eitaa logo
کانال سیاسی کوثریه🇮🇷
94 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
215 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 کانال تبادل اخبار انقلابی ✍ارسال مطالب برای گروه هاومخاطبین بلامانع است. لینک کانال سیاسی کوثریه 👇 @siasikosarieh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 آنها به کارگرانی که در طول این سالها در چاه های نفت و کوره ها و پالایشگاه های نفت جان داده اند، اشاره کردند و گفتند ما نونمون رو تو خونمون می زنیم. بعد همکار آقا شروع کرد به شرح حادثه وقتی بشکه ی داغ قیر روی پای آقای آباد برگشت، فقط صدای فریاد سوختم سوختم رو می شنیدیم اما خودش رو نمی دیدیم. متوجه شدیم آتش تمام هیکل درشتش رو گرفته. اون فقط می دوید و از ما و مخازن دیگه دور میشد اگه با اون آتیشی که به تنش افتاده بود و دم به دم. شعله ورتر میشد کنار مخازن می ایستاد تمام بخش آتیش میگرفت و یه نفر هم زنده نمیموند همین طور که می دوید لباساش رو می کند تا جایی که خودش افتاد و ما با یه پتو تونستیم آتیش رو خاموش کنیم و سریع به بیمارستان اعزامش کنیم اما دیگه تمام هیکلش سوخته بود. معنی کار بابا را بعدها فهمیدم و این اولین تصویر من از واژه ی فداکاری بود. یک سالی در بیمارستان O.P.D که یکی از پیشرفته ترین بیمارستانهای کشور بود بستری شد و تحت مداوا قرار گرفت دو ماه اول بیهوش بود. یواش یواش به هوش آمد اما چیزی یادش نبود حتی ما را نمی شناخت. زندگی برای ما مخصوصاً برای مادرم خیلی سخت شده بود. دسترنج قیر و نفت خرج دوازده سر عائله میشد همه ی بچه ها محصل بودند. فقط برادر بزرگم کریم بعد از کلاس نهم به هنرستان فنی حرفه ای (کارآموزان) رفته بود تا بعد از تحصیل استخدام شرکت نفت شود و در بخش فنی کار کند. حادثه ای که برای بابا پیش آمد به یکباره همه ی ما را بزرگ کرد. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۱_ زمانی که بیمارستان بزرگ شرکت نفت راه اندازی شد بین بخشهای کارمندی و کارگری تفاوت بود. بخش کارمندی و بخش کارگری از نظر کمیت و کیفیت با هم خیلی تفاوت داشت اما هر دو از نظم و مقررات یکسانی برخوردار بودند بیمارستان از دو قسمت تشکیل شده بود یک قسمت مربوط به بیماران سرپایی بود و قسمت دیگر مربوط به بیمارانی بود که باید بستری می شدند. @siasikosarieh
🌹 🌹 کریم و رحمان می خواستند جای خالی آقا را پر کنند و خودشان یک پا آقا شده بودند. من هم دیگر آن دختربچه ی شاد قبلی نبودم. لبخند می زدم اما لبخندم آنقدر کمرنگ بود که بیشتر به گریه شبیه بود جای خالی آقا آنقدر خانه را بی رمق کرده بود که همه ی برادرهای بزرگ تر بعد از مدرسه چند ساعتی در نانوایی یا بقالی پادویی میکردند و یکی دو تومانی به خانه می آوردند و سفره هنوز به برکت بازوی آنها باز و بسته میشد. حالا دیگر آنها هم نان آورخانه بودند؛ خانه ای که تا دیروز آقا تنها نان آور آن بود و دائماً در حال بنایی و جوشکاری و رنگ کاری بود و در اوقات استراحتش به هر هنری مشغول می شد. برای کمک خرج خانه دفترهای مشق و تمرین حساب و هندسه را برای ما با برگهای باطله ی شرکت نفت می دوخت و جلد می کرد. اول زمستان همه ی بافتنیها را میشکافت و شال و کلاه و ژاکت جدید می بافت همکلاسی هایم باور نمی کردند شال و کلاه و ژاکتم را آقا با سیم دوچرخه های اسقاطی پسرها و به صورت هشت میل برایم می بافد. گلهای باغچه مان رنگ خود را از دست داده بودند. به چشم من دنیا کمرنگ شده بود هر کس که میآمد میگفت دست مشدی به گلها می نشسته و الان که نیست گلها پژمرده اند گاهی با گل و مرغ و خروس های خانه حرف میزدم؛ انگار حتی گلهای باغچه و مرغ و خروس ها هم احساس کرده بودند که آقا دیگر نیست. همیشه پشت پای مرغ کاکلی ده دوازده تا جوجه در حال دویدن بود. او نمی گذاشت یک دانه برنج در راه آب برود. با وجود ده تا بچه ته سینی هیچ وقت چیزی نمی ماند و آقا با آشغال سبزی به مرغ و خروسها آب و دانه می داد. هر شب جمعه برای پدر و مادر و رفتگان خاک به اهل مسجد خیرات میداد. هر صبح جمعه کاچی سید عباسش به راه بود و چند شاخه شمع روشن می کرد و در طول هفته روزی نبود که یک بشقاب غذا برای همسایه به نیت به جا آوردن حق همسایه گری و رد مظلمه از خانه بیرون نرود. @siasikosarieh
🌹🌹 من که حسابی خودم را باور کرده بودم با خودم فکر می کردم مصی تو که در کار دروازه بانی گل کردی حتماً میتونی داور گشتی هم باشی. رحمان کشتی گیر با مرامی بود میگفت همه چیز قاعده دارد، وزن و اندازه دارد. به همه فرصت و لذت پیروزی و قهرمان شدن را می چشاند. آنقدر با گوشهای شکسته اش زمین زد و زمین خورد تا در وزن پنجاه و دو کیلوی کشتی فرنگی قهرمان خوزستان شد. سال تحصیلی با همه ی سنگینی و فشار و فراقی که داشت به پایان آمد و زمان گرفتن کارنامه رسید کریم کارنامه همه ی بچه ها را گرفت و ما را به خرج خودش برای بستنی خوردن به شکرچیان ادیبی کرد. فقط رحمان با ما نبود. او سرسختانه به کار نانوایی چسبیده بود. آن روز هر چه پرسیدم چرا رحمان نیامده کسی چیزی نگفت. کریم نمی خواست طعم و مزه ی بستنی در کام ما تلخ شود اما بعدها شنیدیم که باهاش دعوا کرده که لا مصب این همه تجدیدی رو چطوری بار میکنی فقط نقاشی و ورزش تجدید نشدی که اونم حتماً در حقت ارفاق کردن. وقتی کارنامه ات رو گرفتم، حتی نمی شناختنت منو با تو عوضی گرفتن به پس گردنی گرم خوردم و با لگد از مدرسه پرتم کردن بیرون اینم پاداش برادر رحمان بودن و برادر تنبل داشتن. آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی کردند رحمان را پای درس و کتاب بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد اما اصلا گوشش بدهکار نبود آقا خوب حساب کلاس های درسمان را داشت بچه ها نمیخواستند در غیاب او کسی درجا بزند. اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد و شهریور هم از راه رسیده بود. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۱. اسم یک بستنی فروشی سنتی معروف در آبادان ٢. لا مذهب @siasikosarieh
🌹 🌹 دوباره پرسید مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من پرسید اسمت چیه؟ گفتم: عبدالرحمان آباد یک باره گوش رحمان رو گرفت و به بیرون پرت کرد دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن با ترکه ی نخل به دست و پاش میزدن و آقای رحمتی با صدای بلند می گفت ای متقلب میخواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟ تا اونجا که کتفش باز میشد تر که رو بلند میکرد و رو تن و بدن رحمان پایین می آورد. بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آموزش و پرورش بود و خانواده کریم و رحمان را به خوبی می شناخت، وقتی موضوع را فهمید؛ چون میدانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه ی امتحان شود با یک فامیل جعلی و ساختگی پرونده سازی میکند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده می شود. رحمان آن سال با تلاشهای کریم با معدل بالا قبول شد اما بعد درجا زد. با آمدن پاییز آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدتها ما می گفتیم و او می شنید. بعضی وقتها ساکت میشد و در خودش فرو می رفت و بعضی وقتها میخندید به همین راضی بودیم همین که آقا بود و او را می دیدم برایم کافی بود دلم میخواست دوباره بلند می شد و می ایستاد تا دختر توجیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گلهای باغچه بایستد و گلها را هرس کند. @siasikosarieh
🌹🌹 اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم تا سالها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم. بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود دیگر از بیمارستان جدا نشد بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان میگذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برایش دست تکان میدادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هر کس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با کشتی میگرفت استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل نهم دبیرستان وارد رشته ی ادبیات شد با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش بند تنبونی و نوحه صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود همه نوع شعری می خواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلاً چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شبهای دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر بود مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیداً کلافه شده بود و میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی میخواند: ابن سعد لئيم، افتاد تو حلیم یزید آمد درش آورد نشاندش رو گلیم . مردم هم گرم و محکم به سینه میزدند و با او هم صدا شده بودند. @siasikosarieh
🌹🌹 هیچ کس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی سوزناک را فی البداهه از خودش ساخته تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد به خاطر این مجلس گرمی و این نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد. سال بعد پس از تلخیهایی که آن سال برای خانواده ی ما داشت عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد و عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ی ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمی کردم عبدالله برادرم نیست؛ چون همیشه با ما زندگی میکرد و در غم و شادی هایمان شریک بود. فضای پر شور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و درهم رفته ی خانواده را باز کند اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم؛ من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم میرفتیم و فاطمه با بیسکوییت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را می تکاند. آقا برای حمید که دو سالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچه هایشان را در ننو میگذاشتند و خانواده ها آنقدر پر جمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچه هایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند؛ تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمیماند. به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگر نیازی به دایه نداشت. @siasikosarieh
🌹🌹 آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود؛ کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازیها قرار داشت. یک روز تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری میهمان آبجی فاطمه شویم روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس میهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم. کالسکه را نوبتی میراندیم بعضی وقتها دنده چهار میزدیم و یادمان می رفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد را می راند؛ چند تا از بچه های نخلستان ،پابرهنه با چوب و چماق به ما حمله ور شدند. من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند ما هم کتک میخوردیم و هم کتک می زدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود. راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم احمد که فکر می کرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را میراند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت یکباره احمد متوجه شد ما دو تا خونین و مالین گوشه ای افتاده ایم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند. من فیلمهای گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلم ها دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند کاروان کوچک ما با تنها وسیله ی نقلیه مان که کالسکه ی حمید بود مورد دستبرد واقع شد یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد حمید توی کالسکه بود و ما با همه ی درماندگی می دویدیم تا او را پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هر چه تمام تر دویدند و دور شدند. @siasikosarieh
#🌹🌹 آنها کالسکه را می خواستند حمید به دردشان نمی خورد از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم فاطمه و عبد الله با دیدن قیافه ی ما چهارتا وحشت زده شدند عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندانهای شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شست و شو دادیم و به خانه برگشتیم. با تلخی تأثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم. @siasikosarieh
🌹 🌹 بعد از اتمام دبستان وارد دوره ی تازه ای از زندگی ام شده بودم. در آستانه ی ورود به دوران ناشناخته ای که باید آرام آرام با کودکی هایم خداحافظی میکردم مادرها زودتر از هر کسی تغییرات روحی و جسمی دخترانشان را میبینند و میفهمند و حس میکنند. از اینرو مادرم برای بزرگ شدن و قد کشیدن من تلاش میکرد تا زودتر مرا با الگوهای زنانه آشنا کند اصرار داشت روزهای بلند تابستان به کاری و هنری مشغول باشم. به همین جهت من و زری و مادرم به آرایشگاه نغمه خانم رفتیم. او یکی از اتاق های خانه اش را به آرایشگاه تبدیل کرده بود. مادرم ما را به نغمه خانم سپرد و قرار شد آرایشگری را چنان یاد بگیریم که دیگر نیازی به ننه بندانداز نباشد نغمه خانم میبایست در طول تابستان هفته ای سه روز و هر روز دو ساعت تمام فنون آرایشگری را به من و زری آموزش دهد. جلسه ی اول کارآموزی من و زری با آموزش مقدمات آرایشگری آغاز شد اما برای من و زری که وارد یک دنیای جدید شده بودیم همه ی شکل ها و حرف ها عجیب و جذاب بود. @siasikosarieh
🌹 🌹 در آرایشگاه نغمه خانم کسی بیکار نبود. شاگردهای نغمه خانم هر کدام به کاری مشغول و مشتری ها نیز هر کدام درگیر بزک کردن خودشان بودند بعضی ها سرشان زیر رنگ بود. بعضی ها در حال بند انداختن بودند یکی مو صاف میکرد آن یکی مو فر می کرد خلاصه هیچ کس زشت از در خانه ی نغمه خانم بیرون نمی رفت. مثل شعبده بازها که یک دستمال داخل کلاه می انداختند و یک خرگوش بیرون می آوردند، آدم هایی که وارد میشدند با یک رنگ و چهره می آمدند و موقع رفتن به یک شکل دیگر از خانه ی نغمه خانم خارج می شدند، همه قشنگ و راضی بیرون میرفتند هنوز نیم ساعت به پایان کلاس آرایشگری مانده بود که در آرایشگاه محکم کوبیده شد؛ طوری که نغمه خانم با ترس و عصبانیت از جا پرید و در حالی که رنگ بر چهره اش نمانده بود گفت اوه چه خبره مگه سر آوردین؟ مگه این خونه صاحب نداره؟ در حالی که زیر لب غرولند میکرد برای باز کردن در به بیرون رفت. در که باز شد فریاد رحیم و رحمان و محمد را شنیدم که با داد و فریاد به نغمه خانم می گفتند: حالا هنر قحطه که هنوز پا نگرفته بیاد فوت و فن بزک کردنو یاد بگیره؟ با شنیدن صدای آنها موهای تنم سیخ شد. دویدم بیرون ببینم چه خبر است که با دیدن من با عصبانیت گفتند کی گفته پاتو اینجا بذاری؟ خواستم بگویم با زری آمده ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه ایه ولی زری هم بی خود کرده اومده اینجا. در آن لحظه فکر کردم عجب جایی آمده ایم. مگر اینجا که اینقدر زود خبرش پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه ی نغمه خانم کشانده. @siasikosarieh
🌹 🌹 در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته؛ بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم. وای چه میدیدم همه ی برادرها بیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم. پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت بگو ببینم چند تا دختر دوازده ساله و هم سن و سال شما اونجا بود؟ کی به تو گفته بری آرایشگری یاد بگیری؟ مادر بیچاره ام که نمیدانست با بردن من به آرایشگاه چه آشوبی در خانه راه می افتد مات و مبهوت به پسرها نگاه میکرد. بنده ی خدا که فکر می کرد با این کارش میتواند از من یک خانم تمام عیار و هنرمند بسازد با قیافه ی حق به جانب گفت دختر باید از هر انگشتش به هنر بباره، بالاخره باید یه چیزی یاد بگیره که به درد در و همسایه ها هم بخوره! رحمان گفت بله ولی قبل از اینکه دستش توی صورت تو و خاله توران و همسایه ها بره اول توی صورت خودش میره رحیم با تعجب و عصبانیت گفت ننه چشممون روشن، یعنی میخوای جای ننه بندانداز رو بگیره؟ بالاخره بعد از کلی جروبحث به مادرم قبولاندند که مرا برای یادگیری هنری دیگر به جایی دیگر بفرستد. قرار شد از فردای آن روز به خانه ی خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم. از فردا باز هم من و زری هم مسیر بودیم اما با اختلاف دو تا خانه او به آرایشگاه نغمه خانم میرفت و من کلاس خیاطی خانم دروانسیان میرفتم. @siasikosarieh
🌹🌹 کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمی شد. برعکس مشتری های نغمه خانم که همه جوان و زیبا بودند یا اگر هم زشت بودند زیبا میشدند مشتریهای خانم دروانسیان زنان میانسال و خسته ای بودند که تحملشان در همان لحظه ی ورود سخت و ملال آور بود. خانم دروانسیان با لهجه ی ارمنی تلاش میکرد شمرده شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم کند من و بقیه کارآموزها دور یک میز می نشستیم و هر کسی از دری سخن میگفت و برش میزد و می دوخت و تن پوشی ابتدایی را ردیف میکرد و همه به به و چه چه می گفتند. این هنر هم دلپسندم نبود. حضور در جمع بی قرارم می کرد. خانم دروانیسان که متوجه بی قراری و بی حوصلگی من شده بود بعد از کلاس مرا با بچه هایش آشنا کرد. دو تا بچه ی تمیز و اتو کشیده به نام هنریک و هرا چیک هراچیک دختری زیبا با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسم هایی که میشناختم داشتند. ابتدا فکر می کردم آنها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی، دینی و فرهنگی بین ما نبود اما تفاوتها همیشه جذابند تفاوت ها لزوماً باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد می شوند. ما در یک شهر زندگی میکردیم اما سبک زندگی مان متفاوت بود. فاصله ی خانه ی ما تا خانه ی دروانسیان آنقدر کم بود که من آن مسیر را پیاده میرفتم هراچیک با وجود فراهم بودن همه ی شرایط، در درس ریاضی تجدید شده بود و این بهانه ی خوبی شد برای دوستی ما و فرار از کلاس ملال آور خیاطی هنریک هم از همان اول صبح با پدرش از منزل بیرون میرفت آنها در کار نجاری استاد بودند. @siasikosarieh