eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
681 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌پنجم - او‌ نیز، هم!" 📜 من با یه حد و حدودی برای حجاب خانوما موافقم و اصلا با خانومایی مثل دختر خاله هام که موهاشونو میریزن بیرون و صد قلم آرایش میکنن و لباسای تنگ و نا متعارف میپوشن شدیدا مخالفم! اما معتقدم اگر یه روسری بلند که موها و جلوی بدن رو بپوشونه با یه مانتوی بلند و گشاد هم پوشید حله! دیگه نیاز به چادر پوشیدن نیست! حالا الان که پاییزه و هوا متعادله. اما تو تابستون تحمل چادر قطعا براشون خیلی سخته... واقعا چرا چادر؟! برای اولین بار، این سوال واسم مهم شد چون خواهر کسی که برام خیلی مهم شده بود اینطور حجاب کرده بود! و قطعا میثم برای این حجاب خواهرش منطق خاصی داره! با شنیدن اسمم بین حرفای محمدرضا، از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهم رو بهش دادم. چند جمله که گفت، فهمیدم داره از صحبت امروزمون تو دفترش به میثم میگه. رد نگاهش رو گرفتم که دیدم میثم جای محمدرضا، به من نگاه میکنه... نگاهش شباهت عجیبی به نگاه اون عکس داشت! اسمش چی بود؟! آها... شهید همت! ابراهیم همت! تو چشمای میثم یه دنیا حرف بود! جوری نگام میکرد که بی اختیار لبام به لبخند باز میشد و حال قلبم عوض میشد... اینا همه یعنی میثم هم نورانیت خاصی داره... یعنی... با یاداوری چیزی که از محمدرضا پرسیدم و جوابی که گرفتم، کل بدنم لرزید! حتی تصور اینکه میثم یه روز شهید بشه هم عذابم میداد! چه برسه به... کاش میشد برم بهش بگم یه طور نباش که خدا عاشقت بشه! تو نباید شهید شی! از ساکت شدن خونه، فهمیدم حرفای محمدرضا تموم شده. سربلند کردم و باز به میثم و چشمای مهربونش نگاه کردم، ببینم در جواب چی میگه که در کمال ناباوری فقط سر تکون داد و به گفتن یه «که اینطور» بسنده کرد و حرف دیگه‌ای نزد! متعجب از رفتارش، به محمدرضا نگاه کردم که از لبخندش فهمیدم چیزی هست که من نمیدونم! ترجیح دادم سکوت کنم تا یا وقتی رفتیم جریان رو از محمدرضا بپرسم، یا خود میثم بگه ماجرا از چه قراره؟! میثم رو کرد به سعید و پرسید: آقا سعید! چه خبر از سِمَت جدیدت؟! با هم کنار اومدین؟! از نفس سنگینی که سعید کشید میشد راحت گِله هاشو شمرد و دلخوریش از این انتخاب رو فهمید! همینکه خواست حرفی بزنه، بچه رو گذاشت رو پای من و شروع کرد به غرغر کردن! چندثانیه طول کشید تا درک کنم این موجود دوست داشتنی رو باید بغلش کنم و سرگرمش کنم! دستاشو بالا گرفته بود و با دکمه های پیرهنم بازی میکرد. از دیدن لبای خندونش، سرکیف اومدم و بغلش کردم! وقتی با چشمای معصومش خیره به چشمام شد، پا رو غرورم گذاشتم و شروع کردم با صورتم مسخره بازی کردن. تنها انگیزه‌م صدای خنده های از ته دلش بود که تو خونه میپیچید و کیلو کیلو قند تو دلم آب میکرد!   به صورتم نزدیکش کردم و پیشونیش رو بوسیدم که با دستای کوچیکش بند حرز دور گردنم رو گرفت! با خنده و لحن بچگانه‌ای گفتم: میخوایش فسقلی؟! وقتی صداهای نامفهومی از خودش درآورد، باشه ای گفتم و رو پام گذاشتمش. دستم رو به بند حرزم گرفتم که یکی از بچه های بسیج، که نه میشناختم نه تا حالا دیده بودمش، با لحن بدی گفت: زنجیر میذاری گردنت علی آقا؟! بدون فاصله پوزخند زد و گفت: البته ازت بعیدم نبود! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌پنجم - او‌ نیز، هم!" 📜 خیلی بهم بر خورد! مگه من چم بود؟! فقط چون عضو بسیج نبودم شدم کافر؟! شدم لاتِ خیابونی که زنجیر میندازه؟! دلیل نمیشه چون یه تسبیح دست میگیره و یقه‌ش رو تا آخر میبنده فکر کنه از من بالاتره و هر چی دلش میخواد بارم کنه!! با توپ پر جبهه گرفتم تا هر چی لایقشه نثارش کنم که چشمم به میثم خورد! حس کردم اگر حرفی بزنم حرمتش میشکنه! هم حرمت خودش... هم حرمت سیاهی که تنش کرده! به زور نفس عمیقی کشیدم و هر چی خواستم بگم رو تو دلم حبس کردم! بند حرز که حتی فلزی هم نبود که باعث سوء تفاهم بشه و فکر کنن زنجیره، رو باز کردم و جلو صورتم گرفتم! با صدای پایینی گفتم: نه! زنجیر نیست! حرز امام جواده! میثم با لحن تحسین آمیزی گفت: احسنت! باریکلا علی اکبر! بیمه اهل بیت که بشی، سلامتت تضمینه! از این محبتش هم خوشحال شدم هم مثل بچه‌ای که بهش ظلم شده و حالا کسی تحویلش گرفته، بغضم گرفت! نمیتونستم حرف و لحن تند اون بسیجی رو فراموش کنم! مدام صداش تو گوشم زنگ میخورد و عصبیم میکرد! اون حق نداشت با من اینطور حرف بزنه! من چی کم دارم مگه؟! چه گناهی کردم؟! چطور فکر کرد اینقدر داغونم که زنجیر بندازم؟! با صدای میثم سربلند کردم. گفت: یه نفر میره به امام خمینی میگه یه روحانی فلان خطا رو کرده! امام میگن اینطور نگو! بگو یه خطاکار لباس روحانیت پوشیده! مکثی کرد و با ناراحتی گفت: این جمع رو به بسیحی بودنشون میشناسن! بیا و خطاهامون رو پای بسیجی بودنمون نذار برادر! لفظ برادری که برام استفاده کرده بود، دلم رو نرم کرد! اینبار خوب متوجه حرفش و منظوری که به اون بسیجی... نه! به اون خطاکاری که لباس بسیج پوشیده بود، داشت؛ شدم! خوشحال بودم از حمایتی که برادرانه نثارم کرد و آبرویی که خوب برام جمع کرد! با چشم گفتن من و تشکر میثم، باز مشغول بازی با نوزاد تو بغلم شدم. حرز رو دستش دادم و مثل سعید، قربون صدقه‌ش رفتم! کوچولوی خوش خنده با هر جمله‌م میخندید! حتم دارم مهربونیش به بابابزرگش رفته! شایدم باباش... آخه شجاعت و رافت، هیچ وقت از هم جدا نمیشن! هر کس شجاعه، قطعا رئوف و مهربونه! خب... شجاعت کسی که خودشو برای امنیتِ بقیه، جلوی تیر و گلوله میندازه، قابل انکار نیست! باباش مدافع حرمه و شجاع. و قطعا مهربون و با محبت... بی اختیار سرم رو نزدیک گوش نوزاد کردم و گفتم: توی فسقلی هم به بابات رفتی! مگه نه؟! با سرانگشت آرو به نوک بینیش زدم که قش قش خندید! خواستم باز حرکتم رو تکرار کنم که صدای میثم و جمله ای که گفت حواسم رو از بچه قاپید: غصه چی رو میخوری؟! من اگه به احوالت مطمئن نبودم که نمیذاشتم بری بشینی جام! سعید با دلخوری چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و بعد بلند تر گفت: به چیِ من مطمئنی برادر من؟! پس فردا گیر مقام و منصب بشم، تو پاسخگویی؟! خندید: آره! دیگه؟! -میثم شوخی نکن توروخدا! +شوخیم کجا بود!؟ میگم بهت اعتماد دارم دیگه! اینقدم با من بحث نکن! سعید خواست چیزی بگه که میثم مانعش شد و گفت: سعید جان! وضع منو ببین! بابا که رفت! حمیدم که سوریه‌ست! نمیتونم مثل قبل صبح تا غروب دانشگاه باشم و خونه رو تنها بذارم که! بیا و منطقی فکر کن! خودم که نمیتونم! جز تو که جانشین فرمانده بودی، کی رو میذاشتم که همه جوره خیالم جمع میشد؟! -خب تو فرمانده بمون! من خودم نوکرتم! همه کارا رو میکنم! میثم خندید و گفت: لازم نکرده نوکر من باشی! من نوکر نمیخوام! برو مستقیم نوکری شهدا رو کن! -الان این حرف آخرته؟! میثم محکم و جدی گفت: حرف اول و آخرم! سعید سری به تاسف تکون داد که میثم گفت: بیخود نگرانی! خودت که ماشالا اینکاره ای! جانشینتم که تضمین شده‌ست! از زاویه نگاش که سمت من بود فهمیدم منظورش از جانشین، منِ نوپاست! دهن باز کردم چیزی بگم که دستشو به نشانه سکوت بالا آورد: تورم بعدا راه میندازم! غمت نباشه! نمیدونم چرا اما خیلی خوشحال شدم! اینقدر که تا نشسته بودیم از ذوق با نوزاد تو بغلم بازی میکردم و پا به پاش میخندیدم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
موقع دست به سینه شدن و عرض سلام کربلایی شده هرکس به عَلَم فکر کند ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام رفقای شمال ایتا✋😁
صبح جمعه‌تون بخیر🌿🌸
صد مرتبه زمزمه میکنم به نیت سلامتی و طول عمر آقاجانمون(حجة‌بن‌الحسن‌العسگری) 🕊✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ‌مُحَمَّد✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز پیدا می‌شوند در کوچه‌های شهر خانه‌هایی که صبح‌های جمعه جلوی درشان را آب و جارو می‌کنند برای ظهور پسر فاطمه ... @shomale_eitaa