روزه داران شهید
رمضان در جبههها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژهای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه میآمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر میتوانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آنها در یک منطقه میماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز میگرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار میشدند.
روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان کار فعالیت نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت یافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کمترین خللی ایجاد نمیشد. سال 61 ماه مبارک رمضان در تیر ماه واقع شد. عملیات رمضان در همین ماه انجام گرفت.
شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عملیات میشدند. گرمای شدید باد و توفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند بسیار سخت بود. انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین است.
در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.
(راوی: سید ابراهیم یزدی)
رمضان و رزمندگان
در آن عملیات بسیاری از عزیزان به وصال حضرت حق پیوستند در حالی که روزه دار بودند و لبهایشان خشکیده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسین (ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند
سحری خوردن کنار آرپیجی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر میداد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچهها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو میگرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر میزد و افطاری را توزیع میکرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج میزد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره مینشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار میکردیم.
دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. معـنویتــی که «السلام علیــک یــا اباعبدالله»، «زیارت عاشورا» یا «وجیه عندالله اشفع لنا عندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه میکرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. نمیتوانم این لحظات را برای شما بیان کنم، در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان میآورد.
برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپیجی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعتها بی نصیب کند، گریه بچههای عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود. یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداریشان از منارههای غیرت این دیار به گوش میرسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لالههای سرخ دشتهای این خاک به یمن آنان به پا ایستادهاند.
(راوی : حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی ، نماینده ولی فقیه در لشکر 42 قدر اراک)
افطاری بهشتی
ما در دوران اسارت جزو مفقودین بودیم یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود. به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود. هیچ نام و نشانی از ما در جایی نبود. عراقیها به ما خیلی سخت میگرفتند جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوندی بود یکی از راههای تحکیم ارتباط الهی بحث نماز و روزه بود بچههایی که با ما در اردوگاه 12 و 18 بودند تقریباً ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه میگرفتند هر چند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادا جرم بود.
خدا شاهد است امروز که بیش 20 سال از اسارت میگذرد هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفرههایمان یافت میشود
ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد
بارها اتفاق میافتاد که هنگام نماز دژخیمان بعثی به بچهها حمله میکردند و جهت آنها را از قبله تغییر میدادند و نماز را بهم میزدند حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم. روزه گرفتن جرم سنگینتری بود بچهها غذای ظهر را میگرفتند و در یک پلاستیک میریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره میزدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان میکردند و افطار میل مینمودند اگر موقع تفتیش از کسی غذا میگرفتند او را شکنجه میدادند.
آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیاناً در ش
ب میدادند را بچهها به عنوان افطار میخوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب میگذشت. خدا شاهد است امروز که بیش 20 سال از اسارت میگذرد هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفرههایمان یافت میشود ولی لذت افطار دوران اسارت را ندارد. به نظر من آن غذا، غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس میکردیم. دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچهها قرائت میشد هر چند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت بخش بود.
(راوی: سردار مرتضی حاج باقری)
خادم رزمندگان
ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم نیروهایی که در پادگان نبی اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند. هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود به طوری که راه رفتن بسیار مشکل بود و با هر گامی گلهای زیادتری به کفشها میچسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدیم متوجه میشدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملاً پاکیزه است.
این موضوع همه را به تعجب وا میداشت که چه کسی این کارها را انجام میدهد! نهایتاً یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحر و اقامه نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و به انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود که خادم بچههای گردان شناسایی شد. وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاک پای رزمندگان اسلام هستم.
(راوی عبدالرضا همتی)
منبرمجازی پانزدهم،پیرامون تقوا✨
مباحث حقوق الهی با تقوا🍃
بصیرت افزایی👌
مباحث مفید و مناسب روز🌸
پیشنهاد دانلود
ویژه ایام ماه مبارک🌸
حجةالاسلام و المسلمین احمد پناهیان🍃🌷
42.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب دل ها را از یکدیگر صاف کنیم و امورمان را به خداوند متعال واگذار نماییم.
اینگونه به آرامش روح وروان خودمان نیز کمک کرده ایم...
🌺 عَن الصّادِقِ جعفرِ بنِ محمدٍ علیهماالسلام قالْ اِصْبِرْ عَلی أَعْدَاءِ النِّعَمِ
✅ «اعداء النعم» مراد آن کسانی هستند که با نعمتهایی که خدای متعال به شما داده، دشمنند.
✅شما #نعمت علم پیدا کردید، نعمت آبرو و حیثیت بین مردم پیدا کردید، مالی خدای متعال به شما داده است، نعمتهای گوناگونی که خدا به شما میدهد، بعضیها با این دشمنند؛ یعنی #حسود اند، حسودی میکنند.
✅ در واقع آن کسی که #حسادت میکند و دشمنی میکند با شما به خاطر لطفی که خدا به شما کرده، او با شما دشمن نیست، با آن نعمتها، با آن امتیازاتی که شما دارید، با آنها #دشمن است.
✅ میفرماید #صبر کن، مقابله به مثل نکن اگرچنانچه آنها علیه شما حرفی میزنند، توطئهای میکنند، کاری میکنند، شما پاسخ دشمنی آنها را با صبر بده نه با عمل متقابل؛ چرا؟
#کلیپ
#توحید_عملی
#اخلاق_توحیدی
#جامعه_توحیدی
#درس_اخلاق
#رهبر_انقلاب
#تلنگری
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام، در چیست؟
ویژهی شهادت #امیرالمؤمنین علیهالسلام
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈❤️
#قسمت_صد_بیست_نهم 🌱✨
آره.
خنده اي كردم و از كنارش گذشتم كه گفت:
- اما فقط فضول تو.
برگشتم و نگاهش كردم. آه! آخر اين چشم ها كار دستم ميده. با لبخندي سرمو زير انداختم و تكون دادم. برگشتم كه چادرم كشيده شد
و صداي آراسب رو كنار گوشم زمزمه وار شنيدم.
- هيچ وقت اين نگاه رو از من نگير.
از كنارم گذشت و همون طور كه پايين مي رفت گفت:
- مواظب اون چادرتم باش كوچولو.
با تعجب نگاهش كردم. دستمو روي ساعتش كه توي دست سالمم بود كشيدم. سرمو به حالت نه تكون دادم.
- نه اين ممكن نيست!
صداي سانيا رو از پايين پله ها شنيدم كه گفت:
- آيــــــه مردي؟ بيا ديگه.
با صداي سانيا انگار كه به خودم اومده باشم به پايين رفتم. همه كنار در منتظرم ايستاده بودند. شرمنده سرمو زير انداختم و از پله ها پايين
رفتم. نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهش به قدم هام بود. لبخندي زدم. با رسيدن به آخرين پله شيرين جون به طرفم اومد. خودم رو در
آغوشش انداختم.
- دلم براتون تنگ مي شه.
- به اين مادرتم سر بزن عزيزم.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. سخت بود! دل كندن از خونه اي كه مزه ي محبت رو در اون چشيده باشي سخت بود. انگار رويايي بود كه
حالا تموم شده بود! سوار ماشين آراسب شدم. احسان پشت سرمون حركت كرد. برنگشتم كه نگاه دوباره اي به اون خونه بندازم. آهي
كشيدم كه صداي خنده ي آراسب در ماشين پيچيد.
- جني شدي داداش من؟!
نگاهي به آراسب كردم كه نگاه خندونش به من بود. كسي جز من متوجه ي منظور خنده اش نشده بود. خنده اي كردم و نگاهمو از پنجره
به بيرون دوختم. ماشين احسان از كنارمون گذشت كه آراسب بوقي زد. با ايستادن ماشين كنار دانشگاه من و سانيا پياده شديم. آراسب
شيشه رو پايين داد.
- از كلاس انداختنت بيرون، نبينم از دانشگاه اومده باشي بيرون!
خنده اي كردم.
- نه، ديگه غلط كنم بيام بيرون.
آراسب سرشو تكون داد.
- مواظب خودت باش.
تو هم مواظب باش.
- خودم ميام دنبالت هـــا. سوار ماشين كسي جز من نشي.
خواستم چيزي بگم كه سانيا رو به روم ايستاد.
- باشه متوجه شديم. نه مياد بيرون، نه چيز گرم مي خوره كه بسوزه، نه دعوا مي كنه كه كتك بخوره، بـــــــرو ديگه!
دست منو گرفت و با خودش كشيد. خنده كنان سرمو به عقب بر گردوندم و دست گچ گرفتم رو براش تكون دادم.
سانيا گفت:
- بنداز اون دست چلاقتو پايين!
خنده اي كردم كه او هم با من خنديد. وارد كلاس كه شديم موبايلم به صدا در اومد! سانيا سرشو با تأسف تكون داد.
- بردار، بردار كه خودشه! مطمئنم مي خواد بدونه رسيدي كلاس، توي راه نيفتادي!
لبمو به دندون گرفتم و دكمه ي پاسخ رو زدم.
- جانم.
سانيا با چشمان گرد شده نگاهم كرد. خودمم تعجب كرده بودم كه چرا همچين حرفي زدم! اون طرف خط هم آراسب سكوت كرده بود.
صداي نفس هاشو از پشت گوشي مي شنيدم.
- جونت سلامت كوچولو.
- كاري داشتي؟
آراسب نفسش رو توي گوشي فوت كرد.
- من وسايلت رو خونه ي خودت مي ذارم بعد هم دوربين ها رو نصب مي كنم.
- نصب مي كني؟
- نه! يعني، منظورم اينه بچه ها وصل مي كنن. حواس نمي ذاري براي من ديگه!
خنده اي كردم.
- سفارش كردم كه تو خونه دوربين نزنن، فقط بيرون و توي حياط، تا تو راحت باشي.
لبخندي از رضايت زدم. نگران اين بودم كه اگه بخوان دوربين رو تو خونه بزنن من چي كار كنم؟
- كاري نداري؟
- آراسب؟
- جان آراسب.
ضربان قلبم شروع به تند تپيدن كرد. لبمو به دندون گرفتم.
- ممنونم ازت.
گوشي رو قطع كردم و دستمو روي گونه هام گذاشتم كه از گرماي صداي آراسب در حال آتيش گرفتن بود! چشمامو بستم و اين احساس
رو در دلم ريختم. يك احساس زيبا، كه زيبايي هاي دنيا برام كم رنگ شد و اين زيبايي پررنگ تر!
#ادامه_دارد....