eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
540 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره تو این یک هفته کارم شده بودن گریه حتی بیرون نمیرفتم میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه داشتم نماز ظهر میخوندم سلام که دادم گوشی خونه زنگ خورد، بدو رفتم سمتش هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭 -الو بفرمایید صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟ -بله بفرمایید صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم زمین و زمان وایستاد -بله بفرمایید صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود -من چه جوری اومدم اینجا؟ پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن 😖 _مادرجون چرا من اینجام چیشده اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭 _مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده _عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭 مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم اخه چرا چرا 😭😭 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید _چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه . کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند _ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم _لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد _مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند _خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم لبخندی زدم _قابل شما رو نداره خاله جون. خانم جون رو به خاله کرد _شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟ _دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته . وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد _ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم. زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد _مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن _باشه عزیزم برید . همراه با زهرا به حیاط رفتیم. روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم. _روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده دستش را فشردم و اهسته لب زدم _نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده . از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند. _ان شاءالله ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت . اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش . هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم . همه ی شب ذهنم پر شده بود از کیان فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد . از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم . ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد. آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم. آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم. &ادامه دارد...
دو هفته ي ديگه صبر كني شناسنامه ام مياد و ... بقيه حرفشو خورد! هنوز نگاهم به اون بود. كلافه بود و ناراحت! لبخندي زدم و گفتم: - صبر مي كنم. آراسب به طرفم برگشت و لبخندي زد كه از ترس كمربندم رو بستم و با صداي كه ترس در اون موج مي زد گفتم: - به جون خودم تو يك روز منو مي كشي! آراسب خنده ي شادي كرد و پاشو روي پدال گاز گذاشت. خوشحال شدم كه همون آراسب قبلي شده بود. نگاهمو به بيرون دوختم كه ياد قيافه زار آرسام سر ميز افتادم و به طرف آراسب برگشتم. - راستي، آرسام چرا از اومدن بچه هاي خاله تون ناراضي بود؟ آراسب خنده اي كرد. - چون اصلاً خوشش نمياد. - چرا؟ به نظر من بچه ها خيلي بامزه ان. نكنه از بچه ها خوشش نمياد؟! آراسب با تعجب يكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت: - تو منظورت از بچه چيه؟ - هـــان! بچه كوچيك ديگه! با خنده ي بلند آراسب فكر كنم سكته رو زدم. اين چش شد ديگه! اخمي كردم كه آراسب با صدايي كه موجي از خنده در اون بود گفت: - بابا، بچه هاي خاله ي من نره غولن! - يعني بزرگن؟! - آره ماشاا... رشدشونم سريع بوده! خنده اي كرد كه لبخندي زدم. - خب تو مي گي اين ها نره غولن پس چرا ميان خونه شما؟ - والا اين خاله ي ما هر وقت ميره مسافرت ميده خونه شون رو ترميم كنن براي همين بچه هاش ميان پيش ما. لبخندي زدم. - ميرن ماه عسل ديگه؟ آراسب خنده اي كرد كه ادامه دادم: - زوج هاي خوشبختين حتماً؟ آراسب سرشو تكون داد كه دستامو به هم گره زدم و لبمو به دندون گرفتم. من كه نمي تونستم با بودن خانواده خاله ي آراسب پيش اون ها زندگي كنم! نفسمو به بيرون فوت كردم و گفتم: - پس من بايد برم يك جاي ديگه! آراسب با تعجب نگاهم كرد. چرا اون وقت؟! - خب ممكنه ك ... آراسب نگاهم كرد كه سرمو زير انداختم. اخمي روي پيشونيش نشست و ماشينو گوشه ي خيابون هدايت كرد و به طرفم برگشت. - آيه نگاهم كن! سرمو بالا گرفتم و به چشماش خيره شدم. چشماش مي درخشيد. با لبخندي نگاهم كرد. - تو هيچ جا نميري. نگاهمو به چشماش دوختم. توي چشماش چيزي بود كه دلمو لرزوند. لرزشي كه باعث شد دستام بلرزه! لبخندي زد. - مامان اجازه نميده تا وقتي همه چي خوب نشده و ما از شر اين آدم ها خلاص نشديم تو جايي بري. البته منم نمي ذارم تو بري! اين ها به قول آرسام مزاحمن. خنده اي كرد و راست نشست. از خنده اش لبخندي زدم كه ماشينو به حركت در آورد. - غصه نخور، يك دختر هم سن و سال تو داره مياد. ديگه حوصله ات سر نميره. با شادي به طرفش برگشتم. - راست ميگي چه خوب شد. ولي با يادآوري اين كه من متهم هستم و تو خونشون زندگي مي كنم با ناراحتي گفتم: - اون وقت نمي گن اين دختره خونه ي شما چي كار مي كنه و كيه؟! - غصه نخور، مطمئنم مامان يك فكري كرده. ديگه حرفي تا رسيدن به شركت زده نشد. پشت ميز نشستم كه آراسب نرسيده به اتاقش به طرف من برگشت. - امروز كلاس داري؟ سرمو تكون دادم. - آره بعد از ظهر كلاس دارم. - پس خودم مي برمت. لبخندي زدم. - مگه قرار بود يكي ديگه ببرتم؟ - آره احسان. با شنيدن اسم احسان از جام بلند شدم و با التماس نگاهش كردم. - به آقا احسان چرا زحمت بديم! تو كه هستي تو ببر ... آراسب چشماشو ريز كرد. فهميده بود كه از احسان مي ترسم. از سوال هايي كه مي پرسيد مي ترسيدم! به خودم شك مي كردم! با صداي خنده ي آراسب به خودم اومدم. - نه ديگه. حالا كه اين طور شد ميگم احسان بياد دنبالت. ....