eitaa logo
انجمن ادبی سیب نارنجی
54 دنبال‌کننده
39 عکس
1 ویدیو
4 فایل
با هدایت معصومه مرادی
مشاهده در ایتا
دانلود
پادشاهی می کند توی خانه خواهرم تخت خواب او شده باز، پای مادرم دفتر نقاشی اش هست دیوار اتاق می کشد بر روی آن عکس من را زشت و چاق می پرد هی روی مبل می نشیند روی میز دفتر مشق مرا کرده دیشب،ریز ریز باتمام کارهاش دوستش دارم زیاد باز هم با خنده اش می شوم من شاد شاد فاطمه غلامی
آه، ای کودکانِ سرزمینِ ناتمام! ای عروسک‌های به خون نشسته! ای بازی‌های غریب، شادی‌های نزدیکِ درد... چگونه فریاد بزنم بی‌پناهیِ‌تان را؟ چگونه سرودِ رهایی‌تان را تا آسمان ببرم؟ من از درد می‌گویم.. از خون، از دستانِ کوچکی که در آرزوی آغوشِ مادر خشکیدند، از سینه‌های پُرشیرِ مادرانِ بی‌فرزند! من از درد می‌گویم: از قنداق‌هایی که کفن شدند، از صداهایی که به دار کشیده شدند... ولی ما هنوز زنده‌ایم! تفکرمان زنده است، و درختان زیتون، سبزند و پر بار! آه، ای افسانه‌های کودکیِ تباه شده! آه، ای دنیای بی‌خیر و بی‌خبر ببین، چگونه خون را به بازی گرفته‌اند! من از درد می‌گویم... از دستان خشکیده کودکان بی‌مادر مریم میرزایی https://eitaa.com/sibenaranji
شکار قورباغه نوشته فرانک انصاری 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 صدای توپها و گلوله‌هایی که از دور می‌آید توی گوشم پیچیده. ساعت‌هاست که نشسته و زل زده‌ام به سوراخ ساختمانی که مثل اژدها دهان باز کرده. دل توی دلم نیست. دوست دارم چند نفر از آن گل درشت‌ها را شکار بکنم. دوباره یاد عماد می افتم و گوشه چشمم خیس می‌شود. یاد بچگی‌هایم می‌افتم. همیشه وقت رسیدن زیتون‌ها با هم به برکه نزدیک خانه می‌رفتیم. کارمان شکار قورباغه بود. آن‌هم با سنگ. این کار را از عماد یاد گرفته بودم. منتظر می‌ماندیم که از زیر آب پیدایشان بشود. سرشان را که  بیرون می‌آوردند، در یک چشم به هم زدنی سنگ را به وسط کله‌اشان می‌کوبیدیم.  بیچاره‌ها انگار که سندرم بی‌قراری گرفته باشند، قور قورشان بی ریتم تکرار می‌شد و بعد ساکت می‌شدند. دلم هر بار برایشان می‌سوخت. اما  این شیطنت هر روز تکرار می‌شد.  با صدای عبری بلغور کردن عده‌ای به خودم می‌آیم. وقت شکار قورباغه است. آرپی جی را روی دوشم سوار می‌کنم. داداش عماد را می‌بینم که کنارم ایستاده و می‌گوید: داداش وقتی حواسشان نبود پرتاب کن. نفس عمیقی می‌کشم. چندنفرشان بیرون آمده‌اند. نباید امان‌شان بدهم. ماشه را فشار میدهم. قورباغه‌ها به هوا می‌روند. عماد کنار خانه ویرانمان ایستاده و  تکبیر می‌گوید. من به آتشی که از ساختمان  زبانه می‌زند خیره می‌شوم و اشک‌هایم را زیر چفیه پنهان می‌کنم. https://eitaa.com/sibenaranji
درس روشن شهاب سنگ ها حرکت است و نور می شود برای زندگی پرید نور چید حرف تازه زد شکفت بود شد بین کهکشان سرود شد. معصومه مرادی
جوراب من جوراب من سوراخ دارد یک دانه روی شست پایم شستم نگاهم می کند هی می خندد از آن جا برایم انگار شستم دوست دارد این جا وآن جا را ببیند از زیر جوراب کلفتم سخت است دنیا را ببیند سوراخ گرد روی جوراب کار خود شست است شاید جوراب را سوراخ کرده تا کله اش بیرون بیاید لیلا خیامی
🖊️مهمترین نکته در بازنویسی بخش ویژه جشنواره داستان فلسفی، بازنویسی فصول لغت موران است. می‌دانیم که در گذشته ما با قالبی به اسم داستان روبرو نبوده‌ایم. اساساً آن‌چه که از گذشتگان برای ما به یادگار مانده، قصه است و حکایت و مَثَل و افسانه. توضیح هر کدام از این مفاهیم بحثی مفصل است و در این مقال نمی‌گنجد غرض اینکه ما در آثار کلاسیک ادبیات فارسی داستان نداشته‌ایم و قدمت داستان با همه مولفه‌هایش در ایران به مشروطه برمی‌گردد. قالب لغت موران نیز قصه است. حال که می‌خواهیم قصه‌ای را بازنویسی کنیم و به قالب داستان دربیاوریم باید به نکاتی توجه کنیم که مهمترین آن پیرنگ است. «معمولا به آثاری که در آنها تأکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین شخصیتها و آدم هاست، قصه می گویند. سه خصوصیت بنیادی آن عبارت است از: خرق عادت معجزات کرامتها حرف زدن با حیوانات و اشياء ..... پیرنگ ضعیف خرق عادت‌ها شبکه استدلالی قصه ها را سست می کنند روابط علی و معلولی ندارند و از نظم معقول و منطقی برخوردار نیستند. کلی‌گرایی به دلیل توجه به نمونه‌های کلی و نه جزئی به روان شناسی فردی و گروهی و تجزیه و تحلیل‌های خلقی و روانی شخصیتها توجه نمی‌شود.» (ساختار داستانی حکایت‌های عرفانی، صفحات ۲۱ و ۲۲) پس دانستیم که مهمترین تفاوت قصه با داستان، نداشتن پیرنگ در یکی و لزوم وجود پیرنگ در دیگری است. بنابراین در بازنویسی لغت موران لازم است این نکته لحاظ شود. 📝 دبیرخانه جشنواره داستان فلسفی @philosophicalstory
داستان "غول دندان زرد"         نویسنده: زهرا ملک‌ثابت     غولی از پشت کوه به اینجا آمده. چون از اینجا خوشش می‌آید، می‌خواهد همینجا بماند. غول فقط یک چشم دارد. چشم غول روی صورتش نیست، بالای سرش است. گوش‌های غول مثل گوش‌های موش است. ناخن‌های تیز و بلندی هم دارد. او شب‌ها مسواک نمی‌زد، پس همیشه دندان‌هایش زرد است. به نظرم چون غول خیلی گنده است و اینجا برایش تنگ است، عصبانی شده. ولی نمی‌دانم چرا برنمی‌گردد به همان جایی که بوده؟ مامان می‌گوید: "حتی حالا که غول خیلی عصبانی است، دلیل نمی‌شود که شما بچه‌ها مسواک نزنید" مسواک زدن بدون آب سخت است. غول بیشتر آب‌های ما را خورده و فقط کمی آب باقی‌ مانده. دوستم می‌گوید از بچه‌های مدرسه شنیده که : "خوراک غول، بچه‌هاست" و چشم‌های زیتونی‌رنگش غصه‌دار می‌شود. من دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم تا کمتر غصه بخورد. خانه دوستم خراب شده. احمد و خانواده‌اش در خانه ما زندگی می‌کنند. چند روزی است از گوش‌های غول آتش بیرون آمده. روی سقف خانه آنها هم ریخته است. سقف روی پای پدر دوستم اُفتاده و پایش شکسته است. پدر دوستم می‌گوید: "اگر پایم سالم بود کمک می‌کردم تا شاخ‌های غول را بشکنیم" پدرم یک شلوار گرمکن خاکستری دارد. کنار شلوارش سه خط دارد. هرموقع که می‌خواهد به جنگ غول برود شلوار سه‌خطی‌اش را می‌پوشد. صبح امروز چندبار با ما خداحافظی کرد و با همان شلوار از خانه بیرون رفت. مادرم دستهایش را رو به آسمان گرفت و آیه‌هایی از قرآن خواند تا خدا به پدرم کمک کند. من و دوستم تفنگ‌های چوبی از چوب کمدهای شکسته خانه ‌آن‌ها ساخته‌ایم. ما باهم تمرین تیراندازی می‌کنیم. من موقع شلیک‌کردن، شلوار خاکستری سه‌خطم را می‌پوشم و داد می‌زنم: "غول باید بداند که از او نمی‌ترسیم" مادر دوستم به ما می‌گوید: "مبارزان بزرگ" او روی سر ما دستمال‌های راه‌راهی می‌بندد که نشانه مبارزان بزرگ است. پدر دوستم ما را تشویق می‌کند و می‌گوید: "احمدجان، فوءادجان، شما می‌دانید نقش‌های روی دستمال نشانه چیست؟" من می‌گویم: "به نظرم این‌ها شبیه به برگ زیتون است" احمد می‌گوید: "من می‌گویم مثل تور ماهیگیری است" پدر احمد می‌گوید: "آفرین بچه‌ها، این‌ها یعنی اینکه ما پیروز می‌شویم و غول را شکست می‌دهیم. او باید از اینجا برود." می‌پرسم: "این نشانه‌ها چه ربطی به پیروزی ما دارد؟" پدر احمد می‌گوید: "خودت بگو" سرم را می‌خارانم و می‌گویم: "چون مردم ما زیتون می‌کارند و ماهی صید می‌کنند." پدر احمد می‌گوید: "آفرین فوءاد" احمد می‌گوید: " زمینی که زیتون می‌کاریم مال ما هست. این دریا همیشه مال ما بوده و اسمش توی قصه‌های قدیمی هست." پدر احمد می‌گوید: "آفرین پسرم" من و احمد بازهم بازی می‌کنیم تا هوا تاریک می‌شود غول هم از خواب بیدار می‌شود. او با صدای خیلی بلند، داد و فریاد می‌کند تا ما را بترساند. من و احمد تفنگ‌ها‌یمان را پر از گلوله می‌کنیم و با یک دست تفنگ را می‌گیریم و با دست دیگر مسواک می‌زنیم. وقتی سرمان را روی بالش می‌گذاریم صدای غول بلندتر می‌شود. ما از غول نمی‌ترسیم ولی باید از خودش بپرسیم، چرا فکر می‌کند که می‌تواند ما را بترساند؟
" صبح روستا" باز چشمان مردمان از خواب مثل لبخند غنچه‌ها وا شد. باز در باغِ سبز دلهاشان غنچه‌های امید پیدا شد. یک نسیم خنک وزید آرام بوسه بر گونه‌های صحرا زد. بوسه بر چهره‌ی قشنگ زمین بوسه بر سبزه‌ها و گلها زد. یک خروس قشنک از یک بام کرد آهسته" قوقولی قوقو" نغمه‌اش توی کوچه‌ها پیچید کوه هم خواند همصدا با او. باز زنها و دختران رفتند سوی جالیز و باغ و شالیزار با نگاهی به وسعت دریا با دلی پاک و سبز مثل بهار حسن احرامی؛ گنبد کاووس