بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_پانزدهم
مادر پای تلفن نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد
بعداز صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم
-هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
رواے حسین
وای ازاین رقیه شیطون
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
توکلت علی الله
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم
ز کودکی خادم این تبار محترمم
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_پانزدهم
ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... 😢
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....😢 سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....😔
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم😭
این آخرین قدم برای دیدنت...😭
این آخرین پله واسه رسیدنت...😭
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه 😳 شماره منو گفت😳
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی 😳
فاطی: از نشریه بود 😡 تو شماره منو بجای شماره خودت دادی😡
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...🙄 خب ببخشید آجی😊
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم😡
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال😢
علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...😭
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد😭
لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...😭
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای... 😭
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...😭) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد😢
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت😭
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی😓
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...😢😢😢😢😢😢😢😢
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...😢
(خواننده محترم اینجای داستان لطفا اهنگ آخرین قدم حامد زمانی رو گوش بدید)
#قسمت_پانزدهم_غمیگن_طوری😭
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_پانزدهم
"زهرا"
پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟
خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.۲۲ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه.
واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه.
انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم.
درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود.
_چندسالته؟
اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم.
_۲۲سالمه عمه جان.
_اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته.
باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم.
_ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران.۲۹سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه.
_چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه!
_اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه.
دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه.
دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد.
_خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟
بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین.
ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله.
دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن.
با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم.
عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون.
نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد.
_به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها
فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون.
_چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟
بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در.
سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم.
_چیه فضولی امانت نداد؟
تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میسناسی منو!زود بگو.
_اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه.
_همیشه حرفاتو بخور.اه
بعد از اتاق رفت بیرون.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_پانزدهم
.
#هوالحـــق
.
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد، انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، از یه طرف بحث سوریه و شهادت از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد! ، از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...
.
٭٭٭٭٭
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت: سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
-منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: چته باز؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: هیچی!
- اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😏
آهی کشیدم و گغتم: آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم: خوشحال!
سمیرا خندید و گفت: خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد، دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
💌نویسنده: گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پانزدهم
چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ شب است...
تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم
تو هم برگـشتہ اے!
پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی...از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم
مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم...سـکوت حاکم است...باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند...پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت
اثرے هم از ماه نیست...
#در_آسمان_بہ_دنبال_ماه_میگردم_غافل_از_اینکہ_ماه_پیـش_من_است…!
رویم را سمتت میکنم...دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟!نکند با من بد شوے؟نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم...از فراق دوباره ات میترسم!میترسم!
خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای
نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر...آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد
فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد...
چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم!
نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا
💌 @M_khademshohada
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشــــق❤ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهاردهم 🌹 چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تل
#هوالعشــــق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
.
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه😂"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای😍
💞
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم😐
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟😓
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت میکنم."
_ ببخشید نمیفهمم!😐
_ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری😔
" باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
" گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم"
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_پانزدهم
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و
همسرت همیشه حسرت بخوره...
_هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که
بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش پیدا...اصلا میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن
دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی.
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه
چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی.
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری
یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت
میکند...چیزی به ذهنم میرسد!
با هیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...
لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن
مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که
آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم
گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا
ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو انجام میدی نه؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🌈
#قسمت_پانزدهم🌺
وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود.
روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم.
وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ!
بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم.
نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام!
وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ!
همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم.
همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ!
دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم.
برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم!
یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ!
#نویسنده :لیلاسلطانی✨
@shohda_shadat🌸🍃
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پانزدهم
دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت:
_خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون
_خواهش میکنم ,بفرمایید
_قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند.
من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید.
_چشم استاد حتما
_درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید.
_چشم آقای شمس.
_چشمتون بی گناه
_بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه....
_دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم .
_بازم ممنون .بفرمایید خونه
_ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته
_شبتون بخیر.خدانگهدار
_شب خوش
وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم.
اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد.
باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم.
وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد.
به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم.
با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم.
کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم .
میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت:
_معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان
_سلام
_سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان
_سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو
_من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم
_تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی
_معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی.
_من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد.
اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه.
_روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته
_چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه
_فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام
_داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم
_چشم فدات شم .الان میام .فعلا
&ادامه دارد...
#قسمت_پانزدهم
#رمان_بی_تو_هرگز
اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از الي ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و
بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي
مونه روي دلم...
نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصال حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين
حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم بریزه پایین....
عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت
کردم، ديگه نميارم شون خونه.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد فروختي؟
خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم...
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_پانزدهم
حق با من بود نگار!
ديگه داشتم از بوي گندش بالا مي آوردم. باز هم صداي خنده جمع بلند شد. خيلي عصباني بودم. چادر رو بالا گرفتم و بو كشيدم. اما بويي
نمي داد!
بيشتر عصبي شدم. زير لب غر غر مي كردم. چادرمو مرتب كردم كه با صداي آخ گفتن شخصي قدم هام آهسته شد. به طرف صدا برگشتم
كه صداي پاره شدن چادرم به گوش رسيد. لبمو به دندون گرفتم.
با ترس به پسري كه سرش پايين بود نگاه كردم. دستشو روي مچ دست چپش گذاشت و چادرمو بالا گرفت. نگاهم به چادر پاره شده
افتاد. آهي كشيدم كه نگاهم به ساعتي افتاد كه شكسته و روي زمين افتاده بود. جيغ خفه اي كشيدم و دستمو روي دهنم گذاشتم.
- واااي! من ... من واقعاً شرمنده ام!
پسر اخمي كرد و يك قدم به من نزديك شد. باز بوي شكلات تلخ به مشامم رسيد. خم شد و ساعت رو از روي زمين برداشت. سرشو
تكون داد و بدون حرفي برگشت.
- آقا من واقعاً معذرت مي خوام!
پشتش هنوز به من بود. دستي بين موهاش كشيد و بدون اين كه به طرف من برگرده گفت:
- مهم نيست يك ساعت ضرر كردم.
به راهش ادامه داد كه مكثي كرد و ادامه داد:
- مواظب اون چادرت هم باش كوچولو، توي دست و پاست و بدون حرف ديگه اي رفت.
نمي دونم چرا احساس مي كردم اين حرف رو قبلاً هم شنيدم! به جاي خاليش نگاه كردم و شانه اي بالا انداختم كه دستي روي شانه ام قرار
گرفت و با ترس به عقب برگشتم.
- واااي عزيز ترسونديم!
- دختر كجا رفتي؟
- هيچي رفتم دستمو بشورم.
عزيز لبخندي زد كه نگاهش به چادرم افتاد.
- چه بلايي سر چادرت آوردي؟!
آهي كشيدم و سرمو تكون دادم.
- آخ عزيز. دست رو دلم نذار. گير كرد به ساعت يك بنده ي خدا و ساعتش شكست. چادر من هم پاره شد.
- فداي سرت عزيزم. خودم يكي ديگه برات مي دوزم. حالا بريم شام بخوريم كه آقا جون منتظره.
با عزيز راه افتاديم و به طرف جايي كه آقا جون نشسته بود رفتيم. غذاها روي ميز چيده شده بود اما آقا جون دستي به بشقابش نزده بود. با
ديدن ما سرشو به طرف بشقاب برگردوند و شروع به خوردن كرد. لبخندي زدم و رو به روش نشستم. مي دونستم منتظر ما بوده. شب
خوبي بود، اگر رفتار و حرف هاي اون دختر و پاره شدن چادرمو در نظر نمي گرفتم. بعد از شام به خونه رفتيم. دوست داشتم توي اون هو
پياده روي كنم. ولي خودم بهتر مي دونستم كه امكان نداره! جلوي آينه ايستادم و نگاهي به خودم توي آينه كردم. موهاي مشكي براقمو كه
روي صورتم ريخته بود رو كنار زدم. نگاهي به صورتم كردم.
- چطور همه مي گن شبيه مادرم هستم ولي هيچ شباهتي به مامان ندارم؟!
خودمو روي تخت انداختم و گردنبند رو توي دستام گرفتم. چشمامو بستم و به خواب عميقي فرو رفتم.
****
رو به روي آقاجون ايستاده بودم. اين پا اون پا مي كردم كه نگاهم به چشم غره ي عزيز افتاد. آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو باز به آقا
جون كه مثل هميشه زير لب ذكر مي خوند دوختم.
- آقاجون؟
آقاجون با اخم نگاهم كرد. از ترس نگاهمو به عزيز دوختم. لبخندي زد و اشاره اي به آقا جون كرد.
- دختر مي خواي حرف بزني يا فقط مي خواي بايستي و نگام كني؟
سرمو به حالت نه تكون دادم كه آقاجون اخم وحشتناكي كرد.
- چرا سرتو تكون مي دي؟ حرفتو بزن!
خواستم سرمو تكون بدم كه اين بار عزيز اخمي كرد.
- آيـــه؟
آهي كشيدم. نفسمو حبس كردم و تند شروع كردم به حرف زدن.
- آقاجون مي خواستم زودتر بيام بگم ولي نشد. اصلاً زبونم نمي چرخيد بهتون بگم. ولي ثبت نام دانشكده شروع شده. شما خودتون گفتين
قبول شدم اجازه ي ادامه تحصيل رو بهم مي ديد. آقاجون براي رسيدن به اين جا زحمت كشيدم. چشمامو باز كردم و نگاهمو به چشمان آقا
جون دوختم.
- زحمت كشيدم كه قبول شدم من مي خوام ...
آقاجون از جاش بلند شد. از ترس يك قدم عقب رفتم و نگاهمو به آقاجون دوختم. تسبيحشو بين انگشتاش چرخوند و به طرف اتاق
كارش رفت. بين چارچوب در ايستاد و بدون اينكه برگرده گفت:
- فردا به طرف تهران حركت مي كنيم.
بعد هم وارد اتاق شد و درو بست. با تعجب نگاهمو به در بسته دوختم. باورم نمي شد كه آقاجون گفت: "فردا حركت مي كنيم!"
جيغي از شادي كشيدم و عزيز رو بوسيدم كه عزيز خنده اي كرد.
- تو برو وسايلت رو جمع كن. من هم ميرم يك سر به آقا جونت مي زنم.
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به ساعت می اندازم . ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده . چشم هایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم . از سمت چپ صدایی مرا میخاند. به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند . لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است . بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده . روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.
لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته . مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاه قلم کار میکردم اکثر بچه های این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم هستیِ رضایی ام
لبخندم پرنگ تر میشود
+خوشبختم
_همچنین . میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند . استاد زنی با قد متوسط و چهره ی مهربان است . پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است . به چهره اش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد . موهای مشکی و بلند اش از شال باریک مشکی اش بیرون زده . مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را در بر گرفته است . بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکتد
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره . یا خوشک در خیس هست و یا خیس در خیس . روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگزارم . بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
🌿🌸🌿
《آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ》
شفایی اصفهانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿
@shohda_shadat🦋