eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
689 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
•°🌱 🦋✨ عُمریست کِہ بَر منّت اَرباب تَمنا داریم خاریم و سَرے میانِ گُلہا داریم…😍 وَاللہ تَمامِ آبِروے خُود را اَز نوکَرے حُسِینِ زَهرا داریم…🕊✨ ♥️ ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه کربلا فقط همین آه..♥️ -حسین من- ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
✨•. . هر‌موقع‌به‌بهشت‌زهرا‌میرفت..🚕‌، آبۍ‌‌بر‌میداشت‌‌وقبور‌شهدا‌رومۍ‌شست‌! میگفت‌:با‌شهدا‌قرار‌گذاشتم‌‌که‌من‌‌غبار‌رو از‌روۍِقبر‌هاۍآنها‌بشورم‌وآنهاهم‌غبار‌ِ گناه‌‌رواز‌روۍ‌ِ‌دل‌‌من‌‌بشورند!🌿- . ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه قسمت سوم - جاماندن، نرسیدن نیست" هر ثانیه چیزی به ذهنم میومد و خاطره خوابم رو تکمیل میکرد! از شوق اینور و اونور میرفتم و مدام صحنه ها رو از اول کنار هم میچیدم! سر که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد! روی دست چند نفر جلو میرفت و از ساختمون خارج میشد... برای یک لحظه خیره به صحنه رو به روم موندم و... قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم! سعید با نگرانی کنارم نشست: علی اکبر؟! علی اکبر خوبی؟! نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت و سعید رو نگران تر کرد! صورتم رو سمت خودش گرفت و با اضطراب گفت: علی اکبر یه چیزی بگو! چی شد یهو؟! به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: شـ.... شهید! اون... اون میز نبود... پـ... پیکر شهید بود!! - چی میگی؟! چی میز نبود؟! اصلا حالت خوبه؟! با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: نه سعید! نه! نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: توروخدا حرف بزن داری سکته‌م میدی! به زحمت آب دهنمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم از خوابم گفتم: دیشب خواب دیدم یه جاییم! ازونجا یه نوری رو میدیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم نمیتونست تحملش کنه! رفتم سمت نور که دیدم رو یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه! از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد! اما الان که تو گفتی یه تیکه‌ش اومد تو ذهنم، رو جلدش نوشته بود: روایت عشق! رفتم برش داشتم و صفحه هاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! فقط رو پایین صفحه آخرش نوشته بود: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! سعید مات و مبهوت حرفای من خیره به چشمام بود که با گریه گفتم: ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود! رو تابوت شهید بود! وقتی دیدم سعید، با اشک، میخنده، فکر کردم باور نداره! دوتاشونه هاشو گرفتم و تکونش دادم: سعید چرا باور نداری! به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود! سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت! از کلافگی، بیشتر گریه‌م گرفت: چرا همتون همینو میگین؟! توروخدا به منم بگین چه خبره!! دستامو باز رو صورتم گذاشتم و به هق هق افتادم که کسی دست رو شونه‌م گذاشت. سرچرخوندم، دیدم میثمه! فرزند همین شهیدی که روی دست میرفت... رو صورت خسته‌ش لبخند کمرنگی بود! با نگاهش، به کتاب تو دستش اشاره کرد و با لحن بی جونی پرسید: این کتاب نبود؟! حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب میکرد. با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. رو جلدش نوشته بود: روایت صحرای عشق... تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگه هاش پر بود. نا امید ازینکه این کتاب، اون نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، چشام گرد شد: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم که لبخندش پررنگ تر شد، کنارم نشست و گفت: این دست خط باباست! چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: اینم خون باباست! بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: تا آخرین لحظه کنارش بوده... این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه! اینا لحظه آخر دست بابا رو بوسیدن... حرفاش غم خاصی داشت! چیزی که حتی قلب من رو هم اذیت میکرد! کتاب رو تو دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: مال تو باشه علی اکبر! اما قول بده مراقبش باشی! با ناباوری نگاش کردم: چرا داری میدیش به من؟! مگه یادگار نیست؟! سرتکون داد: چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم! -خب پس چرا... حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت: از خودش گذشتم! از یادگارشم میگذرم! از ته دل، سوزناک، آه کشید: یه بار میاد میگه: جاموندم اما نذار که نرسم!... از خودش میگذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره!... از یادگارش میگذرم! به چشمای گرد از تعجب و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت چهارم - همت‌ڪنے،همت‌شوی!" 📜 خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم! با اینکه خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد؛ حس صمیمت خاصی نسبت بهش دارم. و این نبودش تو کلاس، و تصور غم و غصه ای که این روزا رو دلش خیمه زده؛ خیلی اذیتم میکرد! کاش میشد برم خونه‌شون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد... با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: آقای رسولی مگه با شما نیستم؟! سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم: بله استاد؟! اخمی که رو پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر میکرد. - حواستون کجاست؟! سرمو انداختم پایین: شرمنده استاد! با چش غره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: شرمندگی شما به درد من نمیخوره! تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید! دست و پام شروع کرد به لرزیدن! من از اول کلاس حواسم پرت بود و یه کلمه هم از درس رو متوجه نشدم! حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه! سعید یواشکی موضوع رو بهم رسوند. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا رو مبحث مسلط بودم اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیان کنم! یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم... آه ریزی کشیدم و گفتم: استاد... من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: یا جواب میدی یا میری بیرون! حالم خیلی بد شد. من همیشه جوری درس میخوندم که کسی جرات نکنه جز تحسین حرف دیگه ای بهم بزنه اما حالا دارم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج میشم! کلافه تر از قبل گفتم: اما استاد... نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: بیرون! کاش حرفی نمیزدم و فقط میرفتم بیرون! لعنت به من! که خودم، خودمو کوچیک میکنم. وسایلم رو جمع کردم و کوله‌م رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم. خواستم از بین بچه ها رد شم که نگاه سنگینشون بد اذیتم کرد! عرق شرم رو پیشونیم نشست و جمله بابا تو گوشم زنگ خورد: همیشه مراقب آبروت باش بابا! آب رفته به جوی، برنمیگرده! دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم. دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی! تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم و تند از کلاس بیرون رفتم! کاش جواب میدادم! کاش یکم تمرکز میکردم! یاداوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود! اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی باشه، برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، خفت باره! هوای ساختمون برام خفه کننده بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در بسیج صدام زد. با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود. دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو بپذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم. دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. چه فضای قشنگی بود! با اینکه نمیدونستم عکسای رو دیوار متعلق به چه کساییه و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خودشم اومد. -بیا بشین علی جان. لبخندی زدم و جلوتر رفتم: علی اکبر. ابرو بالا داد و گفت: اوه! باشه چشم... -ممنون رو صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم. عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و حسام بهش میگن: لباس خاکی! نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید. چشماش گیرایی عجیبی داشت! چیزی که من رو محو میکرد. محو چیزی که فقط یه عکس بود! -میشناسیشون دیگه، نه؟! سربلند کردم: راستش... نه! با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: شهید همت هستن! بی اخیار زمزمه کردم: شهید... به چشماش خیره شدم. نگاهم از دیدنش سیر نمیشد! یه نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد. گرچه که نمیدونم نورانیت دقیقا یعنی چی؟! فقط از سعید شنیدم که زیبایی جذب کننده برای آدمای شبیه خودش، یعنی "نورانیت!" بی اختیار پرسیدم: چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده؛ یا بعدا شهید میشه؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا