eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
با علاقه به سمت گل های و رفتم🌼💐 عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺 با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم. با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱ یاد صدای ساعت بزرگ ( ع ) افتادم💚 آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌 تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️ از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈 هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود. مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن. صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم. مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎 جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍 ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇 مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶 دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗 بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️ با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔 هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕 پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁 دستور جناب برادر حسام بود. هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن. بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯 تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄 سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷 پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود. با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗 نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱 سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم. اولش خیلی متعجب شدم😳 اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃 تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍 اینجا تهرانه آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕 ... @shohda_shadat