🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت0⃣3⃣
◀️#بخش_دوم
گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره می شوم. چه می گوید؟!
مگر می شود؟ اصلا این #مرتضی کیست! فکرم را به زبان می اورم
-مرتضی کیه بابا؟!
می خندد:
-عاشق عصاب نداشتتم! #آوینی..!
-پوف... خو این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد.
-دیوونه! #سید_مرتضی_آوینی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خو! الان یحیی با این رفیقه؟!
-آره!
-نکنه یحیـی هم مرده! رو نمی کنه! گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلی از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق نیستم که!
-نگو نشنیدی که شهدا زنده ان و پیش خدا روزی می گیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
-حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
-ببین یلدا ینی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
-نه. فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی سینه پروش
میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا می کنه. یکی باورش می کنه. یکی به یقین می رسه و در آخر هم باهاش زندگی میکنه!
#آوینی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تا وقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست!. یبار بهش نخند. یکم فکر کن.
این را می گوید، ازجا بلند می شود و می رود.
🔹🔹🔹
موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت می پرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی #آوینی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالات مختلف یک مرد با عینک دودی خیره می شوم. روی تخت دمر دراز می کشم و به گشت زدن ادامه می دهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکبار دیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی #مرتضی_آوینی:
" شهید #سید_مرتضی_آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد .
تحصیلات ابتدایی و متوسط هی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله می نوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به
اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت"
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می اید
-چیکارمی کنی؟!
@shohda_shadat
🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت2⃣3⃣
◀️#بخش_اول
لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس می دهم. پدرم از بالای عینک نگاهم می کند و روزنامه اش را ورق می زند.
سه روزی می شود که به تهران آمده اند.
نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می آید و روی مبل با حرکتی ظریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به کمرم می زند و می گوید :
بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
پدرم یک تا از ابروهایش را بالا می دهد و می پرسد:
بابا چیکار می کنی؟! از یه ساعت پیش سرتو کردی اون تو!
کوتاه جواب می دهم:
-تحقیق می کنم!
عمو سهمش از بستنی را بر می دارد و می گوید:
باریکلا راجع به چی؟!
-یه #شهید.
یحیی با ملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند می زند. ازهمان هایی که تنها یک بار زده بود! به او می آید... مهربانی را می گویم!
مادرم زیرگوش آذر چیزی می گوید و هر دو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و کنار یلدا روی کاناپه می نشینم یلدا ظرف کوچک براق را دستم می دهد و می گوید:
توفضایی ها!
حق با اوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم می دهد. یک سوال!
عطش آخر جانم را می گیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت می دهم و جملات را مرور می کنم.
" سعی کردم خودم را از میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خب چه اشکالی دارد اگر...
هرچه بیشتر می خوانم روحم بیشتر دست و پا می زند و تقلا می کند!
#مرتضی عجیب به نظر می رسد! تنها چیزی که می شود درباره اش گفت جهان بینی متفاوت اش است! نگاهش به دنیا، خدا...
به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام، می شوم آبکی یا بهتر است بگویم سست شده! مثل من!
یحیی سرفه ای می کند و آرام می گوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم:
-الان؟!
-بله!
از جا بلند می شود و با اجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او با من کار دارد! شانه بالا می اندازم و منتظر می مانم.
نگاه سنگین آذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب بیرون می آورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی #فتح_خون را تشخیص می دهم.
سرش را تکان می دهد و می گوید : از این شروع کنید. فکر کنم براتون ملموس تر باشه! به قلم #سید_مرتضی است!
کتاب را می گیرم و می پرسم : راجع به چیه؟!
-#کربلا! حقیقت. فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری ولی...نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
-چون خودتون خواستید!
-نمی ترسی موقع کمک بخورمت؟!
لبخندش محو می شود اما آرامش در چشمانش موج می زند...
@shohda_shadat