#تلنگری
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام، در چیست؟
ویژهی شهادت #امیرالمؤمنین علیهالسلام
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈❤️
#قسمت_صد_بیست_نهم 🌱✨
آره.
خنده اي كردم و از كنارش گذشتم كه گفت:
- اما فقط فضول تو.
برگشتم و نگاهش كردم. آه! آخر اين چشم ها كار دستم ميده. با لبخندي سرمو زير انداختم و تكون دادم. برگشتم كه چادرم كشيده شد
و صداي آراسب رو كنار گوشم زمزمه وار شنيدم.
- هيچ وقت اين نگاه رو از من نگير.
از كنارم گذشت و همون طور كه پايين مي رفت گفت:
- مواظب اون چادرتم باش كوچولو.
با تعجب نگاهش كردم. دستمو روي ساعتش كه توي دست سالمم بود كشيدم. سرمو به حالت نه تكون دادم.
- نه اين ممكن نيست!
صداي سانيا رو از پايين پله ها شنيدم كه گفت:
- آيــــــه مردي؟ بيا ديگه.
با صداي سانيا انگار كه به خودم اومده باشم به پايين رفتم. همه كنار در منتظرم ايستاده بودند. شرمنده سرمو زير انداختم و از پله ها پايين
رفتم. نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهش به قدم هام بود. لبخندي زدم. با رسيدن به آخرين پله شيرين جون به طرفم اومد. خودم رو در
آغوشش انداختم.
- دلم براتون تنگ مي شه.
- به اين مادرتم سر بزن عزيزم.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. سخت بود! دل كندن از خونه اي كه مزه ي محبت رو در اون چشيده باشي سخت بود. انگار رويايي بود كه
حالا تموم شده بود! سوار ماشين آراسب شدم. احسان پشت سرمون حركت كرد. برنگشتم كه نگاه دوباره اي به اون خونه بندازم. آهي
كشيدم كه صداي خنده ي آراسب در ماشين پيچيد.
- جني شدي داداش من؟!
نگاهي به آراسب كردم كه نگاه خندونش به من بود. كسي جز من متوجه ي منظور خنده اش نشده بود. خنده اي كردم و نگاهمو از پنجره
به بيرون دوختم. ماشين احسان از كنارمون گذشت كه آراسب بوقي زد. با ايستادن ماشين كنار دانشگاه من و سانيا پياده شديم. آراسب
شيشه رو پايين داد.
- از كلاس انداختنت بيرون، نبينم از دانشگاه اومده باشي بيرون!
خنده اي كردم.
- نه، ديگه غلط كنم بيام بيرون.
آراسب سرشو تكون داد.
- مواظب خودت باش.
تو هم مواظب باش.
- خودم ميام دنبالت هـــا. سوار ماشين كسي جز من نشي.
خواستم چيزي بگم كه سانيا رو به روم ايستاد.
- باشه متوجه شديم. نه مياد بيرون، نه چيز گرم مي خوره كه بسوزه، نه دعوا مي كنه كه كتك بخوره، بـــــــرو ديگه!
دست منو گرفت و با خودش كشيد. خنده كنان سرمو به عقب بر گردوندم و دست گچ گرفتم رو براش تكون دادم.
سانيا گفت:
- بنداز اون دست چلاقتو پايين!
خنده اي كردم كه او هم با من خنديد. وارد كلاس كه شديم موبايلم به صدا در اومد! سانيا سرشو با تأسف تكون داد.
- بردار، بردار كه خودشه! مطمئنم مي خواد بدونه رسيدي كلاس، توي راه نيفتادي!
لبمو به دندون گرفتم و دكمه ي پاسخ رو زدم.
- جانم.
سانيا با چشمان گرد شده نگاهم كرد. خودمم تعجب كرده بودم كه چرا همچين حرفي زدم! اون طرف خط هم آراسب سكوت كرده بود.
صداي نفس هاشو از پشت گوشي مي شنيدم.
- جونت سلامت كوچولو.
- كاري داشتي؟
آراسب نفسش رو توي گوشي فوت كرد.
- من وسايلت رو خونه ي خودت مي ذارم بعد هم دوربين ها رو نصب مي كنم.
- نصب مي كني؟
- نه! يعني، منظورم اينه بچه ها وصل مي كنن. حواس نمي ذاري براي من ديگه!
خنده اي كردم.
- سفارش كردم كه تو خونه دوربين نزنن، فقط بيرون و توي حياط، تا تو راحت باشي.
لبخندي از رضايت زدم. نگران اين بودم كه اگه بخوان دوربين رو تو خونه بزنن من چي كار كنم؟
- كاري نداري؟
- آراسب؟
- جان آراسب.
ضربان قلبم شروع به تند تپيدن كرد. لبمو به دندون گرفتم.
- ممنونم ازت.
گوشي رو قطع كردم و دستمو روي گونه هام گذاشتم كه از گرماي صداي آراسب در حال آتيش گرفتن بود! چشمامو بستم و اين احساس
رو در دلم ريختم. يك احساس زيبا، كه زيبايي هاي دنيا برام كم رنگ شد و اين زيبايي پررنگ تر!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿⚡️☂
#قسمت_صد_سی_ام
خسته تكيه ام رو به سانيا كه غرغر مي كرد دادم. خدايا دهن اين دختر باز بشه، بسته شدنش فقط كار يك نفره. بي حوصله نگاهش كردم و
پوفي كردم.
- سانيا سرم رفت ديدي كه نرفتم بيرون!
سانيا اخمي كرد و مشتي به بازوم زد.
- آخه ديوونه، نمي گي پات رو از اين دانشگاه بذاري بيرون اين آراسب تو رو كه نه، ولي منو حتماً مي كشه؟ مگه نمي شناسيش؟ مگه
نديديش چقدر روت حساسه. واي، واي اگه دير رسيده بودم كه حالا رفته بودي بيرون. كه چي؟ بستني مي خورم ميام! دختر مگه نمي دوني
واست خطر داره! اگه ماشين بهت مي زد چلاق تر مي شدي اون وقت چي!
با دست سالمم به پيشونيم زدم. خدايا بگم غلط كردم اين سانيا رو خفه مي كني؟ با صداي تك زنگ موبايلم انگار آزادي رو به من داده
باشن به طرف خروجي دانشگاه پرواز كردم. با ديدن آراسب گل از گلم شكفت، اما به روي خودم نياوردم. فقط به لبخندي بسنده كردم.
آراسب در عقب رو برام باز كرد. به طرفش رفتم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم! سرمو بالا گرفتم و به عقب برگشتم.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم، اما كسي رو نديدم! اما ماشيني نظرم رو جلب كرد!
- جز جيگر شده داري چي رو نگاه مي كني؟
با خنده به طرفش برگشتم كه با پس گردني كه آراسب بهش زد خنده ام بيشتر شد. سرمو با تأسف تكون دادم و به طرفشون رفتم. موقع
سوار شدن، آراسب چشمكي به من زد.
- خوبي كوچولو؟
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. با سوار شدنم آرسام به عقب برگشت.
- تو چطور اين سانيا رو تحمل مي كني؟
نفسم رو به شوخي بيرون دادم و گفتم:
- اوه! نمي دوني به سختي.
- دركت مي كنم، شرايط منو داري.
هر دو خنده اي كرديم كه سانيا با مشتي كه به من و آرسام زد هر دو خندمون رو جمع كرديم.
- كه تحملم سخته، آره؟!
چشمامو گرد كردم و نگاهش كردم.
- آره خداييش.
- تحمل من ديگه سخته؟
آرسام گفت:
خوبه خودت متوجه مي شي!
- يعني آرسام تو همچين فكري مي كني؟
آرسام سرشو تكون داد.
- شك نكن سانيا.
- يعني چي؟ يعني مي گي كه منو به زور تحمل مي كني؟
آرسام مغرورانه سرشو تكون داد.
- آره اين قدر سخته كه دلم مي خواد ...
سانيا لب و لوچه اش آويزون شد و با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد. نگاهي به آرسام كردم. خيلي جدي و رك حرفاش رو مي زد!
- دلت مي خواد كه چي؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت.
- بعضي چيزها نبايد گفته بشه، نه انجامش ممكنه.
- اگه اين قدر تحملم سخته چرا تحمل مي كني؟
صداي سانيا از بغض مي لرزيد. نگاهي به آراسب كردم كه سرشو با تأسف براي اون دو تكون مي داد. آرسام كاملاً به عقب برگشت و خيره
به چشمان سانيا نگاه كرد و لبخندي زد.
- چون اين تحمل رو دوست دارم.
سانيا سرشو زير انداخت و نگاهش رو از پنجره به بيرون دوخت. لبخندي زدم و نگاهمو به آرسام دوختم كه با لبخندي راست نشست و به
رو به رو خيره شد. نگاهي به آراسب كردم كه خنده اش رو نگه داشته بود. دست سانيا رو گرفتم. از سردي انگشتانش چشمام گرد شد.
- سانيا؟
به طرفم بر گشت. با ديدن سرخي گونه هايش پي به درونش بردم. چشمكي بهش زدم كه گفت:
- ديوونه اين قدر با اين آراسب گشتي مثل اون رفتار مي كني!
نيشگوني از دستش گرفتم كه خنده اي كرد.
- هنوز دلت بستني مي خواد؟
چشمامو مظلومانه باز و بسته كردم كه سانيا با خنده لپم رو كشيد. گفتم:
- بستني مي خوام ديگه.
- من يكي رو سراغ دارم كه بستني مفت و مجاني مهمونمون مي كنه.
- جون من!
- مرگ تو.
خنده ي ريزي كردم.
- حالا اين آدم خير ديده كي هست؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂🌿🌸
#قسمت_صد_سی_یکم
سانيا چشمكي زد و با صداي بلندي رو به آراسب گفت:
- آراســــب، آيه بستني مي خواد.
با دهاني باز نگاهي به سانيا كردم كه شانه اي بالا انداخت.
- راست مي گه آيه؟
خواستم حرفي بزنم كه سانيا پريد وسط حرفم.
- آره كه راست مي گم. تو تا حالا ديدي من دروغ بگم؟!
با اين حرفش آرسام شروع به خنديدن كرد. با مشتي كه به بازوش زد آرسام خنده اش رو جمع كرد. آراسب نگاهي به من انداخت.
لبخندي ناخودآگاه روي لبم ظاهر شد كه آراسب با لبخندي مشتش رو به فرمون زد و راهش رو به طرف همون كافي شاپ هميشگي كج
كرد. با لبخندي نگاهم رو به بيرون از پنجره دوختم كه ماشيني با سرعت از كنار ماشين ما گذشت و پشت اون دو ماشين ديگه با سرعت
پشت سرش حركت كردند. آراسب با ديدن ماشين ها ماشين رو گوشه ي خيابون نگه داشت. آرسام به طرف آراسب بر گشت و گفت:
- خودشونن؟
آراسب عصبي دستي بين موهاش كشيد و موبايلش رو از كتش بيرون آورد.
- مي شنوم!
...
- نه نمي تونم. شماره ماشين رو بردارين!
...
با دادي كه آراسب زد از جام پريدم و با ترس نگاهش كردم.
- هـــــــــــر طــــــــــور شـــــــده شمارش رو مي خوام.
سانيا دستمو توي دستش فشرد. آراسب كه سنگيني نگاهمو روي خودش احساس كرده بود نگاهم كرد. با ديدن رنگ پريده ام اخم هاش
باز شد و لبخندي زد. دست هاش رو دور فرمون فشرد و موبايل رو به آرسام داد كه كسي به پنجره ي طرف آراسب زد. آراسب با ديدن
مرد از ماشين پياده شد و پشت به ما ايستاد. آرسام با لبخندي به عقب برگشت و نگاهمون كرد.
- چرا رنگتون پريده؟
با ترس نگاهش كردم كه با صداي بلندي خنديد.
- اين به اين در كه ديگه هوس بستني نكنين.
- آخه چه ربطي داره؟
- يك ربطي داره كه من دارم مي گم ديگه!
سانيا پشت چشمي نازك كرد و دستشو بالا برد و تكون داد.
- ايــــــش، برو اون ور باد بياد.
- خفه نشي دختر! باد كولر كه روي توئه!
سانيا خنده اي كرد و زبوني براش در آورد.
- تو نمي فهمي براي همين هـــــيس!
بي توجه به كل كل هاي اون دو تا نگاهي به آراسب كردم. كلافه بود و چيز هايي به مردي كه رو به روش بود مي گفت. به طرفم برگشت و
با لبخند دلگرمي كه مهمونم كرد دلم قرص شد. آهي كشيدم كه سوار ماشين شد. با خنده رو به سانيا و آرسام گفت:
- شما دو تا آبرومونو بردين! صداتون تا بيرون مي اومد؟
- چي گفت:
آراسب شانه اي بالا انداخت.
- بعداً مي گم.
مي دونستم دوست نداره جلوي من يا سانيا چيزي بگه از كنار كافي شاپ كه گذشتيم سانيا پوفي كرد و نگاهشو به بيرون دوخت. آراسب
كنار شركت نگه داشت. با تعجب نگاهش كردم چرا ماشين رو نبرد تو پاركينك؟ به طرفش كه برگشتم متوجه شدم سانيا و آرسام پياده
شدن و آراسب به طرف من برگشته و نگاهم مي كنه. لبخندي زد.
- چيزي شده؟
سرمو تكون دادم كه لبخند دندون نمايي زد.
- زبونت رو موش خورده؟
سرمو تكون دادم كه خنده اي كرد. از خنده اش لبخندي زدم و در ماشين رو باز كردم كه صداش رو شنيدم كه گفت:
- نمي ذارم صدمه اي بهت برسه آيه.
به طرفش برگشتم و خيره در چشماش شدم.
- مي دونم.
لبخندي زد و چشماش رو باز كرد و بست.
- قول دادم. سر قولم هستم كه تنهات نذارم.
دلم گرم شده بود. احساس داشتن يك حامي رو داشتم كه مي تونه كنارم باشه. مي دونم اين شادي، اين گرما، براي هميشه نيست. اما باز
همين يك لحظه هم براي من كافي بود. پياده شدم و رو به آراسب گفتم:
- مواظب خودت باش.
از ماشين فاصله گرفتم و نگاهمو از پشت بدرقه اش كردم. داري چي كار مي كني آيه؟ چرا اين قدر ضربان قلبت تند شده! شهاب رو چي
كار مي كني؟ تا كي مي توني از احساست فراري باشي؟ باز هم به خيابون كه جاي خاليش رو به رخم مي كشيد خيره شدم. تا كي مي توني
متكي به ديگري و تابع اون ها باشم؟ سرمو بلند كردم تا كي مي تونم تو بند چيزي باشم كه با زور بوده؟ با قرار گرفتن دستي روي شانه ام
از افكارم خارج شدم.
- آيه نمياي بريم داخل؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿☂🌸
#قسمت_صد_سی_دوم
سرمو تكون دادم و با سانيا همراه شدم. آرسام لبخندي زد و پشت سرمون راه افتاد. روز خسته كننده اي بود. آخرين كلماتي رو كه
مهندس آسايش گفت رو توي ورقه نوشتم و از اتاق خارج شدم كه تلفن روي ميزم به صدا در اومد. پوفي كردم و خودمو به ميز رسوندم.
باز هم سراغ آراسب رو گرفتن! آهي كشيدم و نگاهمو به در اتاقش دوختم و گفتم:
- فعلاً تشريف ندارن.
شخص پشت خط بدون حرفي گوشي رو قطع كرد. اخمي كردم و نگاهي به گوشي توي دستم انداختم. بي ادب حداقل يك خداحافظي مي
كردي! سرمو با تأسف تكون دادم و ميز رو دور زدم و روي صندلي خودم نشستم. صندلي رو جلو كشيدم و دستمو زير چونه ام زدم و به در
بسته ي اتاقش خيره شدم. از همون موقع كه پياده مون كرده بود ازش خبري نبود! سانيا هم بعد از ساعتي موندن، سانيار اومد دنبالش و
رفت. مقنعه ام رو درست كردم و تكيه ام رو به صندلي دادم. دستمو روي ساعت آراسب كشيدم. نوازش گونه لمسش كردم. احساس خوبي
زير پوستم دويد و گرماي عجيبي بدنم رو در بر گرفت! لبخندي زدم.
- خدا رو شكر ما امروز لبخند تو رو ديدم.
با شنيدن صداي آرسام از جام پريدم و دستمو روي قلبم گذاشتم. آرسام با ديدن ترسم خنده اي كرد. اخمي كردم. واقعاً هم راست مي گن
كه پسرا از ترس دخترا خوششون مياد.
- يك اهمي، صدايي، سرفه اي. زهره ام تركيد!
آرسام كه هنوز مي خنديد روي لبه ي ميز نشست.
- من چند باري صدات زدم اما انگار اين جا نبودي!
از اين كه سعي مي كرد جلوي خنده اش رو بگيره لبخندي زدم و سرمو با تأسف براش تكون دادم.
- شيرين جون راست مي گه!
- شيرين جون چي مي گه؟
با حالت مشكوكي نگاهم كرد كه خنده اي كردم.
- مي گه كه هر چي سن و سال خانواده ي فرهودي توي آقايون بالا بره بچه تر مي شن!
آرسام سرشو با تأسف تكون داد و دست به سينه نشست.
- مي بيني تو رو خدا! اين هم از مامان ما!
- حق داره ديگه! حالا فكر مي كني بهت مي خوره سي ساله باشي؟
آرسام راست ايستاد و كتش رو درست كرد.
- دستت درد نكنه ديگه بگو بچه ام! راحت باش.
خنده كنان تكيه ام رو به صندليم دادم و ابرويي بالا انداختم.
- من راحتم داداش.
آرسام پشت چشمي برام نازك كرد كه هر دو با صداي بلندي شروع به خنديدن كرديم. با ديدن خانم احمدي يكي از مهندس ها كه از
اتاقي خارج مي شد آرسام خنده اش رو جمع كرد و رو به من كه خنده ام به لبخندي تبديل شده بود گفت:
خانوم اسفندياري لطفاً امروز هر كس با آراسب كار داشت وصل كنين اتاق من.
يك لحظه دلم گرفت. آروم طوري كه فقط آرسام بشنوه گفتم:
- پس آراسب امروز نمياد؟
آرسام دستي بين موهاش كشيد و در حالي كه با نگاه خانم احمدي رو دنبال مي كرد گفت:
- نمي دونم. گفت كه چند تا كار نيمه تموم دارم بايد تمومش كنم.
- آهـــــان!
سرمو تكون دادم و به زير انداختم.
- دارم ميرم نهار بگيرم. چي مي خوري؟
لبخندي زوركي زدم و نگاهش كردم.
- مرسي. گشنم نيست.
آرسام چشمكي زد.
- تعارف كه نداريم.
آهي كشيدم. آراسب هم تعارفي نبود. فكر آراسب رو كنار زدم و گفتم:
- نه داداشم، من تعارف نمي كنم.
آرسام لبخند برادرانه اي زد و گفت:
- واست جوجه مي گيرم.
- من كه گفتم نمي خورم!
- وقتي غذا ببيني اشتهات باز مي شه.
خنده اي كردم.
- مگه من مثل تو شكموام؟
- سانيا كه هست. تو هم دوست اوني.
مشكوك نگاهش كردم و لبخند بدجنسي زدم.
- ديگه سانيا چي هست؟
آرسام كه با ديدن حالت مشكوكم تعجب كرده بود، قدمي به عقب رفت.
- چرا اين جوري نگام مي كني؟
يك تاي ابروم رو بالا دادم و همون لبخند رو روي لبام حفظ كردم.
- چطور نگاهت مي كنم؟
آرسام لحظه اي نگاهم كرد. من كه به سختي خنده ام رو نگه داشته بودم به صورت رنگ پريدش خيره شدم. آرسام اين پا اون پا كرد، كه
نگاهي به پشت سرش انداختم و گفتم:
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌱🌹🎆
#قسمت_صد_سی_سوم
،سانيا تو كه قرار بود ديگه نياي!
آرسام با شنيدن اسم سانيا چشماش درخشيد و برگشت. از اين كه مطمئن شده بودم كه احساسم به من دروغ نمي گفت خوشحال شدم.
آرسام كه فهميده بود اون رو دست انداخته بودم به طرفم برگشت.
- داشتيم آيه خانوم؟!
شانه ام رو بالا انداختم و با خنده ي شيريني گفتم:
- شما هم كه بــــــلـــــه آقا آرسام!
آرسام خجالت زده كتش رو درست كرد كه دستمو زير چانه ام زدم و بهش خيره شدم.
- كي شيريني مي خوريم داداشي؟
آرسام خنده ي شيريني كرد.
- تو چطور فهميدي؟
- همين حالا خودتو ضايع كردي.
با خنده سرشو تكون داد و گفت:
- اي شيطون! پس مي خواستي مچ گيري كني ديگه؟
با لبخندي سرمو تكون دادم كه برادرانه نگاهم كرد و گفت:
- خيلي دوست داشتم در اين مورد با كسي حرف بزنم ولي ...
نگاهشو به جاي ديگه اي دوخت كه گفتم:
- ولي قدرت گفتنش رو نداشتي؟
آرسام سرشو تكون داد كه با خارج شدن خانوم احمدي اخم هاي آرسام درهم رفت.
- اين احمدي زيادي مزاحم مي شه ها!
خنده اي كردم و گفتم:
- هر وقت بخواي حرف بزني هستم.
- مگه جز تو چند تا خواهر ديگه دارم؟ مطمئن باش به خودت مي گم.
لبخندي زدم. جواب لبخندم رو با لبخند مهربوني داد و از شركت براي گرفتن ناهار خارج شد. نگاه گرم برادرانه ي آرسام شادي رو در دلم
برپا كرده بود. آرزوي داشتن برادري رو در حقم تموم كرده بود. ذوقم براي عاشق شدنش يا حتي خواستنش شيرين بود. بار ديگر دستمو
روي ساعت آراسب كشيدم و زمزمه كردم:
- ممنونم آراسب كه خانواده اي نصيبم كردي.
سرمو بلند كردم و نگاهمو به اتاقش دوختم. جاي خاليش زياد به چشم مي خورد! انگار شركت بدون اون همون شركت سابق نبود! يا من
اين طور فكر مي كردم؟ آهي كشيدم. كجايي آراسب؟ با زنگ خوردن تلفن روي ميز به خودم اومدم و باز كارم رو شروع كردم. هنوز تلفن
رو قطع نكرده بودم كه صداي قدم هايي به گوشم رسيد! مداد رو در دستم چرخوندم
#ادامه_دارد....
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله