eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
با علاقه به سمت گل های و رفتم🌼💐 عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺 با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم. با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱ یاد صدای ساعت بزرگ ( ع ) افتادم💚 آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌 تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️ از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈 هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود. مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن. صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم. مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎 جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍 ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇 مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶 دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗 بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️ با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔 هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕 پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁 دستور جناب برادر حسام بود. هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن. بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯 تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄 سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷 پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود. با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗 نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱 سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم. اولش خیلی متعجب شدم😳 اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃 تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍 اینجا تهرانه آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕 ... @shohda_shadat
۲۱ شهریور ۱۳۹۷
📚✒️ 👨✈️ 📖 ❖ موهای شقیقه اش کمی شده بود خسته و بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔 ❖ از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب رفتم و به تبعیت ازم وارد شد، درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. گذاشت رو سرش داغ داغ بود نفسای به صورتم می خورد گرفتم از این همه نزدیکی دستشو لای موهام برد و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به پایین دوخت رد دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود غم زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود، ❖ چقدر دلم❤️ واسه این تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊 و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه تنگ شده😔 بالا اورد و گفت قدرت حرف زدنو ازم میگیره😩 چرا انقدر شدی؟ سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با گریه میکرد😭 دستشو گرفتم گفت و بلند شد با اون یکی دستش پاک کرد، ❖ چند که جلو تر رفتیم متوجه شدم درست راه بره کردم لبه ی تخت بشینه اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟ ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 @shohda_shadat 🌾 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃
۲۷ مهر ۱۳۹۷
📚✒️ 👨✈️ 📖 ✾ وارد الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت رفتم و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه آلودم دنبال می گشتم ، ✾ دستی روی حس کردم سرمو بالا اوردم بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر های آشنایی رو دیدم نگاه ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ، هم سراپا بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل سرخ بود با صدای خشداری گفت : همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟ ✾ چشمامو به علامت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد که با لبخند چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به افتاد باورم نمی شد اشکان به رسیده صورتش میون یه مشت قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود. ✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا باهم توی عملیات به رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد، ✾ اینقد حالم بد بود که دیگه نمی تونستم تو اون همه سیاهی کسی رو بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از خارج شدم صدای و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
۲۸ مهر ۱۳۹۷
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• درحالیکه دستام تو دستای بود ،آهسته به سمت نی نی قدم بر داشتم به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو کرد و با صدای مردونش تو گوشم کرد، خب، خاتون❤️ِمـن ... همینجا وایستا ... آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ، نوای ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن ها به گوشم رسید و دوباره خوش قدماش که به سمتم برداشت، ❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم رو دستاش ، اوهوم بپرس قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟! دست چپشو لمس کردم و کردم رو‌قلبم ،صدای اوپ اوپ میشنوی؟ وقتی از مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه نکنه حاج‌خانوم، بلاخره شما پسرا مادری میشن مگه نه ؟! ❥• از گوشه ی چشمای بستم‌ قطره ی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم ؟ ❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو ‌شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید چشمامو باز کردم با دندون نما اتاق سراسر رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام خریدن و چیده بودن دستمو سمت طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود کردم چقد ، ❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم زینت داده شده بود ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
۲ آبان ۱۳۹۷
😊 به عملیات کوهســ🗻ـتان اعزام شده بودیم🚶در اونجــا وقتی اساتیـد تکاور محل استقــــــــــــــــرار ما رو برای زدن چــ⛺️ـــــادرهای انفرادے و کمپ استراحت مشخص کردن از قضا محل چادر ما طوری افتاد که وقتےمیخواستیم چــ🏕ـادر بزنیم یک لانه ی مورچه‌ی🐜 بزرگ دم درب چادر ما بود😱. من رفتم به یکی از استادهای تکاور موضوع رو گفتم که محل چادرمان رو تغییر بدیم ولی مخالفت کردن و گفتن باید همونجا چادر بزنید☹️ حالا اگه مورچــ🐜ـه ها اذیت تون کردن فوقش لانه مورچـــه رو خراب یا گازوئـــیل میریزین. خلاصه منم دیدم که اجازه ی جابجا کردن چادر رو نداریم برای جلوگیری از اینکه موقع استراحت مورچه ها اذیت نکنن یه بطری آبــ💧 معدنی رو خالی کردم و رفتم سراغ یکی از راننده های ماشیـــن های🚎تدارکات که مقداری گازوئیل ازش بگیرم و گرفتم و اومدم پیش محسن که داشتیم وسیله های چادر رو برای برپا کردن آماده میکردیم در این حین من خواستم گازوئیـــل رو دور و داخل لانه ی مورچه ها بریزم که یهو دیدم محســن دستم رو گرفت و گفت : بیخیال ولشون کن☺️!فعلا اینا که نیومدن داخل چادر ما . منم گفتم : محسن خب ما خسته😩 و کوفته 😫از تمرین و آموزش که میایم استراحت کنیم چون خوراکی🍎 و خشکبار و ... هم داخل کوله ها و ساک هامون داریم می بینیم که چادر پر از مورچـه شده و خلاصه اذیت میشیم😖. دیدم محسن بطری که گازوئیل داخلش بود رو از من گرفت و برد🚶روی لانه ی مورچه و من اولش فکر کردم که خودش میخواد گازوئیل رو بریزه دیدم گازوئیل رو برد دم لانه و با خنده های همیشگیش به شوخے گفت😃: +بینید مورچه ها ما خواستیم گازوئیل بریزیم داخل لانه ی شما👻 ولی نکردیم شما هم با معرفـــت باشین و نیاین داخل چادر ما ☝️🏻😂!! ما یک هفته در نقش رستم مستقر بودیم و مورچه ها مثل یه چشمه از داخل لانه شون در داخل زمین می جوشیدن ولی در طول این مدت حتی یک مورچه وارد چادر ما نشد!😳 بسیاری از بچه های همدوره مون که در دوره ی تکاور بودن این قضیه رو از نزدیک شاهد بودن و هرکدوم از دم چادر ما رد میشدن با تعجب میگفتن این لانه مورچه که دقیقا دم درب چادر شماست داخل چــــادرتون نمیرن😱😳؟؟؟!!! و وقتی میدیدن که واقعا حتی یه مورچه داخل چادر نیومده تعجب میکردن😐😳 ما هم می خندیدیم😂و می گفتیم محسن معرفتے باهاشون تاکرده و ازشون قول گرفته که نیان داخل چادر😊✋ اسمشون رو گذاشته بودیم ، '' 🐜 مورچه های با معرفت '' 🙈😂 💚 🇮🇷 @shohda_shadat
۲۷ فروردین ۱۳۹۸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 دین خود را کامل کنیم را به خاطر بیاوریم... ✅ 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 ❤ اینجا قراره مهم ترین الهی را یاد بگیریم ❤ و امام زمان (عج) هدف ماست. پاسخگوی تمام سوالات شما هستیم😊 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 به کانال ما بپیوندید و از ریزترین مباحث تخصصی و جذاب اطلاع پیدا کنید. 👇به ما بپیوندید👇 @Vajebefaramushshode
۱۶ شهریور ۱۳۹۹
تو ها میخوای بزنی اما مطلبی نداری؟🤔 @saqalin110 تو دلیل نداری؟🧐 میخوای یه طوری کنی که عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به برسونی؟😇😍@saqalin110 میخوای و ساخته بشه؟🤩🙃 @saqalin110 پس بیا که خیلی کار داریم!🙂😉 💚نذر حضرت زهرا سلام الله علیها💚 ❣🍃👇 https://eitaa.com/joinchat/512360502Ca7a6ab785b
۱۹ آبان ۱۳۹۹