#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
@shohda_shadat
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نود 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• می آیم پشتت بر نمی گردی نگاهم ڪنی، #همیشه بر میگشتی ها
همانطور ڪه #پشتت است میگویی:
ڪاری نداری #فاطمه جان...؟
#تلخ میگویم:
به بی بی بگو ببخشه اینقدر تو رو پیشش #شرمنده ڪردم
❥• #مڪث میڪنی و میگویی:
#مراقب خودت باش عزیز دلم،
صدایت #میلرزد، مڪث میڪنی
و #بغض دار ادامه میدهی:
زود برمیگردم... #یاحیدر...
❥• و من با #قلبی سراسر #دلتنگی
ندا برمی آورم:
خداحافظ #زهیرم
ناگاه به سمتت میدوم و رو به رویت
می ایستم و تو را برای آخرین بار در آغوش میگیرم، دارم #دل ڪندنت
را سخت میڪنم ولی باور ڪن
دست خودم نیست، #چادرم از سرم
می افتد تو موهایم را نوازش میڪنی
و رویشان بوسه میزنی چقدر #صبور شده ای،
❥• #ریه هایم را پر از عطر قشنگت
میڪنم #عطریاس میدهی دوباره
عزمت را جذم میڪنی برای رفتن
میروی #آب را پشتت میریزم...
#هزار_ابر_نباریده_توشه_راهت
#برو_مسافر_خسته_خدا_به_همراهت
❥• سوار #ماشین میشوی ماشین
راه می افتد تا لحظه ای ڪه از
ڪوچه #خارج شود،
#نگاهش میڪنم...
#این_داستان_ادامه_دارد... ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼══
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_سه 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• هیچ نمی گویم و بی حال ڪنارش می نشینم #مشتاق شنیدن حرف هایش هستم #سپیده در حالیڪه نگاهش به #شمعدانی های صورتی رنگ لب حوض است می گوید:
من هیچ وقت برای #اشڪان گریه نڪردم چون #قول داده بود بعد از #شهادتش بهم سربزند من از روز #تشیع_جنازه میدیدمش،خودش اومد بالای جسم بی روحش نشست و خنده ڪنان گفت:
سپیده می بینی این بدنو؟مثل قفس شده بود واسم به خدا گفتم قلبمو،پیڪرمو تا #روحم رخصت وصال
پیدا ڪنه...
❥• فاطمه باورت میشه بالای قبر اومد و ڪنار #مامان نشست مامان اصلا حواسش نبود و #اشڪ میریخت
#اشڪان بهم گفت:
مامام چرا گریه میڪنه؟انگار من مُردم
بغض میڪند چشمانش ڪه بی اندازه
شبیه اشڪان است تَر میشود،من اینارو
میدیدم و همه با #ترحم نگاهم میڪردن
حرفاشون اذیتم میڪرد میگفتن بیچاره تو شوڪه #خبر نداشتن من دارم اشڪانمو میبینم،حتی الان هم ڪه بعضی وقتا از سر عادت بلند صداش میڪنم به چشم یه دیونه نگاهم میڪنن...
❥• مو به تنم سیخ شده است بی اختیار #چادرم را روی سرم می ڪشم و میگویم:
نڪنه الان اینجاس! می خندد، نه الان سوریه اس گفت دلم واسه #حسام تنگ شده میرم پیشش اراده ای از خودم ندارم
پس میخواد #ببرتش؟
سپیده با حالتی جدی ڪه تا بحال ندیده بودم میگوید:
#فاطمه با ایمانت رفیق منی ولی تو این #امتحان الهی #سست شدی نگاه اینڪه میگن #شهدا زنده ان شعار نیست بیا #لبیڪ بگو پرده ها از جلوی چشمات
بره ڪنار خدا میبردت #معراج
❥• از جا بر می خیزد میگوید:
قدم آخر دفترچه رو بخون نگاهم میڪند و لب میزند فعلا #خداحافظ
بهت زده خداحافظی میڪنم حتی از جایم هم بلند نمی شوم #انگشتر حسام در دستم است سپیده رفته و مرا با
حرف های عجیبش تنها گذاشته است...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
💛❤️
#هیچ کدام را نمیخواهم!
نه آغوش های باز خیابانی...
و نه #خنده هایی که مفت میبرد ارزشم را...
تازه تو را پیدا کرده ام!
در هیاهوی این شهر #شلوغ هستند مردهای پرادعا...
دوست های به ظاهر خیر خواه...😏
و #دشمنان همیشه حاضر در صحنه!
من از تمام این خوشی های پر زرق و برق ، تنها سیاهی #چادرم را دوست دارم ☺️
@shohda_shadat
❤️❤️
#هیچ کدام را نمیخواهم!
نه آغوش های باز خیابانی...
و نه #خنده هایی که مفت میبرد ارزشم را...😄
تازه تو را پیدا کرده ام!
در هیاهوی این شهر #شلوغ هستند مردهای پرادعا...
دوست های به ظاهر خیر خواه...😏
و #دشمنان همیشه حاضر در صحنه!
من از تمام این خوشی های پر زرق و برق ، تنها سیاهی #چادرم را دوست دارم ☺️
❤️🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹
@shohda_shadat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دلـم هـوای #شهـادت ڪہ مےڪند
پناه میبــرم بہ #چـادرم
که تا #آسمان راه دارد...
چادرمن عطر #شهـادت 🌷میدهد
چرا ڪہ چشم #شهـدا بہ اوست
ڪہ مباداچـون چادر #مادرشان فاطمه(س) خاکی شود.
#حجاب_وصیت_شـهدا
@shohda_shadat🌱