eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا امشب شب جمعه است✨ تولد جوان شهید کربلا🌺 حضرت علی اکبر(ع) هم هست⁦🏵️⁩ ماه شعبان و ماه رحمةللعالمین حضرت رسول اکرم (ص) هم هست🌼🌼 به نظرم امشب زرنگی کنیم وبه عنوان عیدی برات شهادتمون را بگیریم 👌👌👌 شهیدانه زیستن و شهیدانه پر کشیدن🌷✨ خلاصه از ما گفتن بود.... از قافله خیر عقب نمونیم..‌‌‌.. یاعلی التماس دعا✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو هفته ي ديگه صبر كني شناسنامه ام مياد و ... بقيه حرفشو خورد! هنوز نگاهم به اون بود. كلافه بود و ناراحت! لبخندي زدم و گفتم: - صبر مي كنم. آراسب به طرفم برگشت و لبخندي زد كه از ترس كمربندم رو بستم و با صداي كه ترس در اون موج مي زد گفتم: - به جون خودم تو يك روز منو مي كشي! آراسب خنده ي شادي كرد و پاشو روي پدال گاز گذاشت. خوشحال شدم كه همون آراسب قبلي شده بود. نگاهمو به بيرون دوختم كه ياد قيافه زار آرسام سر ميز افتادم و به طرف آراسب برگشتم. - راستي، آرسام چرا از اومدن بچه هاي خاله تون ناراضي بود؟ آراسب خنده اي كرد. - چون اصلاً خوشش نمياد. - چرا؟ به نظر من بچه ها خيلي بامزه ان. نكنه از بچه ها خوشش نمياد؟! آراسب با تعجب يكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت: - تو منظورت از بچه چيه؟ - هـــان! بچه كوچيك ديگه! با خنده ي بلند آراسب فكر كنم سكته رو زدم. اين چش شد ديگه! اخمي كردم كه آراسب با صدايي كه موجي از خنده در اون بود گفت: - بابا، بچه هاي خاله ي من نره غولن! - يعني بزرگن؟! - آره ماشاا... رشدشونم سريع بوده! خنده اي كرد كه لبخندي زدم. - خب تو مي گي اين ها نره غولن پس چرا ميان خونه شما؟ - والا اين خاله ي ما هر وقت ميره مسافرت ميده خونه شون رو ترميم كنن براي همين بچه هاش ميان پيش ما. لبخندي زدم. - ميرن ماه عسل ديگه؟ آراسب خنده اي كرد كه ادامه دادم: - زوج هاي خوشبختين حتماً؟ آراسب سرشو تكون داد كه دستامو به هم گره زدم و لبمو به دندون گرفتم. من كه نمي تونستم با بودن خانواده خاله ي آراسب پيش اون ها زندگي كنم! نفسمو به بيرون فوت كردم و گفتم: - پس من بايد برم يك جاي ديگه! آراسب با تعجب نگاهم كرد. چرا اون وقت؟! - خب ممكنه ك ... آراسب نگاهم كرد كه سرمو زير انداختم. اخمي روي پيشونيش نشست و ماشينو گوشه ي خيابون هدايت كرد و به طرفم برگشت. - آيه نگاهم كن! سرمو بالا گرفتم و به چشماش خيره شدم. چشماش مي درخشيد. با لبخندي نگاهم كرد. - تو هيچ جا نميري. نگاهمو به چشماش دوختم. توي چشماش چيزي بود كه دلمو لرزوند. لرزشي كه باعث شد دستام بلرزه! لبخندي زد. - مامان اجازه نميده تا وقتي همه چي خوب نشده و ما از شر اين آدم ها خلاص نشديم تو جايي بري. البته منم نمي ذارم تو بري! اين ها به قول آرسام مزاحمن. خنده اي كرد و راست نشست. از خنده اش لبخندي زدم كه ماشينو به حركت در آورد. - غصه نخور، يك دختر هم سن و سال تو داره مياد. ديگه حوصله ات سر نميره. با شادي به طرفش برگشتم. - راست ميگي چه خوب شد. ولي با يادآوري اين كه من متهم هستم و تو خونشون زندگي مي كنم با ناراحتي گفتم: - اون وقت نمي گن اين دختره خونه ي شما چي كار مي كنه و كيه؟! - غصه نخور، مطمئنم مامان يك فكري كرده. ديگه حرفي تا رسيدن به شركت زده نشد. پشت ميز نشستم كه آراسب نرسيده به اتاقش به طرف من برگشت. - امروز كلاس داري؟ سرمو تكون دادم. - آره بعد از ظهر كلاس دارم. - پس خودم مي برمت. لبخندي زدم. - مگه قرار بود يكي ديگه ببرتم؟ - آره احسان. با شنيدن اسم احسان از جام بلند شدم و با التماس نگاهش كردم. - به آقا احسان چرا زحمت بديم! تو كه هستي تو ببر ... آراسب چشماشو ريز كرد. فهميده بود كه از احسان مي ترسم. از سوال هايي كه مي پرسيد مي ترسيدم! به خودم شك مي كردم! با صداي خنده ي آراسب به خودم اومدم. - نه ديگه. حالا كه اين طور شد ميگم احسان بياد دنبالت. ....
نــــــــــه! بذار آقا احسان كاراشو انجام بده. چي كار به آقا احسان داري؟! - نچ، من وقت نمي كنم. احسان مياد دنبالت. - وا، چرا؟ اصلاً خودم ميرم. چرا به شماها زحمت بدم؟ آراسب ابرويي بالا انداخت و خودكاري از روي ميزم برداشت. - نه، نمي شه تنهايي بري. ميگم احسان بياد. روي صندلي وا رفتم. حالا بايد از زير سوال هاي احسان چه جوري در برم؟ آهي كشيدم و لبمو به دندون گرفتم. واي چه جوري جواب سوال هاش رو بدم؟ معلوم نيست سوال ها رو از كجا در مياره؟ با خودم درگير بودم كه با صداي خنده ي آراسب از جا پريدم! - نگاه كن، رنگش پريده! و باز شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم. مي خواستم ميز رو بكوبم تو سرش. صورتمو برگردوندم كه گفت: - باشه بابا قهر نكن. خودم مي برمت. - نمي خواد. با آرسام ميرم. - كوچولو خودم مي برمت. به طرف اتاقش رفت كه با اخمي گفتم: - منو مسخره كردي؟ آراسب نگاهي به من انداخت و چشمكي زد. - صورتت سرخ شده بود، چشمات رو خوشگل تر كرده بود. با تعجب نگاهش كردم كه گفت: - لطفاً يك چايي براي من بيار. و وارد اتاق شد و درو بست. با چشمان گرد شده نگاهم به در بسته بود. اين آراسب چي گفت؟ شايد چيزي خورده به سرش نمي دونه داره چي ميگه! بدون فكر كردن به حرف آراسب به طرف آشپزخونه رفتم. توي ليوان هميشگيش چايي ريختم و براش بردم. در زدم، با صداي بفرماييد وارد اتاق شدم. درو كامل نبستم و به ميزش نزديك شدم. كتشو در آورده بود و داشت يكي از پرونده ها رو مي خوند. سرشو بالا گرفت و لبخندي زد. چايي رو روي ميز گذاشتم و گفتم: - از فردا برو سراغ آبدارچي. آراسب تكيه اش رو به صندلي داد. - آبدارچي، چرا؟ - خب ديگه، تا ساعتي يك بار برات چايي بياره. - پس تو واسه چي خوبي؟ اخمي كردم كه دستاش رو به حالت تسليم بالا برد. - چرا مي زني؟ حالا هر چي شما بگي بانو. ميرم س ... با زنگ خوردن تلفن حرفشو نيمه رها كرد و تلفن رو برداشت. - بله؟ ... - بله خودم هستم! ... - بله فرهودي؟ آراسب فرهودي! با ابروي بالا رفته نگاهي به تلفن كرد و نگاهشو به من دوخت. - ديدي، تو صورتم قطع كرد! خنده اي كردم. - دستش درد نكنه. آراسب اخمي كرد كه گفتم: - تو چرا اسمت رو كامل ميگي؟ آراسب شانه اي بالا انداخت. - خب مي خوام با، بابا و آرسام اشتباه نگيرنم. - آخه اين طوري هم نمي شه! آراسب خنده اي كرد. - اگر اين طوري نمي كردم كه اشتباه مي شد! چشمامو ريز كردم كه يكي خودشو توي اتاق انداخت! به عقب برگشتم كه آرسام اخم كرده خودشو روي مبل انداخت. با تعجب نگاهش كردم كه آراسب شروع به خنديدن كرد. آرسام با اخمي نگاهش كرد. - زهرمار، به چي مي خندي تو؟ آراسب خنده كنان ابرويي بالا انداخت. - به حال تو. آرسام پاهاشو روي هم انداخت و كلافه شروع به تكون دادن اون ها كرد. - آراسب دارن ميان! تو كه مي دوني من خوشم نمياد از اي ... - جونمي جون، چه شود. من دلم براي يك فيلم سينمايي كل كل تنگ شده بود. آرسام پاكت دستمال كاغذي روي ميز رو برداشت و به طرف آراسب پرت كرد. - به جون خودم مي گيرم خفت مي كنم آراسب. نگاهي به آرسام كردم كه به فكر رفته بود. - خب مگه چي شده؟ ....
🎊عیــ۱۴۰۰ــد مبارک🎊 یک به یک چوب گذشته این همه شکوفه آورده من چهل بهار برایم گذشته هنوز عقیم و خسته و مفلوکم کو بار من؟؟ کو باری که من بتوانم ببرم پیش خدا میخواهد کجا رود آدم توی این عالم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا