eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد _بفرمایید با کی کاردارید زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم _سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم . _خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید _نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه زهرا به گریه افتاده بود _آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد _چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد . با عجله به سمتش رفتیم. _گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل. با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم . با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم. وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود . همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد. _خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد _ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده _چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم. سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم. تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد _الان خبر قطعی بهتون میدم نگران... با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند _بفرمایید سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد. سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید با لبخند به زهرا نگاه کرد _دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم _خیلی از لطفتون ممنونیم. زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم &ادامه دارد...
نــــــــــه! بذار آقا احسان كاراشو انجام بده. چي كار به آقا احسان داري؟! - نچ، من وقت نمي كنم. احسان مياد دنبالت. - وا، چرا؟ اصلاً خودم ميرم. چرا به شماها زحمت بدم؟ آراسب ابرويي بالا انداخت و خودكاري از روي ميزم برداشت. - نه، نمي شه تنهايي بري. ميگم احسان بياد. روي صندلي وا رفتم. حالا بايد از زير سوال هاي احسان چه جوري در برم؟ آهي كشيدم و لبمو به دندون گرفتم. واي چه جوري جواب سوال هاش رو بدم؟ معلوم نيست سوال ها رو از كجا در مياره؟ با خودم درگير بودم كه با صداي خنده ي آراسب از جا پريدم! - نگاه كن، رنگش پريده! و باز شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم. مي خواستم ميز رو بكوبم تو سرش. صورتمو برگردوندم كه گفت: - باشه بابا قهر نكن. خودم مي برمت. - نمي خواد. با آرسام ميرم. - كوچولو خودم مي برمت. به طرف اتاقش رفت كه با اخمي گفتم: - منو مسخره كردي؟ آراسب نگاهي به من انداخت و چشمكي زد. - صورتت سرخ شده بود، چشمات رو خوشگل تر كرده بود. با تعجب نگاهش كردم كه گفت: - لطفاً يك چايي براي من بيار. و وارد اتاق شد و درو بست. با چشمان گرد شده نگاهم به در بسته بود. اين آراسب چي گفت؟ شايد چيزي خورده به سرش نمي دونه داره چي ميگه! بدون فكر كردن به حرف آراسب به طرف آشپزخونه رفتم. توي ليوان هميشگيش چايي ريختم و براش بردم. در زدم، با صداي بفرماييد وارد اتاق شدم. درو كامل نبستم و به ميزش نزديك شدم. كتشو در آورده بود و داشت يكي از پرونده ها رو مي خوند. سرشو بالا گرفت و لبخندي زد. چايي رو روي ميز گذاشتم و گفتم: - از فردا برو سراغ آبدارچي. آراسب تكيه اش رو به صندلي داد. - آبدارچي، چرا؟ - خب ديگه، تا ساعتي يك بار برات چايي بياره. - پس تو واسه چي خوبي؟ اخمي كردم كه دستاش رو به حالت تسليم بالا برد. - چرا مي زني؟ حالا هر چي شما بگي بانو. ميرم س ... با زنگ خوردن تلفن حرفشو نيمه رها كرد و تلفن رو برداشت. - بله؟ ... - بله خودم هستم! ... - بله فرهودي؟ آراسب فرهودي! با ابروي بالا رفته نگاهي به تلفن كرد و نگاهشو به من دوخت. - ديدي، تو صورتم قطع كرد! خنده اي كردم. - دستش درد نكنه. آراسب اخمي كرد كه گفتم: - تو چرا اسمت رو كامل ميگي؟ آراسب شانه اي بالا انداخت. - خب مي خوام با، بابا و آرسام اشتباه نگيرنم. - آخه اين طوري هم نمي شه! آراسب خنده اي كرد. - اگر اين طوري نمي كردم كه اشتباه مي شد! چشمامو ريز كردم كه يكي خودشو توي اتاق انداخت! به عقب برگشتم كه آرسام اخم كرده خودشو روي مبل انداخت. با تعجب نگاهش كردم كه آراسب شروع به خنديدن كرد. آرسام با اخمي نگاهش كرد. - زهرمار، به چي مي خندي تو؟ آراسب خنده كنان ابرويي بالا انداخت. - به حال تو. آرسام پاهاشو روي هم انداخت و كلافه شروع به تكون دادن اون ها كرد. - آراسب دارن ميان! تو كه مي دوني من خوشم نمياد از اي ... - جونمي جون، چه شود. من دلم براي يك فيلم سينمايي كل كل تنگ شده بود. آرسام پاكت دستمال كاغذي روي ميز رو برداشت و به طرف آراسب پرت كرد. - به جون خودم مي گيرم خفت مي كنم آراسب. نگاهي به آرسام كردم كه به فكر رفته بود. - خب مگه چي شده؟ ....