هایش هستم در حالیڪه نگاهش به های صورتی رنگ لب حوض است می گوید: من هیچ وقت برای گریه نڪردم چون داده بود بعد از بهم سربزند من از روز میدیدمش،خودش اومد بالای جسم بی روحش نشست و خنده ڪنان گفت: سپیده می بینی این بدنو؟مثل قفس شده بود واسم به خدا گفتم قلبمو،پیڪرمو تا رخصت وصال پیدا ڪنه... ❥• فاطمه باورت میشه بالای قبر اومد و ڪنار نشست مامان اصلا حواسش نبود و میریخت بهم گفت: مامام چرا گریه میڪنه؟انگار من مُردم بغض میڪند چشمانش ڪه بی اندازه شبیه اشڪان است تَر میشود،من اینارو میدیدم و همه با نگاهم میڪردن حرفاشون اذیتم میڪرد میگفتن بیچاره تو شوڪه نداشتن من دارم اشڪانمو میبینم،حتی الان هم ڪه بعضی وقتا از سر عادت بلند صداش میڪنم به چشم یه دیونه نگاهم میڪنن... ❥• مو به تنم سیخ شده است بی اختیار را روی سرم می ڪشم و میگویم: نڪنه الان اینجاس! می خندد، نه الان سوریه اس گفت دلم واسه تنگ شده میرم پیشش اراده ای از خودم ندارم پس میخواد ؟ سپیده با حالتی جدی ڪه تا بحال ندیده بودم میگوید: با ایمانت رفیق منی ولی تو این الهی شدی نگاه اینڪه میگن زنده ان شعار نیست بیا بگو پرده ها از جلوی چشمات بره ڪنار خدا میبردت ❥• از جا بر می خیزد میگوید: قدم آخر دفترچه رو بخون نگاهم میڪند و لب میزند فعلا بهت زده خداحافظی میڪنم حتی از جایم هم بلند نمی شوم حسام در دستم است سپیده رفته و مرا با حرف های عجیبش تنها گذاشته است... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• از این همه میان جمع خسته شده ام دو ، سه روزی از رفتن می گذرد و حرف های سپیده عجیب ذهنم را درگیر ڪرده، با رفتن مامان ڪنج اتاق می نشینم وخیره به دفترچه میشوم. شب، تاریڪ است و رخ ڪامل مانده ام بین نفسم و نَفَسَم ڪدام را انتخاب ڪنم؟ موهای بافته شده ام را از سمت شانه راستم به جلو هدایت میڪنم دو ،سه روزی میشود بازشان نڪرده ام از همون دو،سه روز پیش ڪه آنها را برایم بافت و رفت... ❥• می ترسم دیگر نباشد و انگشتانش را میان خرمن موهایم نپاشند سرم را از پنجره اتاق بیرون میبرم و رو به می گویم: خدایا به تو میبرم ازین نجاتم بده... گویی هاله ای از نور قلبم را می شڪافد میان می نشیند آرامش عجیبی از قلبم تراوش میشود همان ڪه قلبم را هزار تڪه میڪند مثل ڪه اذن دخول گرفته دستم را به سمت ڪوچڪ می برم و ورق میزنم تا به صفحه آخر میرسم یاد می افتم ماجرای دفترچه را از ڪجا میدانست؟ ❥• ڪنجڪاوانه برایش می فرستم و درباره دفترچه میڪنم چند دقیقه بعد صدای تلفن همراهم بلند میشود صفحه ی پیام ها را باز میڪنم دو پیام از سپیده: سلام عزیزم... خوبی؟ خوبه؟ ازین دفترچه ها توی خونه ی همه ی هست هر ڪی تا آخرش میرسه عوض میشه، میشه... و پیام بعدی: دفترچه یڪی از عملیات قبلیه همه گردان یڪ دونه ازین دفترچه ها می نویسن و میذارن تو جیبشون آخر موقع انتقال دفترچه هاشونو در میارن و بین بازمانده ها تقسیم میشه... ❥• نویسنده ها اما روش هاشون همش تاثیرگذاره چون ڪه عاشقشون شده نگاهی به دفترچه میڪنم چقدر بیشتر شده ام قدم اخر می شود مثل اخرین قدم طفلی تازه راه افتاده و رسیدن به آغوش در قدم آخر باید سر از پا شناخت، باید برود... باید برود اینها همه رسم ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅