﷽
____
من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانهام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجتش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریدهام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمیفهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ونهای پر از زائر جایی برای من نداشتهاند. جیرجیرِ صندلیهای چسبیدهبههم و لَقخوردنشان توی جادههای باریک و تاریک را نمیفهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکردهاند. امینالله را فقط کنج خانه میخوانم، توی حرم، راهم ندادهاند. درندشتی وادیالسلام را فقط شنیدهام و لای قبرهای هزار رقمش، لبهایم به فاتحه پشتِ فاتحه تکان نخوردهاند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفتهام و به دل جاده نزدهام. پاهای من برای تاول زدن در مسیرِ حسین قابل نبودهاند. لبهایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشدهاند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز میکنم و لیوانی آب از وسط وانهای پر از یخ بیرون میکشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانهاش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحهها میشناسم. از مردهای نجیب دشداشهپوش و دستاربهسر عرب "هَلَهبیکم" نشنیدهام. روی مبلهای زهوار دررفته و صندلیهای رنگ و رو رفتهی کنار جاده، پادشاهی نکردهام. پوستم از گرما آفتابخورده و سیاهسوخته نشده. لباسهای خاکی و پاهای برهنه برایم روضهخوان نشدهاند. سنگریزههای کفِ جاده، شاهدِ قدمهایم نبودهاند. نمازم از وسط صفهای سیاهپوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمردهام. موکبها را بلد نیستم. دخترهای سیاهپوش عرب، لباسم را عطری نکردهاند. من بین انبوهی که شور تو را میزنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابانگردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک میریزند، خودم را نرساندهام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیدهاست. لای جمعیت هروله نکردهام. من با پلکهای خیس، هیچ گنبدی را تار ندیدهام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح ششگوشه خون گریه نکردهام. من کربلا را ندیدهام.
«
سیمین پورمحمود» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
.
همه سرخوش از وصالت، منو حسرتو خیالت
همه را شــــراب دادی و مرا ســــــراب دادی.....
فیضکاشانی. صَلی اللّهُ علیکَ یا اباعبداللّه . @siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
کلماتِکالِمن
﷽
__________
بیشتر از دهبار، هفتثانیهٔ بالا را نگاه کردهام. کوتاه است. شروعنشده، تمام میشود اما میشود ساعتها دربارهاش حرف زد و نوشت و گریه کرد. دو مردِ کامل، این سکانسِ لایقِ اسکار را جلو میبرند. موهای سرِ یکی تُنک شده و دیگری گردِ پیری رویشان نشسته. چینهای پیشانیشان کشیده و گود است. ریشهای چند روزهشان به سفیدی میزند. بعید میدانم سیاهسوختگی صورتشان مال این چند روزِ مشایه باشد. به کارگر و کشاورز میخورند. شغل پشت میزی و زیر کولر، رنگ را عوض نمیکند. مردی که "لبیکیاحسینِ" توی کمرش نقطهٔ کانونی این قاب است، پابرهنه، با بستهای دستمالکاغذی و کیسهای روی ساعد، خودش را رسانده. اما دستمالهای توی دستش را سمت زائرها دراز نمیکند. خودش مانده وسطِ گذر. یکییکی جلوی آدمها را میگیرد و به اصرار، دستمال را روی عرقِ گونهها و پیشانی و پسِ گردنشان میکشد. اگر هفتثانیه، فقط همین را نشان میداد هم، روضه پا میگرفت و چشمها را خیس میکرد. اما امان از چند ثانیهٔ آخر. کارِ مرد که تمام میشود، برمیگردد و چشم میگرداند توی جمعیت برای نوکریِ دوباره. لحظهای لنز دوربین روی چشمهایش میافتد. من زیرِ پلکهای افتادهاش، توی قرنیههایش، بُرد را میبینم. مثلا شبیه وقتی که کمباین، مزرعهٔ پرپشتش را درو میکند. یا وقتی عمارتی را آجر به آجر بالا برده و از دور چشم میدوزد به هیبتش. من توی قرنیههای این مرد سیاهپوش که ماتمِ عزیز زهرا از سر و رویش شرّه میکند، بُرد را میبینم. مرد، حریص و محکم، دستمالِ مچاله و خیس از عرق را روی لبهایش میگذارد، میبوسد و بعد، مثل الماس، توی توبرهاش نگه میدارد. شاید مریض لاعلاج دارد و غبار و عرقِ زائر کربلا را برای شفا جمع میکند. شاید هم میخواهد وصیت کند همهٔ الماسهای مچاله و کاغذی را زیر لحدش بگذارند. نوکرِ زائر اباعبداللّه حسابش با همه فرق دارد.
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
کلماتِکالِمن
﷽
_________
بِکِشبِکِشِ «بزن ٢٠:٣٠» و «فیلم حیفه، صبر کن تا اخبار ساعت ٩»، تازه تمام شده بود. مثل بیشتر شبها، کنترلِ تلویزیون از سه پایینتر نیامده بود که نوارِ زیرِ صفحه، جفتپا پرید وسط سریال. مردمک چشمهایم پابهپای کلمهها از چپ به راست راه میرفتند. پنج اسمِ نجومخوانده، مثل دباکبر خودشان را نشان دادند. حنانهخرمدشتی را زودتر از آریا و آروین و علی و محمدمهدی نوشته بودند. به کلمهٔ آخرِ زیرنویس که رسیدم انگار کسی گلابِ قمصر، زیر دماغم گرفته بود. توی دلم شربت عسل هم میخورد. جزئیات یادم نمیآید اما مطمئنم "خدایا شکرت" را آنقدر بلند گفتم که بقیه هم دیالوگهای آن صحنه را بیخیال شوند. فیلم و خبر اصلی، آن پایین، روی سن رفته بود. هنرپیشههایش مثل اسبهای سورهٔ عادیات که خدا رویشان قسم خورده، خوب دویده بودند. آنقدر که دورتادورِ کرهٔ زمین، هیچکس به گَردشان نرسیده بود. پنج نفرشان زده بودند توی گوشِ عقلکلهای همقوارهشان از آمریکا و انگلیس و آلمان و همهٔ آنهایی که ادعایشان گوش فلک را کر کرده. پنج نفرشان با پنج طلا برگشته بودند. پنج نفرشان شب و روز، وقت و بیوقت کتاب ورق زده بودند. جوهرِ خودکار خشکانده بودند. بندهای انگشتشان روی دکمههای کیبورد، از حد به رد، زیر و بالا شده بود. چَم و خمِ فلک و اخترهایش را بلد شده بودند و یادشان هم بود آن وسط باید دعاهایشان را راهی معراج کنند. و بعد تا ته دنیا تاختند. خدا هم جلوی راهشان، چراغ انداخت تا اسبِ علمشان رم نکند و کم نیاورد.
پانوشت: نوشتنِ این چند خط را رساندم به جمعه که حسرتش به جان شما هم بچسبد. که بگویم کاش جای این بچهها بودیم. ادعای "نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّة" از زبان این پنج نفر، خیلی راست و درست است.
#جمعهناک
#من_آمادۀ_کمک_به_شما_هستم
#وَالَّذِينَ_جَاهَدُوا_فِينَا_لَنَهْدِيَنَّهُمْ_سُبُلَنَا
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
﷽
_______
بهار همین امسال، اسم و فامیل همدیگر را یاد گرفتیم. روی کلاس، گاهی پشتِ حرفِ هم را میگرفتیم، گاهی برای هم کف میزدیم و احسنت بارکالله کامنت میکردیم، بعید نیست گاهی هم سوهان روحِ همدیگر شده و از پشت صفحه چند اینچی گوشی، پکوپوز را ورچیده باشیم. نوارقلب دوستیمان ضربان صعود و سقوطی دندانگیری نداشت تا دوسه روز قبل که تحول، خودش را نشان داد. همیشه قبل از اینکه بسمالله کلاسم را بگویم، توی ایتا سرکی میکشم. از آداب کلاسداری به حسابش میآورم. شاگردها اما و اگرهای احتمالی را همینجا برایم مینویسند. خودم اجبارشان کردهام. «صف آزمایشگاه و بانک، گره خورده و با کمی تاخیر به کلاس میرسم، یا فلان کار یقهام را چسبیده مجبورم یک ربع زودتر خداحافظی کنم و...» را باید از قبل برایم بنویسند. ایتا را باز کردم و سریع انگشتم را چسباندم روی سربرگ "شخصی". شاگردها ساکت بودند. پیام میم چشمم را گرفت. ابروهایم بالا پریدند. از بهار تا همین روزهای تهدیگ تابستان، نه من بنای چث خصوصی گذاشته بودم نه او. هرچه بود توی گروه جمعی بود و سرکلاس. کلمههایش را توی سهچهار پیام فرستاده بود. خسته بود. از دویدنها و نرسیدنها نوشته بود. همه را خواندم. عجلهای، انگشت روی کیبورد چرخاندم و تیک کنار کلمهها را فشار دادم. عذرخواهی کردم و رفتم سرکلاس. فکرم پیش میم بود. حوالی ساعت ١١ برای خودم بودم. آمدم سراغش. بغلی حرف، منتظرم بودند. جوابشان اگر نوشته میشد، چیزی از قلم میافتاد. شستم را میخ کردم روی میکروفون. باصدای دورگهای سرما خورده و خسته از کلاس، سلام کردم. چشمم به کلمههای میم بود و همزمان حرفهایم برایش ضبط میشدند. حرف، حرف را آورْد. رسیدم به شهیدنویدصفری. با همان صدای قیققیق خروسی، گفتم هرچه حافظهام را شخم میزنم، یادم نمیآید چله زیارتعاشورایی برایش گرفته باشم و دستخالی ردم کرده باشد. میم هم میانبرِ رسیدنش را پیدا کرد. حرفهایمان تمام شد و ایتا را بستیم. ساعتها جلو رفتند. اما نه خیلی. هنوز ٢۴ ساعت نگذشته بود. اسمش بالا آمد. از گردیهای زردی که اشک توی چشمهایشان برق میزند، ردیفی فرستاده بود. راحت بغض و ذوق را از پنجشش جملهاش فهمیدم. فقط یک عاشورا خوانده بود و تا ٣٩ روز دیگر قول و قرارش با شهید نوید ادامه داشت. گرهِ کورش، شل شده بود.
با خواندن پیامش، چیزی توی گلویم سفت شد.
#شب_زیارتی
#وَابْتَغُوا_إِلَيْهِ_الْوَسِيلَةَ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
﷽
_____
سرسوزنِ پنج سرنگ، سرُم را سوراخسوراخ کردند و یکی از آمپولها که از همه بزرگتر بود و قرمز، عضلهام را خونی کرد. یا نیدلها کلفت بودند یا خانمِ چشمسبز تزریقاتی، دستش زیادی سنگین بود که همهٔ مژههایم خیس شدند. وقتی مسجدها شلوغ بودند و همه چراغهایشان روشن، روی تختِ باریکِ درمانگاه کز کرده بودم و نگاهم به چکهچکهٔ سرم بود که توی رگم سُر میخورد. حالا بعد از هفتهشت ساعت، هم تبولرز گموگور شده است، هم استخواندرد. اما اینوسط چیزی که حُکمِ پَکی آمپول بکمپلکسِ بیدرد را داشت، دعوتنامه مدیر بود. انگشتم را روی پیام عکسدارش زدم. اداء احترام و جملههای رسمی را تندتند رد کردم و خودم را به لبّ مطلب رساندم. تصمیم گرفته بودند بخاطر میلادها، معلمها را جمع کنند و جلویشان کادو بگیرند.
خوشسلیقگی کردهاند.
#روزنگاری
#هفده_ربیع
#الهَدِيَّة_تَجلِبُ_المَحَبَّة
@siminpourmahmoud
.
هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا
آنجا بود كه مؤمنان مورد آزمایش قرار گرفتند و به اضطرابی سخت دچار شدند.
یازدهِ احزاب
#یا_رب_مپسند . @siminpourmahmoud
.
«رادیو ارتش صهیونیستی: برای ترور نصرالله از ۸۵ تُن بمب استفاده شد.»
چند بار جملهٔ خبریِ بالا را خوانده باشم خوب است؟! فهم و درکش از صبرم بیرون میزند. ٨۵ تُن بمب...
تیر سهشعبهای را به مهلکترین سمها آغشته کردند و بعد با شمشیر و نیزه و سنگ و نعلِ تازهٔ اسب و حتی عصا و چوبدستی، فقط یکنفر را هدف گرفتند. چرا هی این تصویر توی ذهنم جان میگیرد؟ زبانم لال، بلا تشبیه ٨۵ تُن بمب، به این نمیخورد؟ کفر، بارِ اولش نیست که همهٔ زورش را سرِ یکنفر خالی میکند. بار اولش نیست که ترس و وحشتش را از یکنفر و یک مکتب، اینجور جار میزند و مُشتش را پیش همهٔ دنیا باز میکند و تف و لعنت برای خودش میخرد. شمر همان شمرِ کتابهای مَقتَل است. انگشتمان را که روی دکمهٔ قرمز کنترل فشار دهیم، ادامهٔ آلزیاد و آلمروان و ابنِ مرجانه را میبینیم.
اما خوبیِ ماجرا به این است که ظلم نمیماند. بهقول خدا، ظلم، «زَبَداً رابیّاً» است. کفِ پُفکردهٔ روی سیلاب است. کَف کنار میرود. متلاشی میشود.
من میگویم نباید به اشکها رو بدهیم. شانههای افتاده و زانوهای شُل، راستِ کارمان نیست. همهٔ اندوهمان باید بشود غیظ و غضب برای روزی که خیلی نزدیک است.
.
#قطعا_سننتصر
@siminpourmahmoud
.
أَیْنَ قَاصِمُ شَوْكَهِ الْمُعْتَدِینَ
أَیْنَ هَادِمُ أَبْنِیَةِ الشِّرْكِ وَ النِّفَاق
کجاست آنکه شوکتِ ستمکاران و متعدیان را در هم میشکند؟
کجاست آنکه سازمانهای شرک و نفاق را ویران میکند؟
#العجل
#یاصاحبالزمان_ادرکنا
.