#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_شش📖
❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟
یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید
به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔
❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به
خس خس 🍂افتاده بود درست روزی
که قرار بود #حسام بیاد👣 مامان
و بابام سریع وارد #آشپزخونه👩🍳 شدن،
مامان یه یا #امام_رضایی گفت و بلند گفت: #حاجی برو ماشینو 🚘
روشن کن،فک کنم وقتشه فندق حرکت نمیکرد توانایی شو نداشتم بگم چیشده،بریده بریده همراه با اشک 😭سعی کردم حرف بزنم ...
❖ مامان گرفتتم تو #آغوششو گفت:
#نترس مامان جان تموم میشه آروم آروم گفتم: مامان!
با صدایی که توش #ذوق😍 موج
میزد گفت:
جانم؟ #گریم شدید تر😭 شد سعی کردم #اشکامو که بی محابا میریختنو کنترل کنم،😔
❖ بریده بریده ادامه دادم : مامان
#لگد👣 نمیزنه #حرکت نمی کنه #مامان👩💼 از جنب و جوش ایستاد
فقط صدای تپش #قلبش❤️ تو
گوشم👂 نواخته میشد، #دستشو
جلو آورد و #صورتمو قاب کرد و
گفت:
نگاه #فاطمه چیزی نیست حتما #فشارت افتاده #استرست زیاد بوده امروز😔
❖ #ذکر 📿میگفت زیر لبش کمک کرد
از رو #زمین بلند شم زیر بغلمو محکم نگه داشت و به طرف #حیاط رفتیم #تسلطی رو راه رفتنم 👣نداشتم
سوار ماشین 🚘 شدیم بابا 🙍♂با #سرعت نور😱 حرکت میکرد، مامان دستشو رو #داشبورت گذاشته بود و #رنگش مثه گچ #سفید شده بود جلوی بیمارستان👩⚕ نگه داشت با کمک مامان از ماشین پیاده شدم و وارد #بیمارستان شدیم...
#این_داستان_ادامه_دارد...✒️
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
@shohda_shadat
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat