eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣1⃣ مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمی توانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود. الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! تا خودش پایین بیاید و فکری برای ظاهرم کند! می پرسد: محیا...چرا این شکلی... دارم سکته می کنم😱! نمی توانم چیزی به او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد می ترسم... نگاه های تیز محمدمهدی😠 تنم را می لرزاند😖.من من می کنم و می گویم: یه ماشین سر یه خیابون زد بهم ولی در رفت! سریع می پرسم: -تو پارکینگتون دستشویی دارید؟ خودش تازه متوجه نیازم می شود و می گوید: آره آره پشت پله ها! روشویی هم داره میتونی صورتتو بشوری... موهاتم بهم ریخته... کنار لبت زخم شده، برو منم میام! چند تقه به در فلزی دستشویی میخورد و صدای میترا آرام می آید: عزیزم! بیا برات مقنعه و شلوار👖 آورم... نفسم را به بیرون فوت می کنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجه جای دست روی دهان و گونه هایم شد... برایم کرم آرایشی آورد تا حساب کبودی را بپوشانم چشمانم رامی بندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! بلند سلام✋ می کنم و وارد پذیرایی میشوم... خبری ازهیچ کس نیست! فنجان قهوه🍮 را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود💪. ازجا بلند می شوم پالتوی قرمزم را به تن می کنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ... دیگر از نماز هم بیزارم! دور عاشقی راخط کشیده ام... یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود. گاها از کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط می ماندم. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد! من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا می کردم. عید باتمام شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود😐. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز شماری می کردم. تلفن همراهم📱 رامدام درحالت پرواز✈️ می گذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد. نگاه تیزم😠 رابه مادرم میدوزم و می پرسم: ینی میخوای همین جوری ساکت بشینی؟ اره؟ مستاصل نگاهم می کند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم می چرخم و بلند می گویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه! @shohda_shadat
⃣2⃣ شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامی خواند: توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت بدم. از یه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت بازتر می شد. آقا یحیـی مجبور شد بیرون بیارتت. میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا می گوید : خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم خون زیادی از دست دادی. کمرم را محکم به بالشت فشار می دهم و لبخند کجی😏 به صورت آذر می زنم . یلدا برایم آب سیب 🍎گرفته و کنارم گذاشته . پیش خودم فکر می کنم : همچین بدم نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه. یحیی فردای آن روز اعلام کرد با ازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی آذر را سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عمو هم به همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم . یلدا هم در این پنج روز لام تا کام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی، یلدا عصبانی شد😬 و گفت : نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و نهی کنه یا هیچی نفهمم. یادم می آید حسابی به من برخورد. دوست داشتم و موهایش را از ته بچینم! یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل💐 آمد. من فکر کردم برای من خریده و از این خیال هنوز هم خنده ام می گیرد. یلدا مدام می پرسید : چرا میگی مخالفم؟ آقاسهیل پسره خوبیه. اما یحیی حرفی جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سر به سر گذاشتن بایحیی را نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. آخر تمام بحث و گیس کشی ها یحیی با تحکم گفت : باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا! در دید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود . گرچه اشتباه می کردم و زمان چیز دیگری را ثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مکث توضیح داد : یحیـی مجبور شده بلندت کنه. پوزخندی زدم😏 و پراندم: @shohda_shadat
⃣2⃣ -پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید😡: وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. ببیشتر دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دکتر گفت: متاسفانه جای این زخم تا آخر عمر روی پاتون میمونه. آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود قطع شه عزیزم! خدا به روت نگاه کرده! نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل شد. خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا می دهم و به مچ پایم نگاه می کنم. کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم: -مرض! @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ -محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چله! بیا بحث نکنیم! -نه! این بار نمی خوام بحث کنم...می خوام بدونم جدا... متعجب نگاهم می کند. -چیو؟! -توکجا سیر می کنه؟! می دونم می خواد شه*د شه و داره خودشو می کشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی تو کجا سیر میکنه که اینا شده فکر و ذکرش... -چرا می پرسی؟! -همین جوری! -پس همین جوری یه جوابی پیدا کن! -باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! -بالاخره هرمردی یه جا شل می گیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی اینقدر محکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش... حرکاتش... همش میگم نکنه می ترسه!. -وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلابرای چی می خوای بدونی. -خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! -راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا! -اه چرا نمی فهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم. برام مهمه. خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی چمن می شیند. -برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده! -یهو نیست. از روز پاگشای تو... حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی می زنم. -عب نداره...ناراحت نشدم. -بازم شرمنده! کنارش می نشینم.. -خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! از اولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش شهید شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت .گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونش پر از زندگینامه ها، از زبون همسر شهید، مادر و رفیقا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده . تمام فکرش، میگه همه ش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کار کوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه.... @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره می شوم. چه می گوید؟! مگر می شود؟ اصلا این کیست! فکرم را به زبان می اورم -مرتضی کیه بابا؟! می خندد: -عاشق عصاب نداشتتم! ..! -پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟! غش غش می خندد. -دیوونه! ... یکی از شهدای بزرگمون! -عاهاا! بگو خو! الان یحیی با این رفیقه؟! -آره! -نکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلی از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق نیستم که! -نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی می گیرن! -صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! -حتی اگر آیه قرآن باشه؟! -ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟! -نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی سینه پروش میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا می کنه. یکی باورش می کنه. یکی به یقین می رسه و در آخر هم باهاش زندگی میکنه! برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تا وقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن. این را می گوید، ازجا بلند می شود و می رود. 🔹🔹🔹 موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت می پرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالات مختلف یک مرد با عینک دودی خیره می شوم. روی تخت دمر دراز می کشم و به گشت زدن ادامه می دهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی : " شهید در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد . تحصیلات ابتدایی و متوسط هی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله می نوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت" دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید -چیکارمی کنی؟! @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣4⃣ ◀️ از این که رفته، خوشحال بوده. یک جور خاصی می شوم. قلبم می لرزد💓. بغض راه گلویم را می بندد🙁. صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمی گردم و با چشم های خیسش مواجه می شوم. کنارم می ایستد و با دست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح می لرزد. یاد آن شب می افتم. همین اشک ها بود. همین لرزش خفیف که مرا شکست! گذشته ام را... صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید : دارن به من می خندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی گرفتی... کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار می دهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟! گیج به یحیی نگاه می کنم. می لرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا! یلدا از پشت دست روی شانه ام می گذارد و اشاره می کند تا برویم. می خواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس می کشد. از کیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و می پرسد : -چطوره؟ -چی؟ -اینجا! -نمی دونم. و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم. - چیو نمی دونی؟ احساسی که داری؟ -آره... شاید! -ساده تر بپرسم. دوسش داری؟ -آره ! زیاد... -همین کافیه! -کجا می ریم...؟؟؟ -یه عزیز دیگه... به تصویر که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و می پرسم : -مث این؟! آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن. - اشتباه کردن مگه؟ - نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی میگه شهدا از همون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن از جنس خدا... - پس چرا میگی سوزوندن! - چون بچشون تا اومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت! بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرار می گیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم باز می سوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟! یلدا دستمال را زیر چشمش می کشد و اشکش را پاک می کند. بغضم را به سختی قورت می دهم. - اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! می خواستن نرن! یکی نیست بگه اگر نمی رفتن تو الان نمی تونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از دشمن می گرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خدا خریده. بغضم دیوانه وار قفسش را می شکند و اشک هایم سرازیر می شود😭...یکی از کسانی که روزی می گفت چرا رفتند خود من بودم! دستم را می گیرد و به دنبال خودش می کشد؛ قدم هایش تند می شوند، قطعه ی بیست و نه. یک دفعه سرجایم خشک می شوم😲. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند... هنر... ... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا بوده؟ ... به سختی پاهایم را روی زمین می کشم و جلو می روم... دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می آید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه می کوبد💗 @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣4⃣ ◀️ چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش دو زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر آرام😌 انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پر زده که گویی از اول در این دنیا نبوده. دستم را روی اسمش می کشم و بلند گریه می کنم. حرف های یلدا. تصویر آن لبخند... خوابی آسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی ام را روی سنگ قبر می گذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم را رها می کنم... نمی توان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین آرامی و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جملات کتاب جلوی چشمم می دود و... " (ع) دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند علی اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت را ببخشی دیگر هیچ نداری. چطور می خواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟" 🔹🔹🔹 موهایم را به آرامی شانه می زنم و در آینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده ی چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود. همان روزها بود که یحیی اعلام کرد که می خواهد برود ... آن روز چهره ی عمو جواد و آذر دیدنی بود و همین طور من که لقمه ی شام در دهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان دم بود که به احساس درونم ایمان آوردم! شکم مبدل به یقین شد! او را دوست داشتم❤️ و دراین بحثی نبود. 🔹🔹🔹 موهایم را با یک تل عقب می دهم...موهایی به رنگ فندقی تیره. دیگر خبری از آبشار طلایی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. آخر تویی نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می آید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت و آذر هم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسمً مهمانی برای همه زهر شد. تو اما چنان خبر اعزامت را دادی که گویی قرار است کت و شلوار دامادی تنت کنند! من تنها به لبخندت خیره شدم. مات ... مثل یک عروسک چوبی دیگر حرکت نکردم. نمی دانم آن لحظه خودم را سرزنش کردم یا نه... ولی...دیگر مطمئن بودم که مهرت عجیب به جانم نشسته💞! تو همان بودی که دستم را گرفتی و پر و بالم دادی...همانی که علاقه ام را به خوبی باور کرد و نا امیدی ام را شکست! چطور می شد تو را دوست نداشت؟؟!. دستم را زیر چانه می زنم و در آینه دقیق می شوم. زیر چشمانم گود افتاده... هر روز برایم تمثیل یک سال است... اگر چنین باشد ...از رفتن تو قرن هاست که می گذرد. 🔹🔹🔹 با دستمال لبم را پاک و به چشمان یحیی زل می زنم. امید دارم که شوخی اش گرفته یاحرفش بی مزه ترین جوک سال باشد. عمو به طرفش خم می شود و تشر می زند 😡 : -اعزام شی؟! بااجازه کی؟! سرش را پایین می اندازد و لبش را به دندان می گیرد. آذر در حالی که لبش از بغض می لرزد می گوید : یحیی مامان... چند بار دیگه میخوای ما رو جون به لب کنی...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتی آلمان درست رو تموم کردی که الان بری جنگ؟؟! هوفی می کند و با ملایمت جواب می دهد : مادر من... این چه حرفیه! کلی دکتر و مهندس میرن و شب و روز خاک و دود می خورن...من با اونا چه فرقی دارم؟! عمو : هیچی! فقط عقل تو کلت نیست! یه ذره هم حرمت نگه نمی داری! من باباتم راضی نیستم! پس بشین سرِ جات! یحیی: ببین پدرم. اون جوری که فکر می کنی نیست! فقط... عمو : توگوش کن! من هیچ جوری فکر نمی کنم! کلا نمی خوام راجع به این مسئله فکر کنم! الان جهاد واجب نیست...کسی هم اعلام دفاع نکرده و فریضه الزامی نشده! پس نطق نکن! و بعد بشقابش را کنار می زند و دستش را روی پیشانی اش می گذارد. یحیی دست دراز می کند و بشقاب عمو را دوباره جلو می کشد. -تروخدا یه دقیقه گوش کنید... حتما نباید هلمون بدن که! وقتی یه مسلمون از هر جای دنیا طلب کمک می کنه...من باید برم! این گفته من نیست...امیرال... عمو: ببین آقا علی (ع) رو سر من اصلا! پسر! چرا نمی فهمی؟! من رضایت نداشته باشم حتی نمیتونی حج بری...هر وقت مردم پاشو برو. اصلا بری بشی ان شاءالله! آذر محکم به صورتش می کوبد : ای وای آقا جواد...نگو ترو قرآن. براش کلی آرزو دارم... @shohda_shadat